خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتایج: از 1 به 11 از 11
    1. Top | #1
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات

      داستان شیدا و صوفی

      نویسنده : چیستا یثربی



      قسمت اول

      خیابانها همه شبیه هم بودند. تا حالا زندان نرفته بودم. با خودم گفتم،باز خود شیرینی جلوی رییس؟ آخر این چه سوژه ای بود که قبول کردی؟ پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش

      در زندان است و هر لحظه، منتظر حکم قصاص است. خانواده‌ی دختر هم کارخانه‌دارند و ابدا حاضر به بخشش نیستند. می‌دانستم که اسم دختر صوفی بوده. هفده ساله. پیش

      دانشگاهی هنر.

      دم ورودی زندان مجوزهای روزنامه و موبایلم را از من گرفتند. خودم را برای ملاقات با یک پسر عاصی و ویران، آماده کرده بودم. آرش مشکات. پسری که هجده سالش تمام شده و هر

      لحظه در انتظار طناب دار به سر می‌برد.

      در اتاق نشسته بودم که او را آوردند. رنگ پریده با موهای مشکی، چشمان درشت و صورت سبزه. گفتم: من شیدام... خبرنگار. اگه دوست داشتی می‌تونی حرف نزنی!

      تردید کرد. خواست بیرون برود. گفتم : هیچ چی رو ضبط نمی‌کنم. فقط گوش میدم!

      نشست. نمیدانستم از کجا شروع کنم. چهره اش به هر چیزی می‌آمد جز اینکه با شال؛ دختری را خفه کرده باشد!

      گفت: عکساشو دیدین؟

      گفتم: یه آلبوم عکس ازش دیدم. همه ش زیبا.

      گفت: من ازش انداختم!

      گفتم: سوال نمیکنم. خودت از هر جا میخوای شروع کن!

      گفت: برای عکس مدرسه ش اومد آتلیه ما. دیدینش که! خیلی معصوم بود، به بابا گفتم: من عکسا رو میندازم. انقدر جاشو عوض کردم و هول کردم که همه عکسا تار شد. مجبور

      شد یه روز دیگه بیاد. این‌بار با مادرش اومد. زیر چشمش، کمی کبود بود. هر چی بش می‌گفتم لبخند بزن، نمی‌زد. با عالم و آدم قهر بود. گفتم: خانم موهاتون معلومه... این عکسو

      قبول نمی‌کنن! با بی‌حوصلگی، عکس انداخت. از داخل لنز نگاهش می‌کردم. کوچولوی معصوم. انگار به زور او را عکاسی آورده بودند. مادرش گفت، یه جور بنداز آقا، برای عکس

      گذرنامه هم مناسب باشه. موقع نوشتن قبض؛ دستام می‌لرزید. امابالاخره جرات کردم و شماره ی خودم رو پشت قبض نوشتم.‌ صوفی دید. ولی خود را به ندیدن زد. قبض را در

      کیفش گذاشت.

      روز بعد عکس آماده بود. مدام به گوشی نگاه می‌کردم. خبری از تماس او نبود. برای گرفتن عکس‌ها خودش آمد. گفتم قابلی نداره. گفت: داره! میخوام یه کاری برام بکنی. خرجش هر

      چقدر بشه! یک دسته اسکناس از کیفش درآورد. گفت: بگوعکسا خراب شده! گفتم، خب باز میارنت اینجا. گفت: نه! این بار دستشون بم نمی‌رسه.

      ترسیدم. دختر کوچک هفده ساله چکار می‌خواست بکند؟

      گفت، تو با منی یا با اونا؟ گفتم، خب معلومه با تو. ولی پولتو بردار!گفت: بیرونت میکنن! گفتم اینجا مال پدرمه. گفت: یه کار دیگه هم ازت میخوام...

      دیگر شبیه دخترهای معصوم خجالتی نبود! میخوام سه روز منو بدزدی! جاشو پیدا کن! فوریه. دیر بجنبی تمومه! اسمت آرش بود. نه؟ میدونی شکل جانی دپی؟
      ویرایش توسط Lara27 : 03 آذر 1394 در ساعت 21:35

    2. Top | #2
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      قسمت دوم

      آرش کمی آب خورد.
      گفتم: دزدیدیش؟
      خندید. آب در گلویش گرفت؛ گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود...
      ساکت شد.
      گفتم: معصومیت؟
      گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمی‌فهمیدم. پدرم همیشه می‌گفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی‌اومد و نکردی، نامردی!
      - پس کمکش کردی؟

      نفس عمیقی کشید. شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه *** اومد. نفس نفس می‌زد نمیدونم از چی فرار می‌کرد. نمی‌خواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود. گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا... قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی می‌کرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابابزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادربزرگم که مرد؛ بابابزرگ همه پرده‌ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خونواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند. صوفی رو داشتم میبردم اونجا.
      گفتم، بابابزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟
      -گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه. گفت از چی قایم شه؟ گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج. گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه... نمیدونم چرا این حرف بابابزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم. رسیدیم...

      صوفی.. بیا! همینجاست..
      گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابابزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید
      -چرا میخندی دیوونه؟
      - مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم.
      بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد
      -چیزی خوردی؟
      صوفی گفت: نه گشنه م نیست. ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم. اینم که میره پی کارش.
      منو می‌گفت. میخواستم بزنم تو گوشش. بچه پررو! یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون می‌کرد! تو دلم گفتم: همه‌ش سه روزه. بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته! بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه. نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمی‌کرد! شاید واقعا فکر می‌کرد آدم دزدیدم! حس کردم زیادی ام. صدای ظرف و خنده‌های صوفی رو می‌شنیدم. لجم گرفته بود...
      - صوفی خانم من دارم میرم!
      گفت:به سلامت!
      گفتم: بابابزرگ بیا کارت دارم. نیومد.اونم گفت به سلامت! عصبانی شدم. درو کوبیدم، رفتم! به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم!
      گفتم :با بابا بزرگت چیکار داشتی؟
      گفت: نمیدونم. یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم. سه روز هرچی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود. روز سوم رفتم عقبش. نبودن! درقفل بود!...

    3. Top | #3
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      با عرض معذرت از استارتر! خواهش میکنم ازشون هر روز ادانه اش رو بزارن. استثنا امروز من ...

      قسمت سوم

      بابابزرگ؛ هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت.دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد.هر چه به در کوبیدم ،کسی جواب نداد.به عکاسی برگشتم.بابابزرگ آنجا نشسته بود.منتظر من.پدرم با تعجب به ما نگاه کرد.شاید دومین بار بودکه بابابزرگ،پایش را درعکاسی میگذاشت.بلند شد.من هم به دنبالش.رنگش، گچ دیواربود.گفت،کجاست؟گفتم،ا مدم عقبش.درخونه تون قفل بود!گفت:دو تامرد اومدن ببیننش.خودش زنگ زد.گفت میره دم در زود میاد.دیگه برنگشت!-شماره ماشینو برداشتین؟-سیاه.شاسی بلند.گفتم :شماره؟ عصبانی شد.فکر کردی من پلیسم؟دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟گوش بده.ساکش تو خونه منه.گوشیشو برد.تو به کسی چیزی نمیگی.اصلا یادت نمیاد کیه!فقط یه مشتری بوده.همین !گفتم؛ تو ساکش هیچی نیست؟شناسنامه، کارتی؟گفت:اگرم باشه تو خونه من گم شده.تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد.خسته بود.گفتم، بعد؟ گفت:بابابزرگ ساکو پس نداد.برید خونه شو بگردین.من شاید چند روز دیگه اعدام شم.اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟مگه پلیسی؟گفتم ،مورد تو خاصه.خیلی جوونی.قتل مشکوکه!جسدی که پیدا کردن، بعد ازخفگی توتصادف سوخته خونواده ش اصرار دارن صوفیه.اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟بله.من خبرنگارم،اما الان پای جون تو هم وسطه.گفت:کاغذ!روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! اورا بردند.به کاغذنگاه کردم.آدرس بود! دربند.به علی زنگ زدم،ببخشید میدونم الان سر کاری.ولی باید برم جایی.ترجیح میدم تنها نرم!نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم.گفت:این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم!گفتم :میدونی که گزارشای روزنامه رو با اسم مستعار میدم.حالا گیریم چیستا.مگه با چیستاراحتی؟گفت:آره.به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره.میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور! گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه.میگیم اومدیم دنبال خونه.باشه؟در را باز کرد.روی صورتش جای زخم تازه بود.فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود.مشکوک نگاه کرد.علی گفت:سلام حاجی.
      _حاجی باباته ! چی میخواین؟ ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود.گفتم :راستش آقا من آسم دارم.گفتن اینجا هواش خوبه.بنگاهی پیدا نمیکنیم.باخشم گفت؛ مگه خونه من بنگاست؟گفتم:شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه،کافیه.درنیمه باز بود.انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد.با موهای بلند.پیرمرد خواست دررا ببندد.حاج علی پایش را لای در گذاشت.وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه،جواب بده!پیرمرد ترسید.گفت:محرمید؟…
      photo_sheida-sofi-agagiya.jpg
      ادامه دارد.

      ویرایش توسط jarvis : 04 آذر 1394 در ساعت 01:13

    4. Top | #4
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      #شیداوصوفی #قسمت_چهارم #چیستا_یثربی
      برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
      @chista_yasrebi


      پیرمرد تکرارکرد: محرمید؟ حاج علی نمیخواست دروغ بگوید. او دوست قدیمم بود. از نوجوانی تا حالا؛ اما محرم نبودیم. پیرمرد از نگاه جدی علی ترسید و کنار رفت. خانه بوی نا میداد و بوی بدی که نمیدانستم چیست. اتاق، تاریک و پرده های پرغبار کشیده بودند. پیرمرد گفت، اگه اتاق میخواین دنبال من بیاین؛ اما بگم اجاره ش برای یک ساعت، صدتومنه. علی گفت چه خبره؟ پیرمرد گفت، شما دو تا چه خبرتونه؟ این وقت روز اومدید دنبال اتاق! آستین علی را کشیدم که خودش را کنترل کند. اتاق در کنج راه پله بود. بوی کاغذ سوخته میداد و قالی کهنه اش، چند جا سوخته بود. یک مبل چرمی پاره، تنها وسیله آن بود. پیرمرد با لبخند شیطنت آمیزی در را بست. علی مواظب بود که پیرمرد در را از آن طرف قفل نکند. پیرمرد گفت: چفتش داخله. مواظب خانم باش! آسم دارن! لبخند کریهی زد و رفت. علی کلون در را انداخت. گفت اینجوری که نمیتونیم خونه رو بگردیم! لای پارگی مبل چیزی دیدم. یک کش سر قرمز بود. با یک گل صورتی. علی گفت: مال صوفیه؟ گفتم. نمیدونم. این بو چیه؟ علی گفت: شبیه فاضلابه. شاید چاهاش گرفته. گفتم؛ خونه ی ترسناکیه. علی گفت: تو همینجا می مونی من تا پاگرد راه پله بالا برم؟ گفتم میبینتت. شاید چاقویی، چیزی! علی گفت؛ نترس. با یه رزمنده اومدی تجسس! از این بدترشو دیدم! میدونی که چیزیم نمیشه. تو نمیترسی تنها باشی؟ گفتم نه. زود بیا! چفتو میندازم. رفت. فکر کردم اگر او نبود چکار میکردم؟ عشق نوجوانی، حالا در، سی و شش سالگی، جایش را به دوستی عمیقی داده بود. انگار بدون هم یک آدم کامل نبودیم. بلند شدم. تازه پنجره را دیدم! روی آن را با روزنامه پوشانده بودند. روزنامه را کندم. حیاط خلوت خالی، مقابلم بود با یک دوچرخه کهنه کنار دیوار. آمدم روزنامه را کناری بیندازم. عکس صوفی را روی آن دیدم. دختر جوان هفده ساله ای دو روز است که از خانه ناپدید.. آگهی پدر صوفی بود. در زدند. گفتم کیه؟ صدایی نیامد. حتما علی بود. میخواست صدایش را پیرمرد نشنود. در را باز کردم. کسی نبود. بستم. تا آمدم بنشینم، صدای گریه زنی را از بیرون شنیدم. قلبم تند میزد. به علی قول داده بودم بیرون نمیروم؛ ولی صدا نزدیک بود. در را آهسته باز کردم. روی پله اول نشسته بود. سرش پایین. گیسوان بلندش دو سمتش ریخته بود. صورتش را نمیدیدم. گفتم صوفی تویی؟ سرش را آهسته بلند کرد. صوفی نبود! یک زن میانه سال بود. گفت منو ببر بیرون. دلم هوا میخواد! گفتم: شما کی هستین؟ گفت: تا نیومده منو ببر بیرون. اون عاشق منه. آخرش منو میکشه. بت میگم... دستش را گرفتم. سرد بود. علی از پشت سرصدایم زد، چیستا پله! چهار پله پاگرد را باهم افتادم. علی دوید، خوبی خانمی؟ گفتم آره کو! گفت. کسی نبود. تو تنها بودی!...


