نوشته اصلی توسط
Team Sar Dadbin
درود
نميدونم اين ايده چقدر موفق خوهد بود. اما دوست دارم كساني كه علاقمند و خواهان همراهي ما هستند اينجا اعلام كنند.
هدف ما در برگزاري اين سلسله نشستها آشنايي دوستان با اصول نگارش داستان، نقد و بررسي داستانهاي اعضاء همراه با نگاهي ريزبين و گاها نقادانه به داستانهاي نويسندگان بزرگ جهان و ايران، تلاش و همكاري جهت بهبود و ارتقاي سطح نويسندگان و... جز اين ميباشد.
اين جستار را براي مدتي باز ميگذاريم و اگر استقبال دوستان به حد كفايت بود كه مارا نيز شوقي دوچندان حاصل ميشود در ادامه ي راه وگرنه كه ارجح آن خواهد بود كه اين ايده در حد همان ايده بماند.
گوي و ميدان تشنه ي حضور شماست!
نویسندگی روح را آرامش و جسم را پر انگیزه می کند !
نوشتن مغز را خلاق می کند !
و...!
روزی که ساختمت از ساخته ی خود بسیار شاکر بودم...جایی میان ابر و زمین کاشتمت و راه خود را نقاشی کردم و رفتم.
هر روز از پشت پنجره نگاهت میکردم و لبخندهایی میان لبهایم جدایی می انداخت...!اما هیچگاه جواب سلام هایم را ندادی.
شبهای بهاری یادت میاد؟-... .شبهایی که وقتی بی خوابی به سرم میزد،نیمه شب با پای برهنه به سراغت می آمدم ،کنارت روی علفهایی که دست به آسمان بلند کرده بودنند،دراز میکشیدم.آسمان در نظرم انقدر ابی روشن بود که حتی چادر شب هم ناتوان در پوشاندن آن بود...!آواز هماهنگ جیرجیرکها را میشنوی ؟-... . خسته نشدی اینقدر به آسمون زل زدی؟-... .نکنه، توهم دلت از ادمای روی زمین گرفته؟-... .نفسم را با صدا بیرون میفرستم،بازم سؤال های تکرای وبی پاسخ!دندانهایم را از حرص روی یکدیگر می کشم و داد میزنم:لجباز یک پا!...شب هنوز مثل سوختن فانوس به انتها رسیدن ادامه می دهد و جوابم تا ابد سکوت است و سکوت ودیگر هیچ. حالا که بزرگتر شده ام معنای سکوت را بهتر می فهمم...اما ادم ها در زندگی،همیشه با صداهای گوش خراش فریاد،مدام و پیوسته پیش می روند.هرگاه از انسانها میترسم از انان می گریزم و در دل کودکیم مخفی میشوم!راه را میگیرم وبه اینجا می ایم،اسمان سبز!!به پای چوبیت تکیه می دهم تا برایم حرف بزنی،تا از کرده ونکرده هایت از گفته و ناگفته هایت بگویی...!سکوتت این بار خیلی طولانی شده؛دلت به رحم نیومد.چرا هر شب مرا بی پاسخ در دریای سؤالات غرق میکنی؟!باحالت قهر سرمو کج می کنم و می گم:اگه حرف نزنی میرما!!-... . علفها اب خورده و خیس اند،سردم میشود و خود را در اغوش میکشم و مچاله میشوم...چشم به اسمون با نخ نا امیدی می دوزم.شب هنوز ارام و بی تلأطم در گذر پرشتابِ ثانیه ها در حال رفتن است.نسیمی پاورچین پاورچین از کنارم رد میشود.علفها را تا زانو خم میکند...دشت می جنبد و موجی رقص کنان را تا سیاهی افق همراهی می کند. توهم مثل من شبا دلت میگیره؟-... .نگاهت میکنم؛صورت بافته ایِ سفیدت زیر نور مهتاب می درخشد!پس چشمهایت کجاست؟ اخ،فراموش کردم برایت دو پنجره بکشم که بیرون را ببینی ! زغالی را از کنار پایم بر میدارم و دو دایره سیاه میکشم!نگاهت را مظلومانه در چشمانم قفل کرده بودی.دست از جنگ و جدال با خود بر می دارم وبی خیال کشیدن لبخند برایت می شوم؛من به همین سکوتت عادت کرده ام مترسک!!
** ادمک مرگ همین جاست،بخند
***دست خطی که تورا عاشق کرد
***** ادمک خر نشوی گریه کنی
******کل دنیا سراب است،بخند
*******ان خدایی که بزرگش داشتی
******** به خدا مثل توتنهاست،بخند
ببخشید اگه خیلی ابتدایی