بگرفت به رفق دست فرزند
در سايه کعبه داشت يکچند
گفت اي پسر اين نه جاي بازيست
بشتاب که جاي چاره سازيست
در حلقه کعبه کن دست
کز حلقه غم بدو توان رست
گو يارب از اين گزاف کاري
توفيق دهم به رستگاري
رحمت کن و در پناهم آور
زين شيفتگي به راهم آور
درياب که مبتلاي عشقم
و آزاد کن از بلاي عشقم
مجنون چو حديث عشق بشنيد
اول بگريست پس بخنديد
از جاي چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
مي گفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم
بي حلقه او مباد گوشم
گويند ز عشق کن جدائي
کاينست طريق آشنائي
من قوت ز عشق مي پذيرم
گر ميرد عشق من بميرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالي
سيلاب غمش براد حالي
يارب به خدائي خدائيت
وانگه به کمال پادشائيت
کز عشق به غايتي رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واين سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق تر ازين کنم که هستم
گويند که خو ز عشق واکن
ليلي طلبي ز دل رها کن
يارب تو مرا به روي ليلي
هر لحظه بده زياده ميلي
از عمر من آنچه هست بر جاي
بستان و به عمر ليلي افزاي
گرچه شده ام چو مويش از غم
يک موي نخواهم از سرش کم
از حلقه او به گوشمالي
گوش ادبم مباد خالي
بي باده او مباد جامم
بي سکه او مباد نامم
جانم فدي جمال بادش
گر خون خوردم حلال بادش
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بي غم او مباد روزم
عشقي که چنين به جاي خود باد
چندانکه بود يکي به صد باد
مي داشت پدر به سوي او گوش
کاين قصه شنيد گشت خاموش
دانست که دل اسير دارد
دردي نه دوا پذير دارد