      #ادامه_دارد...
      #شیداوصوفی
      #داستان
      #قسمت_چهارم
      #چیستایثربی
      هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.


      @chista_yasrebi


    5. Top | #5
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      #قسمت_پنجم #شیداوصوفی #چیستایثربی
      برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
      @chista_yasrebi


      خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد... پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. پولش را گرفت و به علی گفت، این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. به علی گفتم، تو رو خدا هیچی نگو! در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را میشنیدم. گفتم: من خیالباف نیستم! گفت غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی... یه چیزی بوده! گفتم؛ پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. میخواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمیفهمیدم. وقتی بیحرکت شد تازه فهمیدم! جسدو گذاشتم تو ماشینش.. فرار کردم. چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی میکرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ به علی گفتم؛ فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمیزنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده-علی جان ماشینو نگه دار! علی با تعجب نگاه کرد. موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. علی گفت، بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. گفتم؛ خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! گفت؛ ولی اون! گفتم، من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم؛ اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. درزدم. آرام گفتم؛ گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ گفتم همکارمه. گفت؛ فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. گفت برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، گفتم که آقا کاریتون ندارم. گفت ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ گفتم کیو؟ گفت: زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی.میفهمی!...


      #ادامه_دارد...
      #شیداوصوفی
      #داستان
      #قسمت_پنجم
      #چیستایثربی
      هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.


      @chista_yasrebi


    6. Top | #6
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      قسمت های جدید داستان به افتخار دوستم آقا سجاد @8MIT8

      قسمت ششم

      تو زنی. میفهمی. مگه نه؟ گفتم: باید برم. پایین منتظرمن. گفت: بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود. گفت، یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟ گفتم، همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه! پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه. بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی میکردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت، گفت، اسمش بهاره. دوازده سالشه. گفتم به من چه؟ گفت، تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه.. گفتم؛ تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست! گفت بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟ گفتم؛ خب به من چه؟ گفت: بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی. عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد. من گفتم قناری دوست داری؟ سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید. گفت؛ بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن. دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود. گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟ گفت بعد چی میشه؟- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون. گفت؛ چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم! خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم!… قسمت هفتم

      پیرمردنفسی کشید.انگار رازبزرگی از سینه اش،برداشته شده بود.گفت:از اون به بعدبا هم اینجا زندگی میکنیم.مثل یه پدر و دختر.من میتونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بودکه زن داشته باشم…حالام فکر میکنم پدرشم.هر چی بخوادبراش میگیرم.هر کاربخوادبراش میکنم.اما نمیذارم اینجا کسی مزاحمش بشه.الان دیگه شصت و پنج سالمه.اون فقط چهل و دو…. هنوز یه بچه شش ساله ست.من مراقبشم…گفتم چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟اون زن، یه بچه داره.پدر آرش!چطور تونستی؟بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!چشمان پیرمرد کدرشد…گفت ؛ گم شو برو بیرون ! تو هم مثل بقیه نفهمی.شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود.عاشقشم… اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر میکنید! ترسیدم.ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم…عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای.اما قول داده بودی!به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!… بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری!نمیدونم کیو جای بهار،تو اون قبر گذاشتی؟اما لعنت به هر چی وسوسه ست.چرا فکر میکنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه ! من میدونم صوفی رو نکشته ! شاید بیهوشش کرده،اما قتل ،کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره!جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد.اعتراف کن وآرشو نجات بده! آستین مرا گرفت.گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی ! من نمیدونم اون دخترکجا رفت؟ازجون من چی میخواین؟بهار از این صداها میترسه.گفتم ،بهار از خیلی چیزا میترسه ولی نمیگه! یکیش از خود تو ! اگه ازت نمیترسید از من نمیخواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟دستمو ول کن…خودم دارم میرم.گفت : برو به جهنم ! دیگه هم اینجا پیدات نشه.در خانه را که باز کردم،بهار از پشت شانه ام راگرفت.منم ببر! تو رو خدا! گفتم برمیگردم میبرمت.گفت؛ دیره.اون دختره رو اذیت کرد،منم اذیت میکنه.گفتم، میام بهار.کسی اذیتت نمیکنه.قول میدم.در ماشین علی می لرزیدم.گفت؛چقدر گفتم این شغل برا یه خانم…گفتم:علی؟….هیچی!..گفت چی؟گفتم؛ حالم بده.کاش میتونستی بغلم کنی!سکوت کرد.سرعت ماشین رازیادکرد.انگار میخواست عالم و آدم را زیر کند.گفتم :برو عکاسی.بعدم فعلا خداحافظ.چیزی نگفت.شبیه پلنگ زخم خورده ای بودکه چیزی نمبیند.به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدرآرش روزنامه میخواند.با ورودتند من ترسید…؟چی شده؟ گفتم میدونستی مادرت زنده ست؟گفت بله.اون مریضه.گفتم کیا میدونن؟گفت؛فقط من! تصادفی فهمیدم…..یه رازه!.. گفتم آقا؛ اون زن اونجا حبسه.مادرت!گفت،مادرم خطرناکه!بایدحبس باشه،وگرنه آدم میکشه!پدرم بدبخته!یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم….. قسمت هشتم

      تلفن مدام زنگ میزد. نمیخواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار میخواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت. پرسید، هفتاد منهای چهل و دو چند میشه؟ از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم میتونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر موهای بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم. گفت، صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد. گفتم، ممکنه شناسنامه تقلبی باشه. گفت؛ کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن. گفتم؛ آرش چطوره؟ گفت، غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش. بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟ گفت؛ طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد. فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو. گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛ وقت داری یه سری ببینمت؟ -دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که.. گفت؛ یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی میگفت مهمه، قلبم میلرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم. گفت؛ تو روژان میشناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش میرفته. گفتم؛ تو پرونده ها اسمی ازش نبود. گفت روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم میشه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد. گفتم؛ خب. خیلیا عروسی میکنن. از ایران میرن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست! گفت پرونده های قدیمی بیمارستانو میدیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر میکنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر میدن؛ اما سی و نه سال گذشته! گفتم، تقرییا همسن پرویز! گفت؛ عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش. گفتم روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول میزنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان میترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟ گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار ۵۲ سالشه. علی گفت؛ بریم- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو میدونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمینم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره!… شیدا و صوفی چیستا یثربی

      قسمت نهم

      درزديم. پيرمرد با تاخير آمد. دستانش رنگي بود. گفت؛ ميدونستم مياين! سر بهار را در تشت آبي خم کرده بود و داشت موهايش را رنگ ميزد. بهار در دنياي خودش بود. انگار ما را نميديد. علي گفت؛ به ما دروغ گفتين! زياد. به پليسم همينطور. پيرمرد گفت: بله. پليس بالاخره پيداش ميشه. تا حالا کسي رو دوست داشتين؟ علي سرخ شد. گفتم، سنتونو. گفت: اگه سن واقعيمونو ميگفتم يه چيزايي لو ميرفت. پرويز پسر ما امسال سي و نه سالش ميشه. آرشم هيجده سال. پس حتما ديگه سن ما دستتونه. بهار سيزده سالگي حامله شد. چهارده سالگي پرويزو به دنيا آورد. بچه رو نميخواستيم. داديم خانواده مادر بهار. پرويزم زود عروسي کرد و الان آرشو داره. گفتم و سينا… گفت: سينا پسر خانمشه. پسر خودش نيست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سينا رفت سربازي. خارجو دوست نداشت. علي گفت: حالا ماجراي روژان مرادي رو بگيد! پرستار خانمتون! گفت؛ پس پيداش کردين؟ علي گفت. نميکرديم؟ پيرمرد در حاليکه با تشت موهاي بهار را ميشست گفت؛ تو بيمارستان ديدمش. دختر بي کسي بود. يه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهميد بهار خوشش نمياد به دليل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بيمارستان بستري باشه. بش حقوق بالا پيشنهاد دادم. فقط براي اينکه بياد خونه ما بمونه و اينجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فاميل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبي بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم ميفهميد. با هم دوست شدن. تا زايمان بهار. پرويز به دنيا اومد. زود فرستاديمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جايي نداشت. گفتم يه مدت اينجا بمونه تا حال بهار بهتر شه… ناگهان بهار جيغ کشيد و رنگها را روي زمين خالي کرد. خواستم بغلش کنم. پيرمرد گفت، بهش دست نزنين. هميشه خوابش که مياد همينه! بايد بري بخوابي بهار من. بهار ناله کرد. پيرمرد گفت؛ اونا همه شون رفتن. ديگه هيچوقت برنميگردن! نترس! به طبقه بالا رفت که موهاي بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت. گفت: شبا بهار قرص ميخورد و زود ميخوابيد. اگه قرص نميخورد، جيغ ميکشيد. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان ميشستيم پاي تلويزيون. کم کم صميميتر شديم. عکساشو که ديديد! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خيلي باهوش. سي و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پيدا کردم. اونم همينطور. حرف ميزديم. حافظ ميخونديم. کارايي که هيچوقت نميتونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پايين تو اتاق مهمون خوابيديم. نميدونستم بهار قرصاشو نخورده و بيداره. ما رو ديد. جلوي در اتاق وايساده بود. ترسيدم. ميدونستم اتفاق بدي ميفته و افتاد! هيچکس مقصر نبود؛ اما يکي بايد ميرفت… قسمت دهم

      جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد:همین خونه بود.همین درو دیوارا.همین پله ها..بهار کوچولو که تا اونوقت،مثل عروسک نگاش میکردم؛یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد.هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره.درد میکشید.فکر نمیکردم من براش مهم باشم !بیست و سه سال تفاوت سن!روژان اونقدرازناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد.به طرفش رفت.سعی کرد بغلش کنه.اما بهار صورت روژانو چنگ زد.روژان محکم زد تو گوش بهار.بهار دیوونه شد.موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن.هنوز صدای اون جیغ توگوشمه.حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم ! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود.رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود،اما زورش بش نمیرسید.بهار چنگ انداخته بود به موهاش ،به زحمت بهارو ازش جدا کردم.روژان خیلی ترسیده بود.پابرهنه دوید طبقه بالا.گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه.بهار از دستم فرار کرد.زورش زیاد شده بود…پله ها را دنبال روژان بالا میرفت.بش رسید..تو پاگرد طبقه دو.همونجا که شیدا خانم دیدش.پیرمرد سکوت کرد.عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛گفت،من یه لحظه دیر رسیدم.فقط یه لحظه.میدیدم که اون بالا میجنگن.بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد…روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید.بهار گاز میگرفت.مثل یه حیوون وحشی شده بود.دیگه رسیده بودم ،اما دیر بود.روژان جلوی چشم من پرت شد پایین.از کنار دهنش خون میآمد.خونریزی مغزی.میلرزید.فهمیدم تمومه.سرشو گذاشتم رو پام.بوسیدمش.بهار ازبالا نگاه میکرد.چند لحظه بعد، روژان ، خیره به من مرد!علی گفت،و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشیدگفت ، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود.حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم.ناچار شدم بگم بهار مرده.تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده.روژان رو جای بهار خاک کردیم.حالا دیگه حوصله نوزادونداشتم.پرویزو دادم خونواده مادر بهار.گفتم، ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛من گفتم؟ نه ، حتما اشتباه کردم.تا شب قتل،اون نوزاد خونه ما بود.بهار جیغ میکشید.گریه میکرد،نمیخواست بچه شو ازش بگیرن.ولی من دردسربهارو داشتم.نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم.بهار افسرده شد.بچه شو میخواست.من هر کاری از دستم برمی اومد،کردم.میفهمید؟هر کاری….پرده ها رو کشیدم.سیم تلفنو قطع کردم.با همه قطع رابطه کردم.صبحها که میرفتم سر کار ، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه.اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد….انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم…گفتم:بهار! بهار روی پله ایستاده بود.گفت؛غذا نمیخواید؟وقتشه !… قسمت یازدهم

      غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !….گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم… میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده….
      گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم…اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم…کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم…شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود….اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم….. . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم…به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!….. شیدا و صوفی چیستا یثربی

      قسمت دوازدهم

      حس خوبی نداشتم. نه به حرفهای بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم.. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار میروم. فقط گفت، مواظب خودت باش! همین! میشناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمیتوانست برای من توضیح دهد، یعنی نمیتوانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکتها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سالهای پرشور، هر وقت روی نیمکتی مینشستیم، حرف جنگ و رفتن میزدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم…
      پس مادر جمشید، میدانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی میدانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم ! باید دوباره به آن خانه برمیگشتم… سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم.از بهار نمیترسیدم.همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود…حسی به من میگفت، او نمیتواند برای من خطرناک باشد…ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم… در را باز کرد. گفتم ؛ بهار تو چرا فرار نمیکنی؟ گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟ گفتم، روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون… میخوام هوا بخورم ! فکر کردم از مشکات میترسی… گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم. گفتم؛ اما برای شام صدامون کردی؟ گفت؛ من که شام نمیخورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟ گفت، خب من خوشگل بودم… عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش ، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش ! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمیتوانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر! گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟ چهره اش درهم رفت. گفت، من خسته ام. میخوام بخوابم. چقدرمیپرسی؟ به طرف پله ها رفت. گفتم، کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟ گفت کی؟ گفتم ؛ روژان! همون که شام و ناهارو میپزه. گفت؛ نمیشناسم… از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته ، روی پله اول نشست. گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم…. تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد. گفت، برو! گفتم، اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمیخوای ببینیشون؟ دادزد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا ! جیغ میزد. نمیدانستم چطوری آرامش کنم ؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه ی بالا دیدم. داد زدم. میدونم اونجایی ! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید.انگار منتظر دیدن من بود. اینجا چیکار داری؟ زن فضول! گوشی ام کجا بود!… خدایا علی… قسمت سیزدهم

      مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندانهای سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی ، آن لحظه ، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم… ترس من نه از بهار بود ، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند. مشکات گفت، ترسیدی؟ گفتم، نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمیدونه تکلیفش با خودش چیه! میدانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم ! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر میخواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس میدادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به موهایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! …..اه….بدم میاد! موش خرمای خنگ ! با پای خودت اومدی تو تله… پلنگت کجاست؟ گفتم، تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت. تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! میدانستم میخواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود. گفت، خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی. گفتم روژان؟ گفت، پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی.. خدایا ما میدونیم چی هستیم؛ ولی نمیدونیم قراره چی بشیم. گفتم، از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید. مشکات گفت؛ بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی. بهار گفت: اما بچه م.. مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا! بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم. گفت، حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟ گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی دیگه. هیچوقت برنمیگردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه! گفت؛ به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد. گفتم؛ تو چته؟ معلم خوبی بودی… عاشق شعر ، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟ گفت ، میخوای بدونی؟ معاملت قبول! میدونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، میدونم عشق چیه! اما تو نمیدونی، وگرنه میدونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ نه! داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. موهای بلند! گفت؛ من روژان نیستم!… قسمت چهاردهم

      آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید…. سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام ! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت؛ راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه….و کرد! تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی… پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد…… حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس… پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس ؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی… قسمت پانزدهم

      پلیسها داشتند همه اتاقهای آن خانه ی مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری… حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری…. من الان یه عالمه سوال دارم ! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم؛ پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول ، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه؛ اما بیچاره ش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود.. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه.. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت؛ باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم ؟ یا نمیدونم.، تو خاکم کن…همونجا شک کردم!
      بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه ! بهار داد زد؛ تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم؛ جوابم را نداد. به سیمین گفتم؛ پرویز داره میاد، آرام گفت؛ شما نمیدونید… گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده ! هیچوقت نمیشه..
      جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود؛ زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت؛ اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت؛ آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر ! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!….شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه ، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت؛ من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم ! به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره؛ ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت:ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم ! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد؛ حاج علی جون… سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است… قسمت شانزدهم

      این همه آدم در یک خانه! و هیچکس هیچ چیز نمیگفت! انگار ناگهان همه باهم غریبه شده بودند! حتی به هم نگاه نمیکردند. مثل نمایشی که تمام شده بود و حالا همه میخواستند سر زندگی خود برگردند. علی گفت؛ آرش فعلا آزاده؛ اما به دلیل دروغ عمدی و فریب دادن پلیس، فعلا تحت نظره. گفتم؛ میخوام باش حرف بزنم. گفت؛ خانمی تو منو وارد این پرونده کردیا! میدونی که شغل من اصلا این نیست! این یه پرونده رو بت کمک میکنم. اونم به خاطر اینکه فردا مشکات ندزدتت! موهاتو سیاه کنه! بقیه شو دیگه خودت باید بری. همین الانشم میشنوم که میگن علی چرا اومده وسط پرونده جنایی ! گفتم: حالا یه بار کمک کردیا! باشه… تو کاری کن من آرشو تنها ببینم. ما مخلص شما! علی از آن لبخندهای معنی دار همیشگی اش زد و گفت؛ از دست تو ! ما مخلص نخوایم چی؟ اگه اجازه بدید… زود حرف را عوض کردم. چون میدانستم باز چه میخواهد بگوید. گفتم، آرش! دیر میشه ها!… آرش رنگ و روی خوبی نداشت؛ گفتم، رک میپرسم این اقرار دروغ چی بود؟ صوفی که ماشالله از منم زنده تره؟ گفت: بیخیال. تموم شد! گفتم نه! تازه شروع شد! بابابزرگت کلکسیون زنای مو مشکی داشته؛ تو میدونستی و صوفی رو بردی اونجا؟ گفت، من تا حالا فقط یه بار تو اون خونه رفته بودم؛ اونم اتاق نشیمن جلو، هیچی نمیدونستم! گفتم؛ گفتی بهار از مریضی مرد؛ ولی زنده ست! گفت؛ از بچه گی اینو شنیده بودم. میگفتن برای همین بابا بزرگ کسی رو تو اون خونه راه نمیده. حتی بچه خودشو! گفتم؛ آرش، صادقانه. هر چی میدونی بگو. این پرونده پر سواله و من فکر میکنم میتونم بت اطمینان کنم. اون جنازه که پیداشده، میدونی مال کیه؟ گفت؛ مگه له نشده؟ بیچاره! گفتم این اسما رو که میگم کدومو میشناسی. روژان مرادی؟ نمیشناخت. سیمین پروا. گفت، بله. گفتم، فامیله؟ گفت، نه. ما فامیلی نداریم. گاهی دور و بر بابام بود، برای عکاسی از خیریه ش؛ خیریه ی نمیدونم کودکان خیابان، یه همچین چیزایی. چطور؟ مگه پای اونم وسطه؟ گفتم؛ یعنی نمیدونستی پنج سال اسیر مشکات بوده؟ خندید؛ محاله! من تو مراسم میدیدمش…. همین آخرین بار یه مراسم خیریه گرفته بود، از من خواست گیتار بزنم! هفت ماه پیش! گفتم؛ موهاش چه رنگی بود، مویی که از زیر روسریش بیرون اومده بود؛ یادته؟ گمونم بلوند، آره. یادمه با خودم گفتم؛ چه زرد بیخودی. چطور؟ گفتم؛ صبر کن. اول قراره من بپرسم. حال صوفی رو نمیپرسی؟ گفت؛ حتما خوبه! گفتم؛ تو داشتی به خاطرش میرفتی بالای دار! حالا حتی نخواستی ببینیش! گفت برای اون نمیرفتم. برای کسی میرفتم که ارزششو داشت؛ گفتم کی؟ جواب نداد. گفتم؛ میدونستی مادربزرگت پولداره؟ گفت آره؛ ولی پولاشو بعد مرگ ، وقف یه خیریه کردن! پرویز وارد شد. بس نیست؟ وکیلش آمده!… قسمت هفدهم

      علی جان من خسته شدم. اینا همه دروغ میگن. بهار که سه بار همون قصه لوبیا و آواز خوندنو تعریف کرده؛ مشکات میگه شوهر بهاره؛ مجبور شده بگه زنش مرده، که کسی مزاحمشون نشه؛ چون مریضی بهار بعد از تولد بچه ش، انقدر شدید بود که نمیخواست کسی رو ببینه. مشکات میگه پرویز بچه خودشه و هر کی خلافشو میگه آزمایش ژنتیک بدن! هیچکسم از گم شدن صوفی، جسد دره و جسد حیاط پشتی چیزی نمیدونه؛ کسی هم روژان رو نمیشناسه! من واقعا حس میکنم اینا همه با هم دارن یه چیزی رو پنهان میکنن! حالا هر کی به روش خودش! علی گفت: برای همینه که پلیسم تو مصاحبه ها به نتیجه نرسید. اونا خوب دروغ میگن؛ اصلا انگار یه خانواده ن که همه باهم ارث دروغگویی دارن! جسد رفته برای تشخیص هویت. راستی وکیل خانواده مشکات کارت داره؛ خانم سرمد! زنی میانه سال با موهای بلوطی و صورتی بسیار زیبا پشت میز نشسته بود؛ از جایش بلند شد. من بیتا هستم؛ بیتا سرمد، وکیل خانوادگی مشکات. وکالتنامه و اوراقش را روی میز گذاشت. گفت شنیدم خیلی درگیر این پرونده اید. گفتم شاید بتونم کمکتون کنم. گفتم چه کمکی؟ گفت: بپرسید؛ هر چی دلتون میخواد؛ من بدونم جواب میدم. لبخند شیرینی داشت؛ اما گوشه ی چشم راستش، نشان از یک زخم کهنه داشت؛ که البته از زیباییش کم نکرده بود. گفتم فقط بگید میدونید قاتل کیه؟ خندید! با چه سوالی شروع کردین! اولا کدوم یکی؟ ثانیا وکیلا حق ندارن این چیزا رو بگن. من میتونم ثابت کنم پرویز پسر مشکاته؛ افسردگی بهار بعد از زایمان، باعث میشه اونو بدن مادر بهار بزرگ کنه. مشکات عاشق بهاره و برای اینکه دیگه کسی به اونجا نیاد مراسم خاکسپاری تقلبی راه میندازه و میگه بهار مرده که خانواده بهار ولش کنن! گفتم، مادر بهار که مراقب پرویز بود. کی ولشون کنه؟ گفت: معلومه، پدر بهار! آقای پولدار… مدام مزاحمشون میشده. خودش زن گرفته بود؛ یه دخترجوون؛ اما چی از جون مشکات میخواست، نمیدونم! میدونی که پدره از بهار متنفر بوده. گفتم ؛کیو جای بهار خاک کردن؟ گفت؛ پول بدی جسد بی نام و نشون هست. بعدشم جسد و انتقال دادن، که به وقت پلیس سالها بعد کالبدشکافی نکنه. قبر خالیه. طبق وصیت پدر بهار، ارثش فقط وقتی به بهار میرسه که بهار زنده باشه؛ بعد باید بدن بنیاد خیریه که به مشکات نرسه؛ پدر بهار سه ماه قبل مرگ تقلبی بهار میمیره و مشکاتم نقشه مرگ تقلبی بهارو میکشه. گفتم، پس اون دختره روژان! فکر میکردم برای نجات بهار از کشتن روژانه که میگن مرده، روژان رو جاش خاک کردن. بیتا لبخندی زد؛ روژان مرادی فقط یه هفته تو اون خونه بود؛ بعد میره کردستان و معلم میشه؛ مدارکش هست؛ هرگز زن مشکات نشد. علی وارد شد. جسد حیاط شناسایی شد؛ مادر جمشیده!…جمشید مشکات… قسمت هجدهم

