!LOSE YOURSELF IN SCIENCE
ویرایش توسط Saturn8 : 12 دی 1398 در ساعت 03:38
اینم از شاه شعرای ایران جناب مولانا
من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شکر هيچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز دگر مي ترسم
گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخن هاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلي جز که به سر هيچ مگو
قمري جان صفتي در ره دل پيدا شد
در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو
گفتم اي دل چه مه ست اين دل اشارت مي کرد
که نه اندازه توست اين بگذر هيچ مگو
گفتم اين روي فرشته ست عجب يا بشر است
گفت اين غير فرشته ست و بشر هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد
گفت مي باش چنين زير و زبر هيچ مگو
اي نشسته تو در اين خانه پرنقش و خيال
خيز از اين خانه برو رخت ببر هيچ مگو
گفتم اي دل پدري کن نه که اين وصف خداست
گفت اين هست ولي جان پدر هيچ مگو
!LOSE YOURSELF IN SCIENCE
باز هم مولانا خیلی خوبه شعراش اصن عجیبن
بنماي رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشاي لب که قند فراوانم آرزوست
اي آفتاب حسن برون آ دمي ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنيدم از هواي تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتي ز ناز بيش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بيش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نيست
وان ناز و باز و تندي دربانم آرزوست
در دست هر کي هست ز خوبي قراضه هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
اين نان و آب چرخ چو سيل ست بي وفا
من ماهيم نهنگم عمانم آرزوست
يعقوب وار وااسفاها همي زنم
ديدار خوب يوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بي تو مرا حبس مي شود
آوارگي و کوه و بيابانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روي موسي عمرانم آرزوست
زين خلق پرشکايت گريان شدم ملول
آن هاي هوي و نعره مستانم آرزوست
گوياترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
کز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت مي نشود جسته ايم ما
گفت آنک يافت مي نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذيرم عقيق خرد
کان عقيق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز ديده ها و همه ديده ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پي ارکانم آرزوست
گوشم شنيد قصه ايمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ايمانم آرزوست
يک دست جام باده و يک دست جعد يار
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست
مي گويد آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابي ست
وان لطف هاي زخمه رحمانم آرزوست
باقي اين غزل را اي مطرب ظريف
زين سان همي شمار که زين سانم آرزوست
بنماي شمس مفخر تبريز رو ز شرق
من هدهدم حضور سليمانم آرزوست
!LOSE YOURSELF IN SCIENCE
زاهدا من که خراباتی و مستم به تو چه؟
ساغر و باده بود بر سر دستم به تو چه؟
تو اگر گوشه ی محراب نشستی صنمی گفت چرا؟
مـن اگـر گـوشه ی میخـانه نشستـم به تو چه؟
تــو کـه مشغـول مناجات و دعـــائی چـه به من !؟
من که شب تا به سحر یکسره مستم به تو چه؟
آتــش دوزخ اگـــر قـصــد ِ تــو و مـــا بـکــند...
تو که خشکی چه به من !؟
من که تـر هستم به تو چه؟
حسین دودی اصفهانی
تفسیر عرفانیروزگاری است که ما را نگران می داری *** مخلصان را نه به وضع دگران می داری
گوشه ی چشم رضایی به مَنَت باز نشد *** این چنین عزت صاحب نظران می داری
ساعد آن بِه که بپوشی تو چو از بهر نگار *** دست در خون دل پر هنران می داری
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ *** همه را نعره زنان جامه دران می داری
ای که در دلق ملمّع طلبی نقد حضور *** چشم سرّی عجب از بی خبران می داری
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ *** سر چرا بر من دلخسته گران می داری
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است *** تو تمنّا ز گل کوزه گران می داری
پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی *** طمع مهر و وفا زین پسران می داری
کیسه ی سیم و زرت پاک بباید پرداخت *** این طمع ها که تو از سیمبران می داری
گر چه رندی و خرابی گنهِ ماست ولی *** عاشقی گفت که تو بنده بر آن می داری
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ *** چه توقّع ز جهان گذران می داری
1. ای معشوق! خیلی وقت است که ما را نگران و پریشان حال کرده ای و با دوستان خالص یکرنگ خود مانند دیگران رفتار نمی کنی.
2. ای یار! مختصر نگاه عنایتی از روی خشنودی و رضایت به سوی من نکردی. این گونه عارفان و صاحب نظران را گرامی و عزیز می داری؟!
3. ای محبوب! هنگامی که دست خود را برای زینت و آرایش در خون دل صاحبان هنر و اهل فضیلت فرو می کنی، بهتر آن است که ساعد خود را از دید دیگران پنهان سازی.
