از جناب اوحدی مراغه ای بزرگ!
کوه غم!
مرد سراپا سوخته!
با سوختگی 200 درصد!
یه دونه ای آقا اوحدی!!
ای قربونِ اون غیرتِ آذریت!
خدا هرچی میخوای اون دنیا بهت بده!
با صائب و کلیم و وحشی و بقیه ی واسوخت بازا محشور شی ایشاللا!
شک ندارم که جای همه تون بیخ بهشته!
مام به اعمالمون که امید نداریم واقعیتش!
دلمون به یکی دو تا واسوخت خوشه که به درگاه خدا گفتیم از دست معشوق!
بلکم همین باعث نجاتمون شه!
شایدم یه رو نوبت اونا شد بذارمش تو تاپیک!
(گفتم شاید! پیام ندین دوباره که استاد چی شد په؟! جَوّ ِ واسوخت بود، یه چیزی گفتم حالا! )
بگو آقا اوحدی!
بگو که دلمون خونه!
چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم
چو رفتی در پی دشمن، مرا بگذار، من رفتم
پس از صد بار جانم را که سوزانیدهای از غم
چو با من در نمیسازی، مساز، این بار من رفتم
کشیدم جور و میگفتم: ز وصلت برخورم روزی
چو از وصل تو دشمن بود برخوردار، من رفتم
ز پیش دوستان رفتن نباشد اختیار دل
بنالم تا بداند خصم کز ناچار من رفتم
چو دل پیش تو میماند گواهی چند برگیرم
کزین پس با دل گمره ندارم کار، من رفتم
تو را چندین که با من بود یاری، بندگی کردم
چو دانستم که غیر از من گرفتی یار، من رفتم
بخواهم رفتن از جور تو من امسال و میدانم
که از شوخی چنان دانی که از پیرار من رفتم
مرا گفتی که غمخوار تو خواهم شد به دلداری
نگارا، بعد از اینم گر تویی غمخوار، من رفتم
ندارد «اوحدی» با من سر رفتن ز کوی تو
تو او را یادگار من نگه میدار، من رفتم
----------------
فاتحه فراموش نشه!
این دفه واسه معشوق البته!!
مگه نمیبینی زد کشتش؟!
حقته، معشوق!
خدا نیامرزتت!!!