      از این راه به نتیجه نمیرسم.همه ش دروغ!هر کی حرف اون یکی رو رد میکنه.علی برایم چای ریخت.گفت؛ سینا،برادر ناتنی آرش،تو یاسوج سربازه.دیشب بهم زنگ زد.گفت، شناسنامه ها!باورشون نکنید.همه جعلین.تو اداره ثبت آشنا داشتن.سن هیچکدوم واقعی نیست.منظورم اصلیاست.بعد گفت، چرا یه مدت نمیری خونه دوستت دماوند؟شاید بهتر فکر کنی!گفتم یکی این وسط داره همه رو هدایت میکنه.یکی که از همه باهوشتره!ولی چرا؟ و کیه؟شب ،دماوند بودم.مفصل تلفنی با سینا حرف زدم.نکاتی گفت که ذهنم رادرگیر قصه ای کرد.قصه ای مخوف!.قصه گو بودم و قصه ای را بر اساس انچه شنیده بودم و یا حدس میزدم ، پیش خودم تجسم کردم.قصه دختری هشت ساله که برای خودش خوشبخت است کند.زیبا.خوش آواز.شاید کمی کند تر از بقیه، اما نه عقب مانده.مشکات آن موقع محصل بودو اصلا سال چهل نبود!ماجرا را به دلیلی ده سال عقب کشیده بودند.دهه پنجاه بود.یک قصه تجسم کردم.فقط قصه!از آنچه نصفه شنیده بودم،دختربچه ای به نام بهار یک روز با پدرش تنهاست آواز میخواند.پدرش الکلیست،مدتیست قرض بالا آورده و عصبیست. با صدای آواز دخترش عصبی میشود.او را میزند.لباس بهار پاره میشود.هیچکس خانه نیست، پدر مست و عصبی به دخترش تجاوز میکندو میگوید اگر در این مورد با کسی حرف بزند او را میکشد.بهار از آن پس ساکت میشود.دیگرحرف نمیزند.فقط جیغ میکشد.دکترها پیشبینی عقب ماندگی حاد را میکنند.تا در یک شب، وقت پدر مست است، ماجرا را نصفه نیمه در خواب زمزمه میکند و مادر بهار که آنجاست، میشنود.پس بهارباید سریع شوهر کند!مادرش میدانسته که خانواده مشکات یک پسرناتنی شرور به نام جمشید دارند.دو خانواده فامیل دور بوده اند.جمشید را خارج فرستاده بودند.به جمشید در رویایم میگویم چراخارج؟ میگوید؛ مادر خوانده ام مدام مرا میزد.میگفت من شیطانم! میگفت شبها از اتاق من صدا میشنود.صدای مادر مومشکی زیبایم که در جوانی مریض شد ومرد.من تنها فرزندش بودم.مادرم به خواب من می آمد.نوازشم میکرد و برایم قصه چهل گیس را میگفت.قصه دختری زیبا مثل خودش باموهای بلند مشکی.جمشید مریض اعلام میشود و او را به خارج میفرستند.وقتی برمیگردد،بیست و دوساله است و بهار ده ؛موهای سیاه و بلند بهار او را یاد مادرش می اندازد.یک باربهارموقع کاشتن لوبیا به او میگویدکه کاش او راهم خاک میکردند و جایش یک گل بنفشه درمی آمد.جمشید شک میکند.بهار بغضش منفجر میشود و قصه حمله پدرش را نصفه نیمه به جمشیدمیگوید.جمشید که خودش هم ازکمبود مادر رنج میکشد با اوعروسی میکند.پدر بهار،زنش را طلاق میدهد واز زن جدیدش صاحب دختری به نام سیمین میشود.پدر نمیخواهد به بهار ارثی برسد.پس نقشه ای میکشد ،نقشه ای شوم،حتی به قیمت مرگ بهار!و جمشید میفهمد.پول برای او مهم نیست.بهار مهم است… قسمت نوزدهم

      از خواب پریدم….چه خواب وحشتناکی! سریع باید به تهران برمیگشتم…علی تا حال زار مرا دید ، فهمید که چه اتفاقی افتاده است.گفت ؛ باز کابوس؟ گفتم:علی این واقعی بود!عینا جلوی چشمم اتفاق افتاد.پدر بهار، به اون دست درازی کرده و مشکات دلش سوخته و..گفت ؛ صبر، صبر کن.یعنی تو واقعا فکر میکنی بهار بیگناهه؟ گفتم ؛ خب معلومه.اون یه بچه ی معصومه.قربانی یه وسوسه کثیف شده.علی دفترچه ای در آورد.گفت؛ اینو فقط به تو نشون میدم.این دفتر خاطرات بهاره.تا کلاس دوم مدرسه استثنایی درس خونده….مادرش بهم داد.خیلی با خودش جنگیده بود تا اینو بم بده.دفتر پر از نقاشیهای بی ربط و سیاه بود.آدمهایی نقاشی کشیده شده بودند و بعد روی آنها خط خطی شده بود و زیرش نوشته بود؛ بمیر! گفتم ؛ خب این ذهنیت بچه اییه که ازش سوءاستفاده شده.گفت: این چی؟ نقاشی من بود.با خودکار مشکی محکم روی کاغذ کشیده بود.با شال و عینکم.و زیر آن نوشته بود:شیدا بمیر! گفتم :مامانش اینو از کجا آورده؟ گفت؛ نمیدونم.یه نفر با پیک دیروز اورده دم در.بعد از تخلیه خونه…هر کی بوده میخواسته به ما هشدار بده!گفتم ، ولی من که همیشه با بهار خوب بودم ! گفت:یادته از پله ها افتادی من دیر رسیدم؟اون خونه هم که پر از در مخفیه.فکر میکنی کی پرتت کرد؟ گفتم ؛ به نظرم روانپزشک باید بهارو ببینه.گفت؛ بله.امروز همه شونو میببینه! گفتم؛ و صوفی رو؟گفت ؛ اون نه ! گفتم چرا روش تعصب داری حاج علی جون !!! گفت؛ یه کاری بش دادم.داره برای من جاسوسی میکنه.گفتم ، چرا به اون ؟ گفت؛ چون فقط اون میتونه بره اونجا…نترس حسود خانم! صوفی جای بچه ی منه.نمیتونستم بگم چه ماموریتی بش دادم..یا چند روز پیش اولین بار ، تو کلانتری در چه حالی دیدمش !گفتم به من بگو ! گفت: تاجواب تستای روانپزشک بیاد بت میگم.گفتم دو قتل!اولی که هویتش معلوم نیست….دومی.یعنی مادر جمشید حدودا نود سالو داشته.گفت آره.نمیدونم چرا اعلام کردن میانه سال!!گفتم و موضوع سنا.چرا باید سن خودشونو تغییر بدن؟گفت ؛ که شناخته نشن..گفتم؛ از کی میترسن که نباید شناخته شن؟ گفت، شاید هیچکی.شاید فقط نقشه ای دارن….بیتا سرمد میگه چهل و پنج سالشه! اما به نظر من پوستشو کشیده.چشماش سنشو نشون میده.اینا از دم میخوان یه کاری بکنن.گفتم ؛کاش میپرسیدی چرا به جنازه مادر جمشید گفتن؛ میانه سال؟ گفت، امروز جواب دقیق آزمایش کروموزومی میاد.اما میخوام یه چیزی بهت بگم…..بین خودمون باشه!من بین همه این ادما متوجه نگاه جمشید و پرویز به وکیلشون شدم….به نظرم هر دو عاشقشن!…گفتم.خب بیتا سرمد تو سن خودش زیبا و جذابه.گفت؛نه.بیشتر از اون…میخوام بیتا سرمدم تست بده.من شک دارم اون وکیل باشه.چهار بار آمریکا عمل کرده.با پول جمشیدمشکات! یه جراحی مغزی و سه عمل زیبایی! میخواسته چهره شو کامل عوض کنه و موفق شده ! قسمت بیستم

      پس یکنفر میخواسته چهره اش را تغییر دهد و موفق هم شده است.اما چرا؟ و او که بود؟ روژان؟ آن روز عصر روانپزشک آمد.پیشنهاد او این بود که اول با ساده ترین آدمها مصاحبه کنیم.کسانی که کمتر به آنها مظنون هستیم .پیشنهاد من بهار بود.چون فقط چند جمله را مدام تکرار میکرد و قطعا مصاحبه با او ، وقتی نمیگرفت.دکتر قبول کرد و اجازه داد من هم به عنوان یک روزنامه نگار روانشناس ، کنارش بنشینم.بهار کمی ترسیده بود.آهسته سلام داد و به من خیره شد.گفتم:خوبی بهار جان؟ با صدای حق به جانبی گفت :بله…چرانه ؟ اینجا غذای خوبی به ما دادن.دکتر گفت :بهارخانم ،شما میدونی چند سالته؟ صدای بهار ناگهان تغییر کرد.یازده!نه.دوازده….و صدایش واقعا شبیه دختری دوازده ساله شد! دکتر گفت یعنی الان دوازده سالته؟ گفت:الان نه.اونموقع…ناگهان با صدای زنی جدی پرسید؛ سن یه خانمو نمیپرسن!برای چی سن منو میپرسین؟ دکتر گفت؛ دلت نمیخواد مجبور نیستی بگی.بهار گفت؛ بچه م سی و هشت سال پیش به دنیا اومد.پس الان باید مردی شده باشه.-و تو چند سالت بود وقتی بچه به دنیا اومد! گفتم که…نگفتم؟ یادم نیست.اما یادمه جمشید گوجه سبز خریده بود.دلم بلال میخواست.اما جمشید پیدا نکرد.گوجه سبزم خوبه.دخترای چهارده ساله دوست دارن! من و دکتر به هم نگاه کردیم.اگر چهارده سالگی، پرویز را به دنیا اورده بود،الان حدود پنجاه و دو سال داشت.گرچه چهره اش بسیار جوانتر بود.دکتر گفت؛ به بچه شیر میدادی؟ گفت ؛ نمیخورد!گریه میکرد.جمشید گفت بدینش یه خانمه اونجا بهش شیر بدن ، بزرگش کنن. دادیمش رفت.-بعد بازم دیدیش؟ با صدای کود کانه ای گفت :نه.مرد..آخه خیلی کوچیک بود.جمشید گفت مریض بود.سرش را روی میز گذاشت.جلو رفتم تا سرش را نوازش کنم.ناگهان با خشونت دستم را کنار زد.در نگاهش ،نگاه زن موبلندی را دیدم که آن روز در پاگرد راه پله دیده بودم.با صدای زنانه ی جدی گفت :ما مادرا کارمونو خوب بلدیم خانم.من بچه مو میدیدم…جمشید میگفت مرده.ولی مهم نبود.من میدونستم زنده ست.پرویز پسر خوبی بود.جاش پیش مادر من راحت بود.من و جمشید کارای مهم تری داشتیم.جا خوردم .این صدای بهار نبود.صدای یک زن عاقل و پخته بود .گفتم :چه کار؟ گفت: جمشید داشت یه رمان مینوشت و من ویرایشش میکردم.ویرایش !… من و دکتر باهم گفتیم!بهار خندید:بم نمیاد بتونم ؟درسته زود ازدواج کردم.اما جمشید خودش بم درس داد.من کلی کتاب خوندم.عاشق ادبیاتم.این دیگر صدای بهار نبود.صدای یک زن کامل و با اعتماد به نفس بالا بود.بهار ادامه داد معاشران گره از زلف یار باز کنید! وخندید.خنده ای زنانه و پر راز…. قسمت بیست و یکم