4. نه گل و نه بلبل، هیچ کدام در باغ از غم عشق تو آزاد و رها نیستند؛ زیرا که تو با عشقت آنها را به جامه دریدن و نعره زدن وادار کرده ای.
5. ای کسی که در خرقه رنگارنگ ریایی انتظار حضور قلب داری! شگفتا از تو که اسرار را از این بی خبران خرقه پوش می طلبی.
6. ای معشوقی که چشم و چراغ منی! تو که در گلستان نگاهم مانند گل نرگس گرامی و عزیزی، چرا بر من عاشق دلسوخته و آزرده، ناز و تکبر داری و بی اعتنایی می کنی؟
7. باطن و سرشت جام جم از جهان دیگری است و شگفتا از تو که از گِل کوزه گران خواهان به دست آوردن چنین گوهری هستی! از این وجود خاکی و زمینی، نباید توقع دلی را داشت که در آن نور خدا بتابد.
8. ای دل! تو خود که صاحب تجربه هستی، آخر به چه دلیل انتظار مهر و وفاداری از این مردم خام و بی تجربه داری؟
9. تو که قصد بهره مند شدن از زیبارویان سیم اندام را داری، باید کیسه سیم و زر خود را کاملاً خالی کنی؛ اگر عاشق می شوی، باید از همه چیز بگذری.
10. هر چند لاابالی گری و بی قیدی و مستی گناه ماست، ولی عاشق و دلباخته ای گفت که تو بنده را به انجام گناه و خطا وادار می کنی.
11. ای حافظ! روز عافیت و نجات را به سرزنش سپری مکن. از این دنیای فانی و ناپایدار چه انتظاری داری؟ روز سلامت را به ملامت مگذران؛ اگر کاری به تو ندارند، تو هم دیگران را ملامت مکن؛ دنیا می گذرد.منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول
!LOSE YOURSELF IN SCIENCE
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد *** شعری بخوان که با او رطل گران توان زدتفسیر عرفانی
بر آستان جانان گر سر توان نهادن *** گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد
قدّ خمیده ی ما سهلت نماید اما *** بر چشم دشمنان تیر ازین کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی *** جام می مُغانه هم با مغان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان *** ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند *** عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن *** سرها بدین تخیّل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است *** چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست *** گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حقّ قران کز شید و زرق باز آی *** باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
1. ای مطرب! آهنگی بساز تا بتوان همراه با موسیقی و ساز آن، آهی کشید و ناله ای کرد و شعر و ترانه ای بخوان که با شنیدن آن بتوان شرابی نوشید و مست و حیران شد.
2. چنانچه بتوان بر درگاه خانه ی معشوق سر نهاد و مقیم کوی او شد و به وصال او رسید، آنگاه می توان با افتخار و سرافرازی فریاد شادی سر داد و صدای خود را به گوش آسمانیان هم رساند.
3. شاید قامت خم گشته ی ما در نظر تو پست و بی مقدار به نظر برسد، ولی از همین کمان قامت خمیده می توان تیری رها کرد بر چشم دشمنان و آنها را از میدان به در کرد و رقیبان عشق را شکست داد. از پیری و قامت کمانی و خمیده ی من نگران نباش، چه اگر با من باشی چشم همه ی دشمنان تو و من از زور حسادت خواهد ترکید.
4. خانقاه صوفیان ریاکار جای مناسبی برای آموختن درس عشق و عشقبازی نیست، بلکه باید جام شراب عشق را تنها از دست پیر مغان دریافت کرد و نوشید، چرا که تنها او از اسرار عشق با خبر است و بهترین آموزگار درس عشق می باشد.
5. درویش، حسرت و آرزوی داشتن تاج و تخت و سرای پادشاهی را ندارد. آری ما هم که در زمره ی درویشان هستیم از همه ی مال و منال دنیا فقط یک لباس کهنه صوفیانه ای داریم و تمام هستی ما این خرقه است که همین را هم می توان به آتش کشید و دل از آن برکند، چه بسا همین خرقه ی کهنه می تواند مانع حرکت ما به سوی معشوق شود.
6. عارفان و صاحبدلان عاشق پیشه که در یک نظر جمال یار را می نگرند، تنها به او دل می بندند و دل از دو جهان بر می بندند. آری بازی اول عشق این است که عاشق در باختن جان تردیدی نداشته باشد و از جان خویش بگذرد.
