خیلی شخصیه!
هر روز مینویسم ولی این رو شانسی به اشتراک میگذارم! هر چند این ها فقط نکبت می آورد!
امروز با کمی تاخیر از خواب بیدار شدم! آخر دیشب تا ساعت یک با پسر خالم در مورد مشکلات ِ ازدواجمان کلی خندیدیم!
حس عجیبی بود بعد از مدت ها از ته دل خندیدم! خیلی لذت بردم!
صبح بلند شدیم و طبق معمول مادرم سعی در بر انگیختن ِ من داشت!بلند شدیم و بعد از انجام کارهای تشریفاتی سر سفره صبحانه نشستیم!
خالم این ها امروز نذری داشتند! بنا براین خانه ما خلوت بود!
بعد از خوردنِ صبحانه با پسر خالم لباس پوشیدیم تا راهی کتابخانه برای درس شویم! کمی مطمئن بودم بخاطر تاخیرمان جا برای مطالعه پیدا نمیکنیم و مجبوریم در نمازخانه درس بخوانیم!
البته مطالعه در نمازخانه هم بد نبود! حداقل به نظرم بهتر از پشت صندل نشستن است!
درد چند روز اخیرم در مسیر گریوانگیر من شده بود! باور نمیکنم تا به مسیر برسم تقریبا مرده و زنده شدم و شُر شُر از من عرق میریخت! خیلی سخت بود! فکر میکردم حل شده بود! البته حل شده! حتما بخاطر زیاده روی در استفاده آن کِرِم بود!
ولی مطمئنم مشکلم رفع میشود و کار به عمل نمیکشد!
رسیدیم به کتابخانه وشروع به مطالعه کردیم! ابتدا خوب بود! دو درس را تمام و کمال مرور کردم و کنار گذاشتم!
با خودم فکر میکردم چقدر این روز ها مُخ من سریع تبادل اطلاعات میکند!
پدر پسر خالم با تماسش اجازه مطالعه اضافی رو به ما نداد! چون قصد رفتن داشتند ما مجبور شدیم سریع به خانه برگردیم!
طبق معمول مادرم از درد مینالید! از بچگیم یادم نمی آید یک روز مادرم شاداب بوده باشد! نمیدانم تقصیر کیست!
این موضوع روی من هم شدیدا تاثیر گذاشته! ولی سعی میکنم کنترلش کنم!
بعد از کمی استراحت عازم باشگاه اطراف خانه مان شدم! در آنجا کمی عرق ریختم و بعد بازگشت به خانه!
مهم ترین موضوعات امروز فکر میکنم دیدنِ دو بار دختر همسایه بود! نمیدانم این قانون جذب چه از جانِ من میخواهد!
قبلا به ازدواج با او فکر کرده ام! و حتی میخواستم تلاش هایم را متمرکز بودن با او بکنم! اما بعد دیدم فرق او و من بسیار است! پس بیخیال شدم! چیزی که در این سال ها خوب یاد گرفته ام این است که راحت دل بکنم!
اخر شب! آخر شب که نه همین دو ساعت پیش نشسته بودم پشت کتاب تاریخ! تقصیر مخ من نبود! مطالب درس دو آنقدر یچیده بود که بعد از چند بار تکرار هم اطلاعات قاتی میشد! البته من خودم استای این جور کارها هستم و به نوعی سرم درد میکند برای درسِ سخت! از نوع حفظیj
الان که دارم اینهارو مینویسم ساعت ده و دو دقیقه هست! و من داشتم برنامه فردایم را میپیچیدم!
نمیدانم چرا ولی حس خیلی بدی نسبت به ظهر جمعه دارم! در ضمن باید فکری هم به حال دوشنبه سه شنبه که مراسم دینی داریم و تعطیل است بکنم! که چگونه آن شش درس ادبیات را بخوانم!
فکر میکنم چیزِ دیگری نیاز نیست! من روز به روز در مسیر تکامل خویش قدم بر میدارم! و کامل تر میشوم!
مطمئن هستم بعد از مرگم خدا به من افتخار خواهد کرد! و مردم از من به عنوان یک قهرمان یاد خواهند کرد!