      دستم را روی شانه اش گذاشتم.خنده اش قطع نمیشد.گفتم ؛خوبی بهار؟ دستم را با خشونت کنار زد.اگه مزاحما نباشن بله!…ولی همیشه بودن.دکتر گفت؛ مزاحما کیان؟بهار گفت ؛ یکیش بابام…پیرمرد مریض؛ وصیت کرده بود که من فقط تا وقتی صغیرم ، حق دارم توسط قیمم، ازش پول ماهانه بگیرم.از هجده سالگی دیگه سهم منو میداد به یه خیریه! فکرشو بکنید.ما بچه داشتیم.جمشید داشت کتاب مینوشت و پولی نداشتیم ! و اونوقت اون پیرمرد خودخواه ،میخواست پولشو بده خیریه ! واسه همین جمشید سن منو عوض کرد.دوستش شناسنامه ی جعلی رو آورد.ده سال کوچیکم کرد ! حالا ده سال وقت داشتیم ببینیم چیکار کنیم ! اما پیرمرد لعنتی فهمید.بلند شد اومد خونه ی ما.سر من داد زد.میخواست جمشیدو بزنه…باید ادبش میکردم.همیشه خودش میگفت آدمای بی ادبو باید ادب کرد! گفتم : ادبش کردی؟ گفت؛ آره!کاری نداشت.بیماری قلبی داشت..کافی بود قرصش چند دقیقه دیر برسه…قرصاشو از جیب کتش برداشتم ،ریختم تو مستراح.وقتی داشت از خونه ی ما میرفت بیرون، تهدید کرد که جریان شناسنامه ی جعلی رو به پلیس میگه.اما کبود شده بود.دستش رو قلبش بود.میدونستم تا بره تو ماشین، قرص میخواد..خندید، دوباره زنانه و پر عشوه ، گفتم که کاری نداشت.بی ادب بود.تنبیه شد ! همه فکر کردن سکته بوده….حتی دکترش! گفتم : مزاحم بعدی کی بود ؟ ناخنهایش را در دستش فشار داد.گفت ، همیشه بودن…هر کی در میزد مزاحم بود.ازصدای در خوشم نمیاد !گفتم : پدرت از زن دومش بچه ی دیگه ای هم داشت؟ گفت ؛ آره ؛ یه ماچه ویه توله سگ!…گفتم : کجان؟ دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید.دکتر گفت : یعنی نمیدونی؟ گفت؛ ماچه رو دیدم..تصادفی.توله سگه گم شده..اما اونم به زودی پیداش میشه..ماچه به من سلام داد.احمق منو نشناخت…گمونم ماچهه وکیل شده…داشت یا تو حرف میزد.قیافه ش یادم نمیره.حتی اگه صد بار عمل کنه.اون زخم کنار چشمش جای چنگالیه که من کردم تو صورتش.وقتی بچه بود.میخواستم چشمشو در بیارم!الانم حتما وکیل تقلبیه ! اون موقع ها بش میگفتن مینا.اما حالا شده بیتا…ماچه ی زن کثیفی که ارث بابامو بالا کشید.اون حق پسر من بود .حق من بود نه اون بچه ها!خیلی دنبال ماچه کردم.میگفتن غیب شده.یه مرضی داشت سردردای بدی میگرفت.دعا کردم بمیره بره جهنم.رفت.اما نه جهنم !مادرش فرستادش با پول بابای من مخشو عمل کنه! توله سگه هم گمشده بود.گفتم ؛ اسمشو یادت میاد؟گفت.اون موقع بش میگفتن مجید.دنبالشم!میگن دکتر شده.آخرین باری که دیدمش سه ساله بود.الان حتما یه مرد گنده ست که که لباس دکتری میپوشه و نمیگه با پول من و بچه م دکترشده! بی پدرا !….. آخرین عکس صوفی با اجازه ی خودش
      شیدا و صوفی

      قسمت بیست و دوم

      وقتی بهار به صحبتهایش در مورد مجید، برادر ناتنی اش رسید، دکتر شایان، لحظه ای مکث کرد و گفت؛ گمونم برای امروزش کافی باشه.خیلی دو گانگی تو حرفاشه وچقدر نفرت!گفتم تشخیصتون چیه دکتر؟گفت؛به هرحال عقب ماندگی ذهنی نیست!نشانه هایی از تجزیه شخصیت دیده میشه.یه جا جوونه و عاشق.یه جا بچه و معصوم.یه جا باهوش و جاافتاده!باید روش بیشتر کار کرد.با دستمال عرق صورتش را پاک کرد.هوا گرم نبود.اما دکتر شایان، عرق میریختگفتم ؛ حالتون خوبه دکتر؟گفت؛ بله.این خانم منو یاد کسی انداخت!بگذریم.مورد پیچیده ایه.نفر بعدی کیه؟ گفتم؛ شما بگید.مشکات.صوفی.آرش.پرویز.س مین.مادر بهار.؟ دکتر گفت، مشکات لطفا! پیرمرد شق و رق وارد شد و روی صندلی نشست.طوری به ما زل زد انگار سوالهای ما را حفظ بود.گفت، بذارین زیاد وقتتونو نگیرم! وقتی بهارو ده سال کوچیک کردم ؛ باید خودمم ده سال کوچیک میکردم.وگرنه تفاوت سنیمون ماجرا رو لو میداد.گفتم؛ پس سن همه نزدیکای بهارو باید کوچیک میکردین! گفت:تا جایی که تونستم…دوست دانشگام تو کار سند جعلی بود.یه وکیل حرفه ای ولی خلاف !همه چی درست پیش میرفت اگه پدر بهار شک نمیکرد ،وقتی پدر بهار مرد؛ تا سه سال همه چیز خوب بود.تا اینکه یه روز مادر خونده بهار، مهرانه اومد دیدنمون.شاکی بود.من در اتاقو رو بهار قفل کردم که نشنوه.گفت؛ ما چرا هنوز داریم از پول پدر بهار استفاده میکنیم؟ طبق وصیت باید به خیریه سفارشی پدر بهار بخشیده شه..به جریان سن ما شک کرد.گفت، بهارو کوچیک کردی.آره؟ با اون یارو رو که جعل شناسنامه میکنه کار داره.ما نمیتونستیم آشنای منو نشونش بدین. دعوامون شد.اون گفت میدونه که شوهرش هیچوقت بی قرص قلب جایی نمیرفته.حتما کسی قرصاشو برداشته.به پلیس میگه!حتی شده جسدو از خاک بکشن بیرون و کالبد شکافی کنن…بهار در اتاق را نیمه باز کرد و زیر سیگاری برنزی را از روی میز برداشت و از پشت سر به مهرانه نزدیک شد…..من که خطر را حس کرده بودم به مهرانه گفتم ،آدرس دوستم را بت میدم.نمیتونستم مرگ اون زنم تحمل کنم.مهرانه تا اخر هفته به ما وقت داد ورفت..لابد اوهم مشکلی داشت که به جعل سند نیاز داشت.بهارگفت: باید میمرد.گفتم ؛ بذار ببینیم چی میخواد! اونم ارثی نبرده بودمگر مقرری بچه ها.از شوهرش یه دختر و یک پسر کوچک داشت.پسرک مجید، سه ساله بود.اما دختر را ندیده بودم.ظاهرابیماری خاصی داشت که او را هر جا نمیبردند.مهرانه مستاصل بود.به پول نیاز داشت.گفت اخر هفته می آید و آمد.مینا دخترش همراهش بود.چشم عسلی.سفید با موهای فرفری روشن! من داشتم درباره نیاز مالی اوحرف میزدم که… قسمت بیست و سوم

      من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم، مینا داشت سیب میخورد.ناگهان بهار چنگال سیب را از دست او کشید و در چشم دخترک کرد.صحنه ی فجیعی بود!خون از چشم بچه فواره میزد.!.مهرانه جیغ میکشید و درحال غش بود و داد میزد اورژانس.به اورژانس زنگ بزنین.کمک! بچه تقریبا بیهوش بود.بهار ناپدید شد..داشتم به اورژانس زنگ میزدم که ناگهان بهار مثل یک پرستار ماهر،از آشپزخانه بیرون آمد، جعبه کمکهای اولیه دستش بود.آن جعبه را یادم نمی آمد خریده باشم…بهار آستینهایش را بالا زد و گفت، نترسید من پرستارم!کمکهای اولیه بلدم.صدایش عوض شده بود.گاز استریل خواست و چنان ماهرانه و با محبت، چشم مینا را شستشو داد و بست که انگار واقعا پرستار بود! ما با تعجب نگاهش میکردیم.به مهرانه گفت،-تو این خونه ازیه مریض نگه داری میکنم.اسمم روژانه.روژان مرادی.اگه الان برسونینش بیمارستان،زود خوب میشه.مهرانه با وحشت رفت.به بهار گفتم ، تو این کارارو از کجا یاد گرفتی؟ گفت، یادت نیست؟ قیل تولد بچه مون خودت منو فرستادی بیمارستان، کمکهای اولیه یاد بگیرم؟گفتی لازم میشه.برای بچه! همان موقع یود که فکر کردم باید همه جا شایع کنم بهار مرده.هم به جریان قرص پدرش شک کرده بودند،هم شناسنامه جعلی و هم احساس خطری که در مورد غریبه ها ازاو میکردم…انگار دو آدم مختلف بود.یا چند آدم..بهار باید مرده اعلام میشد تا دیگر کسی به خانه ی ما نیاید.اگر مینا کور میشد پای پلیس به خانه باز میشد!..با من کسی کاری نداشت.دو هفته بعد شایع کردم بهارمریض است و ماه بعد او را کشتم.یعنی به همه گفتم مرده است.دوست وکیلم گفت جنازه ای را جور میکند.همه چیز میفروخت.حتی جنازه.اما کمی گرانتر….مجبور بودیم مدتی به مادر بهار هم دروغ بگوییم.بهار مریض روحی بود و باید در خانه زندانی میشد..از آن تاریخ دیگر تمام خانوادهs، بهار را از یاد بردند.جز ما چند نفر.دکتر گفت؛ شما؟ کیا؟ مشکات لبخندی زد، معما رو تعریف کردم دکتر مجید شایان عزیز!..یه جاشم باید خودت حل کنی…دکتر با تعجب به مشکات نگاه کرد.گفت؛ ما همو میشناسیم؟ مشکات گفت؛ شما رو نمیدونم.ولی من همه رو میشناسم.پدرم نظامی بود.ازش یاد گرفتم که درباره ی همه چی تحقیق کنم.مثلا میدونم این خانم خبرنگار روانشناس؛ شیفته ی اون آقای پلنگه.یا میدونم فامیل واقعی شما شایان نیست دکتر…درسته؟همونطور که فامیل خواهرتونم سرمد نیست.اون میناست! وکیل و پزشک پلیس!مادرتون مهرانه چطوره؟مدتهاست ازش خبر ندارم.گفتن آمریکاست.دکتر عرق صورتش را پاک کرد و زیر لب گفت مادرم راست میگفت ؛ این خانواده خود شیطانن.امابرای چی ؟!..چه شونه؟…. قسمت بیست و چهارم