7. اگر سعادت داشته باشیم و وصال تو برای ما عاشقان ممکن شود و از این وصال به ما نصیب و بهره ای برسد، از این خیال و احتمال وصل چنان به هیجان خواهیم آمد که سر به درگاه تو قرار داده و جان را فدا خواهیم کرد.
8. عاشقی و جوانی و رندی، مجموعه ی احوالی است که کمال مطلوب من و هر صاحبدل عاشقی است. چنانچه این سه معنی با هم جمع شود، می توان سخنور خوبی شد و بیان دلنشینی یافت.
9. با این زیبایی که تو داری، کمتر کسی است که از عشق تو بر حذر ماند و این گیسوی دلربای تو راهزنی است که راه سلامت را غارت کرده و این جای شگفتی نیست که اگر تو راهزن باشی، می توانی صد کاروان را تاراج کنی و دل ها را از راه به در کنی و صدها نفر را عاشق و گرفتار خود نمایی.
10. ای حافظ! تو را به حق قرآن قسمت می دهم که تظاهر به دینداری را کنار بگذار و از ریا دوری کن و بازگرد، چه بسا که بتوانی این جهان و زندگی دو روزه ی آن را به خوشی و شادی سپری کنی.
منبع مقاله : باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول
!LOSE YOURSELF IN SCIENCE
تفسیر عرفانی
خوش است خلوت اگر یار، یار من باشد *** نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم *** که گاه گاه برو دست اهرمن باشد
روا مدار خدایا که در حریم وصال *** رقیب، محرم و حرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سایه ی شرف هرگز *** در آن دیار که طوطی کم از زَغَن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل *** توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی رود آری *** غریب را دل سرگشته با وطن باشد
بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ *** چو غنچه پیش تواش مُه بر دهن باشد
1. خوش و دلپذیر آن است که در کنج خلوت، معشوق فقط به فکر من باشد و با من همراه گردد؛ نه این که من از دوری او بسوزم و او شمع روشنی بخش مجلس دیگران باشد و حتی در این کنج خلوت هم به این عاشق نپردازد و توجهش به رقیبان باشد.
2. من آن معشوق و دلبری که همچون نگین انگشتری حضرت سلیمان که گاه گاه در دست اهرمن و دیو بود، با بیگانگان و رقیبان من همنشین باشد، نمی خواهم و نزد من هیچ ارزشی ندارد.
3. بار خدایا! مپسند که در بارگاه وصال و دیدار معشوق، رقیب من محرم و مورد توجه قرار گیرد و معشوق من عاشق را در اینجا نپذیرد و ناامیدی نصیب من شود.
4. به همای سعادت که سایه اش خوشبختی می آورد و باعث عزّت و سرافرازی می شود، بگو که در سرزمین و دیاری که ارزش ها جا به جا شده و طوطی سخن گو به قدر زغنی مردار خور ارزش ندارد، سایه نینداز.
5. اشتیاق به معشوق و شرح آتش عشق او در دل نیازی به گفتن ندارد، زیرا این حال دل را از سوز و گدازی که در کلام عاشق نهفته است، می توان فهمید.
6. آرزوی رسیدن به دیار تو، ای دلبر من! هیچ گاه از سر من بیرون نمی رود، آری دل بی قرار و پریشان عاشق غریب پیوسته رو به سوی وطن دارد و وطن عاشق آنجاست که معشوق در آن حضور دارد.
7. حافظ اگر همچون گل سوسن دَه زبان هم داشته باشد و سخنگو و نکته دان باشد،در برابر تو از شرمندگی و بی دست و پایی زبانش خاموش می شود و دهانش همچون غنچه بسته می شود و مهر سکوت می خورد!
منبع مقاله : باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول.
!LOSE YOURSELF IN SCIENCE
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد *** عالم پیر دگر باره جوان خواهد شدتفسیر عرفانی
ارغوان، جام عقیقی به سمن خواهد داد *** چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل *** تا سرا پرده ی گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر *** مجلس وعظ، دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا افکنی *** مایه ی نقد بقا را که ضمان خواهد شد؟
ماه شعبان منه از دست، قدح کاین خورشید *** از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت *** که به باغ آمد ازین راه و از ان خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود *** چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود *** قدمی نِه به وداعش که روان خواهد شد
1. با فرا رسیدن فصل بهار، وزش نسیم سحری همچون مشکی معطّر و خوشبو شده و برای بار دیگر جهانی که از فصل سرما و زمستان به خواب رفته و پیر گشته بود، بیدار و سرزنده و جوان خواهد شد.
