
نوشته اصلی توسط
Sanjana.Slri
دیشب توی قطاربودیم
اولین شبی بود که دلوینوسعی کردیم عادت بدیم جداازمامان بخوابه..
ساعت دهونیم خوابید
دوساعت بعدسوت زد من دنبال منبعی بودم یه کله فرفری شروع کردبه خندیدن...
.
خوابش نمیبرد..هی میگفت مامانی بیداری..من نمیتونم بخوابم.
هی بیدارشد موهاشودست کشیدم بوسیدمش بخواب مامان جان دیروقته
دوباره همون چرخه
دیگه نای بلندشدن نداشتم
گفتم دلی به چیزای قشنگ فک کن تاخوابت ببره مثلا
پاستیل خرسی حیوونای کوچولوگلا درختا..سرسره ها
خرگوشا..
_ههمون خرگوش ابی صورتی سفیدا..
اره مامان جون
.
.
بعدازماجراهادوباره خوابید..خوابای خرگوشی واقعی که بچه هاتجربه میکنن
اون خوابای آروم..
.
ازوناکه صبح بیداربشه میگه خواب خرگوشای رنگی رنگی دیدم وباخوشحالی بقیشوتعریف کنه