      همیشه روانپزشک با همه مصاحبه میکند و بعد نظر کارشناسی اش را بیان میکند. مشکات سکوت کرد؛ دیگر حوصله حرف زدن نداشت؛ هرچه از گذشته و ازدواجشان میپرسیدیم میگفت، قبلا گفتم؛ خسته بود. دکتر گفت، نفر بعدی؟ گفتم: یا پرویز یا سیمین؟ سیمین را آوردند؛ بی آرایش، بیشتر از سی سال به نظر میرسید؛ گفت: من جزو این خانواده نیستم؛ بذارید برم. گفتم، به حاج علی اعتراف نکردی دختر منصور پروا، پدر بهار هستی. از مادر دیگه! گفت؛ این داستانی بود که مشکات بم یاد داد. من این خانواده رو نمیشناسم واقعا. من یه خیریه دارم برای بچه های کار. اونا پولشونو میریختن تو خیریه ما، طبق وصیت پدر بهار و بعد ما یه درصد کمی خودمون برمیداشتیم. بقیه شو میدادیم خودشون؛ اینجوری همه این سالا پولو صاحب شدن! خود منصور پروا هم برای اینکه مالیات نده، همین کارو میکرد. البته اون موقع، من بچه بودم؛ ولی یادمه مادرم همیشه ازش مینالید. گرچه به پولش احتیاج داشت. ببینید من فقط هفته ای دو سه بار به اون خونه سر میزدم. غذاشونو میپختم میذاشتم تو فریزر، رخت چرکا و ملافه ها رو مینداختم تو ماشین، همین. مشکات دستور داده بود موهامو مشکی کنم! که وقتی مردم رفت و امدمو به اون خونه میبینن فکر کنن خواهر بهارم! پرسیدم؛ خواهر بهار؟ گفت؛ بله؛ دریا… تنها کسیه که گاهی هنوز پاشو تو اون خونه میذاره؛ البته سالها خارج بوده؛ تازه اومده. گفتم، چند وقته؟ گفت؛ یه سالی میشه. شوهر و بچه نداره؛ اونجا گمونم شغل مهمی داره.. میاد و میره گاهی… من واقعا فکر میکنم اینا همه خلن.. چون ارث زیادی بشون رسیده و منصور، پدربزرگشون برای قایم کردن پولش از خانواده و دولت، هر کاری میکرده؛ الان دارن با خیریه ما معامله میکنن. درصد میدن، پولشونو پس میگیرن… ما از هیچ جا حمایت نمیشیم؛ به اون پول احتیاج داریم! حالا منو جزو این مجنونا حساب نکنید! من جرممو میپذیرم؛ سازمان ما سی و پنج ساله فعالیت داره؛ مادرم زندگیشو روش گذاشته… گفتم پس اون کچل کردنت؟ اون روز و حال هیستریکت؟ گفت؛ نمایش بود! مشکات به من گفته بود شما رو بترسونم… من حتی زندانی نبودم؛ کلید داشتم… همه ش بازی بود. دکترشایان گفت؛ مشکات تعادل نداره؛ خودت میدونی! چرا بازی به این خطرناکی رو قبول کردی؟ اینجوری یه عمر برده اون میشدی! گفت چاره ای نداشتم… مادرم مریضه و خیریه مون داره ورشکست میشه. یه کم نقش بازی کردن چیزی از من کم نمیکرد. گفتم؛ دقیقا تو اون خونه چند نفر بودن و کار تو چی بود؟ گفت: مشکات، بهار و من.. هفته ای سه چهاربار برای غذا و نظافت سر میزدم؛ از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد… قسمت بیست و پنجم

      …از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد… گفتم خب چرا برای کار خونه مستخدم نمیگرفت؟ چرا تو؟ گفت؛ یه دختر جوونی بود کارای بانکی و اداریشو انجام میداد؛ حقوق میگرفت؛ زبر و زرنگ بود؛ بهار میشناختش؛ بهار منم میشناخت. از آدمای غریبه تو خونه عصبی میشد. گفتم؛ دختر جوونه اسمش چی بود؟ گفت قربونت برم، تو این کارا همه اسم مستعار دارن! بش میگفتن نیکی، اما حواسش بود؛ میدونست ما خیریه ها، معاف از مالیاتیم. تمام دفتر دستکای اداری مشکات پیش اون بود. جای مشکات تلفن جواب میداد؛سنداشو امضاء میکرد… گفتم که زبل بود؛ اما سنی نداشت… حتی برای مشکات چکاشم امضا میکرد و ضامن میشد…. غریبه ها نمیتونستن بیان تو اون خونه.. چون همه جا گفته بودن بهار مرده. اون دختر، گمونم فامیلشون بود. گفتم؛ داری دروغ میگی! تو پریروز تو ماشین کنار اون دختر نشستی! صوفی! چرا خودتو به آشنایی نزدی؟ چرا دروغ؟! ترسید… گفت: نمیدونم! انقدر حالم بد بود بش نگاه نکردم.. گفتم اسمش صوفی نبود؟ گفت؛ نمیدونم! قاطی کردم؛ اصلا به من چه کی کارای مالی و اداری مشکاتو انجام میده. اون دخترم مثل خودش خطرناکه… خانوادگی ریگی تو کفششونه…
      اما ما کاری نداشتیم … درصد خودمونو میگرفتیم و می رفتیم. گفتم؛ چرا از بین این همه خیریه شما؟ گفت من بارها از بچگی اینو پرسیدم و مادرم جوابی نداد؛ یه رابطه کاری بین مادرم و مشکات هست؛ یه معامله ست! انگار هر دو از هم آتو دارن، مادرم و مشکات، ولی من نمیدونم چیه! گفتم و نگاه پرویز مشکات به تو؟ اونکه گفت، نمیشناستت. حسی نداشت! گفت؛ میشناسه! دوسم داره به خدا… همه گند کاریای باباشم میشناسه؛ منو میخواد. الانم که زن نداره.!!.. اما مدتیه محلم نمیذاره؛ دریغ از یه نگاه پر محبت! نمیدونم چرا!.. میدونم دوست دختری نداره؛ کار باباشه حتما! من چیم کمه که نگاهمم نمیکنه؟ من عاشق پرویزم…. گفتم؛ پس مشکات، بهار و تو…. تو اون خونه ی بزرگ…. البته تو مدام نبودی… هیچوقت صدای مشکوکی شنیدی؟ کسی دیدنشون نمی آمد؟ گفت؛ نه. حتی آیفون و تلفتم قطع میکنن. فقط… گفتم؛ فقط چی؟ گفت دریا، خواهر بهار که چند روز پیش اومده بود با مشکات دعواش شد! من نفهمیدم سر چی؟! دریا داد میزد: لات بیسر و پا… بعد اون اتفاق افتاد.. خدایا من نباید بگم…. ولی دیگه خودمم از اون خونه و این مشکات ترسیدم.. دوازده شب بود.. بهار خواب بود. حس کردم یکی داره تو حیاط پشتی چاله میکنه؛ صدای بیل می اومد. رفتم کنار پنجره، یه جسد تو پتو بود.. میخواستم جیغ بکشم؛ ولی مشکات منم میکشت؛ جسدو خاک کرد. خیلی عادی و ساده… من خودمو به خواب زدم؛ اما سحر پریدم از صدا… قسمت بیست و ششم

      نمیدانم دقیقا مصاحبه ها چند روز طول کشید.من و دکتر شایان حسابی خسته شده بودیم.از حاج علی خبری نبود.فکر کردم حتما درگیر کارهای مهم تر است.
      با بهار، مشکات و سیمین تا حدودی حرف زده بودیم. حالا فهمیده بودیم که بهار پروا،قطعا بیماری چند شخصیتی داردو یکی از شخصیتهای اصلی او در هفت سالگی باقی مانده است.شخصیتی که در خانواده و مدرسه نشان میداد.در نتیجه برای او تشخیص عقب ماندگی ذهنی داده بودند.قرصهایی که مادرش در دوران بارداری استفاده میکرد،خطرناک نبود.دکتر کودکی اش میگفت بهار ، تا هفت سالگی سالم بود.بعد از آن، نشانه هایی از رکود را نشان داد.او تشخیص چند شخصیتی را نداده بود.چون خانواده مدام به عقب ماندگی بهار نسبت به خواهرش اشاره میکردند.اما معلم مدرسه سر زنگ ریاضی ، هوش سرشاری از او دیده بود که با لحن تند و پرخاشگری شدید ، و حتی ضرب و شتم همراه بود!کلاس دوم دبستان استثنایی ! معلم ، همانجا پیشنهاد آزمایش روانپرشکی را داده بود.دختر هشت ساله ای که مسایل ده ساله ها را حل میکرد،او حتما باهوش بود و ازبیماری دیگری رنج میبرد !اما پدر بهار که آن موقع به دلیل درگیری در کار نزول، پول کم آورده بود ، ابدا حوصله دختر کوچکش را نداشت و او را به دکتری معرفی نکرد.او یک الکلی نزول خوار بود که خانواده برایش اهمیت زیادی نداشت و برای همین مادر بهار افسردگی داشت.ما تا اینجا فهمیدیم که بهار دست کم دو شخصیت دارد.یکی کودک و مظلوم و دیگری :باهوش و پرخاشگر…اما مشکات!عجیب ترین موردی بود که دیده بودیم !….تشخیص دکتر، سایکو پات یا ضد اجتماعی بود.اما من گمان دیگری هم داشتم که فعلا سکوت کرده بودم.سیمین از همه ساده تر بود.دختر بی پناه زنی که خیریه داشت.اما از کنار آن، بار خودش را هم میبست،تا مشکات فضول با روحیه نظامی پدرش متوجه میشود و او را سر کیسه میکند.او را تهدید میکند که با اعلام حقیقت به پلیس ، موسسه اش را خواهد بست و جریمه کلان و حتی حبس در انتظارش خواهد بود.مگر تظاهر کند که پولهای خانواده پروا و مشکات به انها رسیده است..درصدی بردارند.بقیه را به مشکات بدهند..این طوری مشکات هم مالیات نمیداد.هم همه فکر میکردند فقیر است و پول پروا به انها نرسیده است !…بهار از نظر ژنتیک آسیب پذیر بود و امکان ابتلا یه بیماری عصبی را داشت….اما در هفت سالگی اش چه اتفاقی افتاده بود که در آن سن تثبیت شده بود.؟برای دو شخصیتی شدن ؛ همیشه محرک بیرونی لازم است.باید قبل از مصاحبه با بقیه،به هفت سالگی بهار میرفتم.آنچه من ، در دماوند تجسم کرده بودم ، فقط یک رویا و خیال بود.من که حس ششم نداشتم !هر چه بود راز اصلی بیماری بهار در هفت سالگی اش بود….از دکتر شایان، وقت خواستم که جایی بروم و برگردم…نباید زمان را از دست میدادم.حس میکردم جان کس دیگری در خطر است و پلیس بسیار آرامش داشت.انگار همه چیز را میدانستند.اما هرگز به خبر نگارها نمیگفتند…باشد..باید اطلاعاتم از پلیس جلو میزد…باید سراغ دکتر کودکی بهار میرفتم.او جلوی مشکات معذب بود و مطمین بودم خیلی چیزها را میداند…. قسمت بیست و هفتم

