زندگی رسم خوشایندی ست
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه ی عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود
زندگی رسم خوشایندی ست
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه ی عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود
آه ای جان
آخر تا کی سرگردان...
در قلب کوچک من از یاد توعشق فوران میکند
و این دریای عشق مرا سیراب میکند از احساس جاری به تو
میخواهم غرق شم در یاد شیرین تو
ای محبوب دلربای من ..
(فازی _نوشت)
کاش برمیگشتم به سال های کودکی
نه برای انجام کارهایی که برایشان همیشه وقت هست
بلکه برای فهمیدن چیز هایی که همیشه دانستن شان دیر است
مثلا اول دبستان
وقتی معلم رفت پای تخته و نوشت
بابا آب داد
و گفت چهل بار از رویش مشق بنویسید
به نظر ساده بود اما
معمای اصلی این نبود چه کسی چه چیز داد
معما این بود که...
چگونه...؟!
و ما نیز نفهمیدم چگونه...
اما حالا که میبینم
هرچه بیشتر آب میداد
خودش به سمت خشکی میل میکرد
و ما را به سمت سیرابی
پس به یاد روز هایی که تقدیر را ندانسته خوش بودم
امشب هم دفترم را برمیدارم
با مداد قرمز کوچکم حاشیه هایش را مشخص میکنم
و شروع میکنم به مشق نویسی
بابا آب داد...
- راستی خانوم معلم
بابا که بود؟
+ بابا چشمه بود
چشمه ای که
تشنه بود...
ویرایش توسط Saudade : 05 آذر 1401 در ساعت 17:46
چشم انتظار یک راه
دیوار پشت دیوار
مردی که گاه و بیگاه
سیگار پشت سیگار
در این اتاق تاریک
همدردِ من شمایید:
دیازپامِ بدخواب
یک مشت خوابِ بیدار...
بیا! به احترامِ طناب این بار
لطفی ندارد ،با تو مگر، این دار
در خاطرت مرده ام، مرا دریاب
تو که خدا، من نمازِ قضا انگار...
عطر یاس ات بود هوای این سیـنه
حال که بازدم آه و دم از سیگار
عمری به رویا با تو گذشت اما
دیگر رسید وقتش که شوم بیدار
ناگاه به آرامی چهارپایه ای افتاد:
لطفا برو! به احترام طناب این بار...
که دیشب از بلندای ایوان
مردی به یاد چشمانت پرید
حالا سقوط کرده به اعماقم
مردی که در نگاه تو زندانی ست...
می خوانم برایت قل هو ا...احد امشب
که بارانش بر دل تنهایت مرحمی باشد
می خوانم برای خنده هایت...
آه ای جان
آخر تا کی سرگردان...
میدونی موقع تولد وقتی خدا داشت بدرقمون میکرد چی گفت؟!
گفت داری به دنیایی میری که غرورت رو میشکنن و به احساس پاکت سیلی میزنن
نکنه ناراحت بشی...!
من تو کوله پشتیت عشق گذاشتم تا ببخشی...!
خنده گذاشتم تا بخندی...!
اشک گذاشتم که گریه کنی و غم هاتو بیریزی بیرون و اندوه از قلبت پاک بشه...!
روشنی گذاشتم که تو تاریکی گم نشی...!
و مرگ گذاشتم تا بدونی دنیا اونقدر ارزش بدی کردن و بد بودن رو نداره...!
ابدیت و جاودانگی گذاشتم ...!
پس خوب باش و خوبی کن!
با گام های نالان به گوشه ای پناه می برم
اندکی مینشینم و تکیه بر دیوار پوسیده میزنم
سرم را به پشت تکیه داده و چشمانم را می بندم
به یاد می آورم...