2. پس از آن که جهان پیر، لباس جوان و زیبای بهاری به تن کند، همه ی جهان رنگ آتشی و مهربانی به خود خواهد گرفت و گل و گیاهان به یکدیگر مهر خواهند ورزید، همان طور که درخت ارغوان با گلبرگ های سرخ خود جام شرابی به یاسمن می دهد و چشم نرگس با مهربانی به شقایق خواهد نگریست.
3. فصل بهار فرا رسید و هجران و فراق بلبل پایان یافت. بلبل از شدت ستمی که از دوری معشوق کشیده، اختیار از کف داده و تا بارگاه گل، فریاد کنان خواهد رفت.
4. چنانچه مسجد را به خاطر مجلس وعظی که طولانی شده، ترک کردم و به سوی میکده رفتم تا فرصت را غنیمت شمرده و به عیش و نوش بپردازم، مرا سرزنش نکن و بر من خرده مگیر.
5. ای دل! اگر خوشی و لذت بردن از زندگی امروز را به فردا موکول کنی، چه کسی ضمانت می کند که عمر و زمان زندگی کردن و لذت بردن از آن تا فردا هم باقی بماند؟
6. در ماه شعبان، فرصت ها را غنیمت بشمار و وقت را از دست مده و پیوسته به نوشیدن شراب روشنی بخش جان مشغول باش و جام شراب را به زمین مگذار؛ زیرا این خورشید فروزنده ی من به ناچار برای حفظ شعائر در ماه رمضان تا عید فطر از نظر ناپدید خواهد شد و غروب خواهد کرد.
7. گل، عزیز و دوست داشتنی است، قدر آن را بدانید و لذت همنشینی با آن را غنیمت شمرید؛زیرا از این راه که به باغ می آید،از راه دیگر هم به سرعت باغ را ترک می کند.
8. ای مطرب! مجلس امن و دوستی و محفل شادی یاران عاشق و یکدل می باشد،غزل و نغمه و ترانه ای عاشقانه بخوان تا کی می گویی:چنین شد و چنان خواهد شد؟
9. حافظ به خاطر تو پا به عرصه ی وجود گذاشت، پس برای خداحافظی و وداع با او عجله کن و قدمی بردار که با سرعت از پیش تو خواهد رفت.
منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول.
!LOSE YOURSELF IN SCIENCE
ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید
گــر صـــورت بیصـــورت معشـــوق ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده بـــــار از آن راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد
یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید
آن خانــــه لطیفست نشانهـــاش بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
!LOSE YOURSELF IN SCIENCE
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میكند دل ز تو نوش میكند
عقل خروش میكند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملكت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی كجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند بركنی توبه كنند بشكنی
این همه خود تو میكنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو كفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب كار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون كشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیك و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
!LOSE YOURSELF IN SCIENCE
قصد جفاها نکني ور بکني با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کني بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از اين خسته شود يا دل تو يا دل من
واله و شيدا دل من بي سر و بي پا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بيخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثريا دل من
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خيمه زده بر لب دريا دل من
گه چو کباب اين دل من پر شده بويش به جهان
گه چو رباب اين دل من کرده علالا دل من
زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون در پي عنقا دل من
طفل دلم مي نخورد شير از اين دايه شب
سينه سيه يافت مگر دايه شب را دل من
صخره موسي گر از او چشمه روان گشت چو جو
جوي روان حکمت حق صخره و خارا دل من
عيسي مريم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمين ماندم و شد جانب بالا دل من
بس کن کاين گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودي ز زبان واقف و دانا دل من
همین شعر مولانا با صدای محسن چاووشیhttps://upmusics.com/%D8%AF%D8%A7%D9...-%D8%AF%D9%84/
!LOSE YOURSELF IN SCIENCE
هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو *** باید که سپر باشد پیش همه پیکان ها
موفقیت به سراغ کسانی می آید که آن قدر در تلاش اند که وقت نمی کنند به دنبال آن بروند.
شعری از بانو فروغ فرخزاد :
می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه ی خویشبه خدا می برم از شهر شمادل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم تا که در آن نقطه ی دورشستشویش دهم از رنگ گناهشستشویش دهم از لکه ی عشقزین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازمز تو ای جلوه ی امید محالمی برم زنده بگورش سازمتا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد..می رقصد اشکآه بگذار که بگریزم مناز تو ای چشمه ی جوشان گناهشاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه ی شادی بودمدست عشق آمد و از شاخم چیدشعله ی آه شدم صد افسوسکه لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بستمی روم خنده به لب خونین دلمی روم از دل من دست بدارای امید عبث بی حاصل
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من ... دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گِل شود و گُل شکفد از گِل من ... تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)