      از دکتر شایان وقت خواستم، جایی بروم؛ پیش دکتر خانوادگی بهار که قبلا یکبار او را در اداره پلیس دیده بودم؛ آن هم وقتی از نوع عقب ماندگی بهار حرف میزد.. دکتر انگار منتظر من بود. گفت؛ چرا مثل مردها پوتین کوه پوشیدی دختر؟ میخواستم بگویم به تو چه مرد؟ ولی به خاطر بهار، خودم را کنترل کردم؛ هر کسی قلقی داشت؛ سعی کردم با دکتر مودب و همکار باشم؛ لبخند زدم. در واقع با رفتار مودبانه، گولش زدم. حرفی از دهانش پرید که نباید می پرید.؛ گفت: بچه باهوش و قشنگی بود؛ اما وقتی منصور، پدرش، یکی از بدهکاراشو اورده بود دفترش،.. نمیدونست بهار پشت پاراوان اتاق، خوابش برده! زنه از منصور نزول گرفته بود؛ پول نداشت بده؛
      شوهرش زندان بود؛ منصور میخواست با زنه معامله کنه؛ سفته شو بر میگردوند، اما جاش یه چیزی میخواست؛ زنه بلند شد بره؛ در قفل بود؛ زن بیچاره جیغ میزنه؛ منصور جلوی دهنشو میگیره؛ زنه داشته خفه میشده؛ بهار از جیغ زن از خواب میپره و از پشت پاراوان همه چیزو میبینه؛ زنه دست و پا میزنه؛ چنگ میزنه؛ اما منصور موفق میشه.. زور منصور خیلی زیاد بود؛ زنه رو زمین افتاده و منصور مسته؛ تازه میفهمه چیکار کرده! و نمیدونسته بهار از پشت پاراوان همه چیزو دیده! فکر میکرده چند ساعت پیش، با مادرش رفته خونه… اما چون بهار خوابش برده بود، مادرش نبرده بودش. منصور جسد زنو تا بالای راه پله میکشونه؛ از اونجا پرتش میکنه پایین؛ بهار، همه چیزو میبینه؛ بعد منصور، جسدو میذاره تو یه پتو و بعد تو صندوق عقب ماشین؛ اون با جسد میره، بهار هفت ساله تو تاریکی دفتر جا میمونه؛ سعی میکنه بره بیرون؛ در قفله؛ هنوز یه گوشواره زن رو زمینه؛ منصور سالها بعد بم گفت که بهار هیچوقت اون گوشواره رو از گوشش در نیاورد! صبح روز بعد که بهارو پیدا میکنن، هیچی از دیشب یادش نبود؛ فقط یه جمله رو هی میگفت: دستام شکل اون زنه ست که چنگ زد! نمیفهمیدن چی میگه! فکرکردن عقب مونده ست! منصور چند روز بعد میفهمه که بهار همه چیزو دیده؛ وقتی عروسک بهارو پشت پاراوان پیدا میکنه و میفهمه بهار چرا شب تو دفتر زندانی شده! فوری براش حکم مهجوری عقل میگیره! و خودش، یه مدت از ایران میره؛ از اون موقع بیماری دو شخصیتی بهار شروع میشه. گفتم؛ خب چرا اینا رو زودتر نگفتی دکتر؟ گفت؛ مگه خودم میدونستم؟ منصور چند شب قبل از مرگش همه ماجرا رو گفت؛ میخواست پولی به بهار نرسه؛ حکم مهجوریت دایم میخواست؛ انگار حس کرده بود به زودی میمیره.. ولی نه به دست بهار! انقدر خلاف کرده بود که میدونست تمومه.اما فکر بهارم نمیکرد! اونو واقعا عقب مونده میدونست؛ برای همینم زنش داده بود به فامیل.. مشکات پسر خاله منصوره؛ میدونستی؟!… قسمت بیست و هشتم

      بله.پسر خاله ان….منصور کلی به خاله ش پول داد تا راضی به این ازدواج بشه….گفتم :مشکات میدونست این دختر بدبخت بیماره؟
      گفت ؛ اینو نمیدونم..اما از من میشنوی مشکات انقدر مریضه که بهار از سرشم زیاد بود….پس حالا کامل مطمین شدم بهار عقب مانده نیست.با دیدن صحنه قتل زن توسط پدرش ، ایست شخصیت در هفت سالگی داشته.در حالی که وجه دیگر شخصیت او باهوش و پرخاشگر است.دکتر گفت :از این افراد باید بیشتر ترسید…چون هر کاری میکنن بدون اینکه یادشون بمونه.و جمشید واقعا اونو دوست داشت یا به امید پول پدرش باش عروسی کرد؟ نمیدونم….
      امانمیتونسته واقعا اونو بکشه؟ چرا !میتونسته….. تظاهر کرده بهار مرده.پس چرا واقعا اونونکشته؟ کی دنبال خون بهار می اومد؟ گفتم ؛ شاید دلش سوخته؟..گفت :مشکات دل نداره ! مساله جای دیگه ست ! اگه بهارو میکشت ، چون بچه داشتن، سهم ارث بهار که مشکات با کمک اون خیریه بالا کشیده بود، به پسرش پرویز میرسید.مگر اینکه…گفتم : وای نه! خدایا.مگر اینکه پرویز، پسر مشکات نباشه!دکتر گفت :یه آزمایش ژنتیک ساده ست و اونوقت دیگه جمشید هیچ ارثی از بهار نداشت…..چون ازش بچه ای نداشت..گفتم :یعنی پرویز بچه بهاره؛ اما بچه ی مشکات نیست؟ پس بچه کیه؟ پرویز تو چهارده سالگی مادرش به دنیا میاد، بهار که همه ش خونه بوده و کسی رو نمیشناخته !…پدر پرویز کیه ؟دکتر گفت :هر کی هست الان میتونه ثابت کنه پرویز پسرشه و پولای مشکاتو ازش بگیره.چون مشکات هرگز به پرویز پولی نداد .فقط یه مغازه عکاسی براش خرید.همیشه میگفت ؛ مادرت ارثی بش ندادن که بت بدم!.اما اون با کمک سیمین، تمام ارث منصور پروا رو بالا کشیده بودن..تمام دارایی منصورالان دست جمشیده و تو اون سگدونی زندگی میکنه!…با پولا چه کرده.خدا میدونه!
      قلبم تند تند میزد.مطمین بودم علی میدانست…..او دوستانی درواحد جنایی داشت.همه دست به دست هم داده بودند که قاتل یا قاتلین خودشان، خود را آفتابی کنند….چون هیچ مدرک مستندی نداشتند.جز دو جسد جدید….پس صحنه سازی کرده اند و بازیگرانی انتخاب کرده اند.اما چرا صوفی؟؟؟صوفی منشی مشکات بود.یعنی او را قربانی جلوه دادند؟یک تیر و دو نشان !….مشکات به خاطر دزدیدن نمایشی صوفی توسط نوه اش تنبیه می شد ؛ و مهم تراز همه ،قاتلها پیدا میشدند.بهار که قاتل پدرش بود و کسی که احتمالا پدر پرویز بود و قصد پس گرفتن پول پسرش را از مشکات داشت.او که بود؟ پدر پرویز که بود که با بهار چهارده ساله ارتباط داشت؟ وثمره اش پرویز بود.وای چقدر مشکات باید از بهار متنفر باشد.یک زن دیوانه که از مردی به جز شوهرش حامله شده! و پول او را ارث میبرد.قربانی که بود؟…..قاتل که بود؟….

      شیدا و صوفی
      قسمت بیست و نهم

      قاتل که بود؟ قربانی که بود؟ روز بعد، روز مصاحبه با بیتا سرمد بود. خوب به دکتر شایان نگاه کردم؛ شباهتی به او نداشت؛ حتی اگر بیتا دو بار عمل جراحی زیبایی هم انجام داده باشد، باز کوچکترین شباهتی میان آن دو، حس نمیکردم؛ مثل دو غریبه ی کامل بودند. بیتا سرمد خود را وکیل خانوادگی خانواده مشکات اعلام کرد و گفت موقع اعتراف و دستگیری آرش خارج از کشور بوده و تازه به ایران برگشته است؛ دکتر پرسید نسبت فامیلی با این خانواده دارید؟ مکثی کرد و گفت، داشتیم… سالها پیش؛ الان دیگه نه!… و چون نگاه پرسشگر ما را دید، گفت، من شاگرد خصوصی آقای جمشید مشکات بودم؛ برای عروض و قافیه که هیچ وقتم یاد نگرفتم…. مادرم، منو میبرد خونه ایشون و می آورد؛ یه مدت کوتاه به دلیل مشکلات مالی، مادر من؛ صیغه موقت آقای مشکات شد… من گفتم، پدر واقعیتون کیه؟ گفت؛ پدرم جبار سرمد؛ سرایدار ویلای آقای منصور بود؛ با تصادف مرد؛ مادرم سی سالگی بیوه شد؛ مجبور شد تو خونه های مردم کار کنه یا از هر جا پول قرض کنه؛ حتی نزول…. برای همین یه مدت آقای مشکات ایشونو عقد کردن که نزول خوارا پیداشون نکنن. گفتم؛ ولی آقای مشکات زن داشتن.. بهار! بیتا گفت: بله خب؛ اون زن بیمار بود؛ از صبح تا شب دارو میخورد و تو رختخواب بود؛ مادر من به ایشونم میرسید. دکتر گفت؛ چند وقت خونه آقای مشکات بودید؟ گفت: شاید یکسال؛ بعدش رفتیم شهرستان پیش پدربزرگم؛ منم همونجا دانشگاه رفتم و وکالت خوندم. گفتم؛ خواهر برادر دیگه ای دارید؟ گفت؛ نه؛ من تک فرزندم؛ آقای مشکات یک سال به مادر من لطف کردن همین. گفتم؛ کی؟ دقیقا مال کی بوده این ماجراها؟ گفت؛ خانم تازه زایمان کرده بود؛ بچه رو برده بودن منزل مادرشون؛ خانم خیلی مریض بودن؛ گفتم؛ شما سه بار جراحی کردید؛ گفت: بله؛ یه بار تصادفا از پله افتادم؛ دو بار دیگه فقط عمل زیبایی بود؛ چهره خوبی نداشتم.. همین…. فک و بینیمو عمل کردم… دکتر گفت؛ چطوری؟ کجا از پله افتادین؟ گفت؛ خونه آقا جمشید پله زیاد داشت؛ داشتم غذای خانمو میبردم، پام لیز خورد افتادم؛ سرم آسیب دید؛ بیمارستان پرونده م هست؛ گفتن عمل لازم داره؛ اما خطرناکه؛ آقای مشکات بزرگواری کردن با پول خودشون منو فرستادن آمریکا، شاید بیست و سه چهار سالم بود… ایشون بزرگی کردن؛ همه مخارج عملو دادن؛ بعد که برگشتم چند ماه بعدش صیغه مادرمم تموم شد؛ گفت، پس شما هیچ نسبتی با منصور پروا ندارید؟ گفت؛ نه. چه نسبتی؟ جز اینکه پدرم سرایدار ویلاشون بود… گفتم؛ ازدواج کردید؟ مکثی کرد: نه! راستش یه ذره مشکل پسند بودم….. آقای مشکات لطف کردن پول زیادی برای مهریه به مادر دادن… قسمت سی