آوارگی را ؛ آن گاه که پابرهنه میان کوچه های خیس میدویدم
بی پناهی را ؛ ان زمان ها که زیر برف و بوران می ماندم و سرپناهی نبود
بی کسی را ؛ که پشتم باد سردی میوزید و میلرزاند مرا و این نشانگر تنهایی بود
گریه های بی صدا را ؛ آن گاه که میان تاریکی پتو به دندان میگرفتم و میفشردم تا مباد صدایم به گوش دیوارها برسد
بغض های خفته و دفن شده را ؛ آن گاه که قلبم را میسوزاندند
نگاه هایم به آسمان ؛ ان زمان ها که آنقدر بی کس بودم که با نگاه به آسمان آغوش پروردگارم را میطلبیدم
...
مرور خاطراتم به پایان رسید...
اما...
خدای من...
من گوشه ی دیوار مرده ام
جسدم به یک طرف خم شده
کبود و بی نفس
ضربان قلب به اتمام رسید
و من روحی سرگردانم که پیکر بی جان خویش را می نگرم...
مرور خاطرات این چنین می کند
غریبانه میکشد...
نوشته ای فلبداهه در میان شب های غمگین(01/9/28)
آه ای جان
آخر تا کی سرگردان...
ویرایش توسط LEA : 29 آذر 1401 در ساعت 11:55
افسرده ای که لاف خوشحالی و آسودگی میزند!
همانی که دم از امید و سرزندگی میزند
اما خودش در لایه لایه های نا امیدی در حال غرق شدن است...
جان دلم
بیا دستانت را در دستان من بگذار
تا تمام قواعد این دنیا و قصههایش را بهم بزنیم
میخواهم قصه ما با یکی بود یکی نبود شروع شود
اما با یکی بود و دیگری تا ابد کنارش ماند به پایان برسد
میخواهم کلاغ قصه من و تو
انتهای داستان به خانهاش برسد
اصلا میخواهم جوری عاشق هم باشیم که از این به بعد قصه لیلی و مجنون را فراموش کنند
و از من و تو برای عاشقی یاد کنند
تو مرا میفهمی
من تو را میخواهم
و همین سادهترین قصه یک انسان است
تو مرا میخوانی
من تو را نابترین شعر زمان میدانم
و تو هم میدانی
تا ابد در دل من میمانی
زیباترین شخصیت قصه عاشقی من
دوستت دارم
من به غمگین ترین حالت ممکن شادم !
نگاهش کردم
ارام و بی صدا یه گوشه کز کرده بود...
دستان سردش را میان دستان سردم گرفتم
در میان تاریکی برق اشک های روی گونه اش را دیدم!
دلم برایش سوخت
چقدر شکسته شده بود...
گفتم با خودت چه کرده ای؟!
سکوت کرد...باز برق اشکانش را دیدم
دستانش را رها کردم خواستم باز تنهایش بگذارم
که ارام دم زد:
خودت این بلا را سرم آوردی!
خودت این بلا را سر خودت آوردی...
بی صدا نگاهش کردم
او را به اغوشم کشیدم و تا سپیده دم با هم گریستیم!
چقدر آغوشش گرم بود
چرا فراموشش کرده بودم؟
تنها کسی که همیشه کنارم بود خودش بود!
کاش زودتر محبتش را در دلم حس میکردم
خودخواه نیستم اما دوستش دارم...
خودم را میگویم!
ویرایش توسط Zeiton : 29 آذر 1401 در ساعت 20:23
من گم شده ام میان برگ ها
برگ های خیال زرد شب ها
من گم شده ام میان باغ ها
باغ های قشنگ شاپرک ها
من گم شده ام میان سردی
سردی که یخیده است برگی
من گم شده ام میان شب ها
شب های بزرگ سرد و درد ها
من گم شده ام میان قلبت
قلبی که نکرد از من عیادت...
کم باش
کم باش
اصلا هم نگران کم شدنت نباش
آن کس که اگر کم باشی گُمت کند
همانیست که اگر زیاد باشی حیفت میکند
سعی نکن متفاوت باشی
فقط خوب باش
این روزها خوب بودن
به اندازه ی کافی متفاوت است...
آه ای جان
آخر تا کی سرگردان...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)