      پول مهریه مادر به اندازه ای بود که آینده منو تا حدی تامین کنه؛ بتونم دانشگاه برم و.. گفتم؛ آمریکا! عملای زیبایی. چرا؟ عروض و قافیه چرا؟ وقتی مادرتون زیر قرض بود؟ خندید؛ گفتم که، من کمال گرام. میخواستم شاعر شم؛ فکر میکردم استعدادشو دارم! چهره مم فقط دو تا عمل ساده بود؛ از صورتم خوشم نمیامد. گفتم؛ اما جای زخم کنار چشمتون؟ گفت؛ این؟ مال بعد عمله؛ مهم نیست زیاد! مگه تو ذوق میزنه؟ مال یه تصادف احمقانه ست! همزمان با مصاحبه، گوشی ام روی ویبره بود؛ علی مدام زنگ میزد؛ نمیتوانستم جواب دهم؛ نمیدانستم چرا انقدر زنگ میزند! اس ام اس دادم؛ با بیتا مصاحبه میکنیم؛ پروانه وکالت و شناسنامه اش درست بود؛ حدود پنجاه و هفت ساله میشد؛ اما چهل ساله به نظر میرسید!. گفتم؛ اخیرا بهار و دیدید؟ گفت؛ نه. مگه زنده ست؟ از وقتی از اون خونه رفتم دیگه هیچکدومو ندیدم…؟ نمیدونم از کی شنیدم بهار خانم همون سال فوت کردن. گفتم؛ زنده ست؛ شایعه بوده که سر زبونا انداختن.. ولی بهار میگه شما رو دیده.. همینجا! اداره پلیس.. و شما نشناختیش! گفت، غیر ممکنه! لوندانه خندید. من بهار خانمو هر جا ببینم میشناسم. چند سالی ازش بزرگتر بودم؛ حتی جزییات چهره ش یادمه و اون جای زخم روی گوشش.. زخم؟ من و دکتر به هم نگاه کردیم. بیتا گفت؛ درست اینجا…. انگار گوشش چاقو خورده بود…. برای همین همیشه موهای بلندشو میریخت رو گوشش… عکس بهار را روی میز گذاشتم. گفتم؛ ایشونه؟ به عکس نگاه کرد؛ رنگش پرید؛ گفتم، بهاره؟ علی داشت پیام میداد؛ گوشی میلرزید؛ بیتا گفت؛ این عکسو از کجا آوردین؟ گفتم؛ دیروز، اداره پلیس. گفت؛ مگه زنده ست؟- گفتم که مرگش شایعه بود! چیزی نگفت. نگاهی با وحشت به عکس انداخت و گفت؛ من فشارم افتاده.. یه کم آب قند میخوام. به گوشی ام نگاه کردم؛ علی نوشته بود ؛ الان میان بیتا سرمدو میبرن.. هیچی نپرسین؛ به دکترم بگو! … پیام علی را به دکتر نشان دادم؛ در باز شد. دو پلیس آمدند؛ بیتا سرمد! شما به جرم جعل شناسنامه، گذرنامه و پروانه وکالت بازداشتید! هویت واقعی شما بیتا سرمد نیست! بیتا سرمد واقعی، اسم یه وکیل مرده ست ، که هجده سال از شما بزرگتر بود و مادر شما تو خونه ش کار میکرد. اسم شما چیه؟ فریاد زد ؛ همه تون برین به جهنم! خواست با لیوان به پلیس حمله کند. پلیس دیگر دستش را گرفت. وحشی شده بود؛ داد زد: هیچ میدونید اینا کین؟ میدونید با زندگی ما چیکار کردن؟ بهارکجاست؟ اون بدکاره روانی کجاست؟ تخم حرومشو دیدم، فکر کردم خودش مرده. ازش پرسیدید بچه مال کیه؟ فریاد زد؛ مشکات کجایی؟ یه چیزی بگو مشکات. بشون بگو بچه مال کیه. بگو مادر من چی شد؟ کدوم گوری غیبت زده؟ بشون بگو!… مشکات!…. قسمت سی و یکم

      بیتا یا هر چه اسمش بود، روی میز پریده بود و با تکه ای لیوان شکسته در دستش، همه را تهدید میکرد که اگر به او نزدیک شوند، خودش را می کشد و مدام مشکات را صدا میکرد. میدانستم که دچار حمله شده است و احتمالا از داروهای دوز بالای اعصاب استفاده میکند. میلرزید و به همه بد و بیراه میگفت. ماموران به دستور مافوقشان دورتر ایستاده بودند. بالاخره علی همراه مشکات رسید، زن با دیدن مشکات سکوت کرد. مشکات گفت: روژان! بیا پایین عزیزم.. روژان؟ با تعجب به علی نگاه کردم؛ اولین بار بود که در محیط کار به من لبخند زد؛ فهمید گیج شده ام. رفتم کنار علی ایستادم؛ حس میکردم جز کنار علی، دیگر همه دنیا جای ناامنی ست. دکتر نشست. روژان در بغل مشکات بغضش ترکید “جمشید جون! ” نزدیک بود بیفتم؛ سرم گیج میرفت. مشکات اشکهای روژان را پاک کرد و گفت: تموم شد عزیزم؛ چیزی نیست! حالا باز باهمیم؛ تموم شد؛ روژان گفت؛ ولی تو منو از خونه ت بیرون کردی؛ مشکات گفت: برای خودت بهتر بود بری؛ اون بار زنده موندی؛ من که همیشه خونه نبودم.. معلوم نبود دفعه بعد چه بلایی سرت بیاره؛ همین که زنده موندی، یه دنیا بود برام؛ دیگه نمیخواستم آسیب ببینی! روژان مگر از بهار چند سالی بزرگتر نبود؟ بهار الان پنجاه و دوساله بود؛ اما این زن کوچکتر به نظر میرسید. سن ها! سینا گفت، به موضوع سن هایشان دقت کنید! برای تغییر تاریخ سنهایشان را دستکاری کرده بودند؛ اما چه ماجرایی انقدر مهم بود که یک خانواده، با هم، چنین کرده بودند؟ به علی گفتم: روژان مرادی؟ سرش را به علامت تایید تکان داد؛ گفتم مگه پرستار بیمارستان نبود؟ از بهار بزرگتر نبود؟ گفت: پرستار بود؛ اما پرستار بهار! مشکات آورده بودش که تو دوران حاملگی از بهار نگهداری کنه؛ یه سال از بهار کوچیکتر بود؛ به خاطر جراحیا، جوونترم به نظر میاد. پلیسم سنشو نمیدونست؛ شناسنامه نداشت؛ اما اسناد تولدشو تو روستاشون پیدا کردیم. وقتی به اون خونه اومد، سیزده ساله بود. مشکات در حالی که پشت روژان را نوازش میکرد گفت؛ یادته بت قول دادم دیگه نذارم کسی بت آسیبی برسونه…. من سر قولم موندم؛ فرستادمت خارج تا چهره تو عوض کنی! پیانو که دوست داشتی یاد گرفتی؛ خونه خودتو داشتی.. روژان گفت؛ من فقط کنار تو خوشبختم؛ تو گفتی اون مرده؛ گفتی حالت بده و داری یه مدت میری یه جای دور؛ دروغ گفتی؟ مشکات گفت من مجبور بودم به همه اون دروغو بگم؛ پلیس به مرگ منصور شک کرده بود؛ جریان قرصا لو رفته بود؛ پرونده داشت باز به جریان می افتاد؛ همه چیز از دست میرفت؛ همه زحمتای من! به جاش من که هر هفته می اومدم اصفهان دیدنت؛ من تنهات نذاشتم گنجشکم! هیچوقت نمیذارم؛ میدونی؛ عاشقتم!… قسمت سی و دوم

      مشکات گفت: مجبور شدم به مادر بهار حقیقتو بگم و این نقشه رو بکشیم تا پلیس دست برداره… گفتم؛ کدوم حقیقتو؟ علی گفت : یه حقیقت ساده که همه شون از ما پنهان کرده بودن ؛ منصور سالها پیش، همه املاکشو به اسم دختر کوچیکش ، بهار کرده بود تا به هجده سالگی برسه. جمشید مشکات ، شوهر و قیم بهار بود و بقیه تا وقتی میتونستن تو ملکاشون زندگی کنن که بهار زنده بود؛ اگه بهار میمرد خونه هام مثل حسابای بانکی منصور، به خیریه بخشیده میشد؛ خیریه مادر سیمین… گفتم؛ ولی چرا؟ منصور که از بهار متنفر بود؟ چرا همه املاکشو به اسم اون کرده بود؟ علی و مشکات به هم نگاهی کردند؛ علی گفت: کی میگه منصور از بهار متنفر بود؟ ما؟ مادر بهار؟ مشکات؟ اما واقعیت این نبود؛ منصور بهارو دوست داشت؛ در واقع تنها کسی رو که تو دنیا دوست داشت دختر کوچیکش بود، بهار! و دومین کسی که دوست داشت مادر سیمین بود ؛ سمانه!…. اولین عشق دوران جوونیش! دختری که تو خونه ی اونا کار میکرد؛ مادر سیمین مستخدم خانواده منصور بود؛ پدر منصور هیچوقت نمیذاشت تک پسرش با یه دختر کارگر فقیر عروسی کنه… دختره رو بیرون کرد، شب توی برف… منصور فقط هیجده سالش بود؛ همسن آرش؛ نتونست برای سمانه، مادر سیمین کاری کنه… فقط می دید که دختر بیچاره رو تو برف، توی ماشین انداختن و بردن … پدر منصور، پروای بزرگ، نزول خوار سنگدلی بود. منصور فقط تو عمرش همین دو نفرو دوست داشت…. املاکو به اسم بهار کرد ، تا هم از دست طلبکارا در امان باشن ، و هم بهار تا آخر عمر تامین باشه. پولای نقدو هم داد سمانه، مادر سیمین… برای خیریه ، خودشون و البته یه ماهانه خوب مقرری برای بهار. بقیه خانواده، هیچی!…..
      اگه بهار زنده بود، میتونستن از اجاره ی ملکای اون زندگی کنن؛ اون همه زمین و خونه، همه، دست قیم بهار بود؛ یعنی مشکات! چون شوهر قانونیش بود؛ البته فقط تا هیجده سالگی بهار؛ بعدش پزشک قانونی تصمیم میگرفت. برای همین مشکات شناسنامه بهارو عوض کرد. میخواست سالهای بیشتری قیم بمونه؛ ولی منصور فهمید. قرصای منصورو بهار برنداشت، مشکات برداشت! دعوای دو تا مرد بود…. اما مشکات انداخت گردن بهار بیچاره… همه باور میکردن؛ چون پدرش براش حکم عقب موندگی ذهنی گرفته بود و اون دکتر دروغگو، مقصر بود که به اونم بعدا میرسیم و به خیلی چیزای دیگه که آقای مشکات برای ما میگه…..گفتم : گیج شدم علی! یعنی منصور، دخترش بهارو دوست داشت؟ اما باز دادش به مشکات پولدوست؟ آخه چرا؟ علی گفت؛ مفصله… مشکات گفت؛ اینجا نه؛ جلوی روژان نه! خواهش میکنم. علی گفت، تظاهر کردی بهار مرده؛ خودت میدونی چرا… برای روژان اصفهان خونه گرفتی؛ مدام میرفتی دیدنش؛ تو و روژان هنوز زن و شوهرید. مشکات گفت؛ یه آدم کثیف، نمیتونه عاشق بشه؟! علی به من گفت، بریم بیرون!… قسمت سی و سوم

      با علی در یک فست فود نشسته بودیم. گفت؛ چی میخوری؟ گفتم هرچی خودت میخوری. حوصله فکر کردن درباره غذا نداشتم؛ گفت: چیه؟ گفتم؛ وقتی تو اداره پلیس کنارت وایسادم داشتم بیهوش میشدم؛ کاش دستمو میگرفتی! گفت، ببین شغل من! گفتم شغل تو! پس من چی؟ مادری من؟ احساس من؟ عشق من؟ انتظار من؟ هیچوقت هیچی خواستم؟ از طلاقم تا حالا منتظر بودم یه بار فقط همون علی بشی که باهم دم پادگان وضو گرفتیم؛ گفت: تو ناراحتی عزیز؛ مشکل چیه؟ چند جوان به ما نگاه میکردند؛ نمیدانم چه چیز ما برایشان جالب بود؛ شاید کاپشن چرم علی.. یا موهای گندم طلایش… گفتم؛ چند وقته اینا رو میدونی به من نگفتی؟ گفت: سه ساعت قبل از تو! گفتم: دیگه چی میدونی؟ گفت: اینکه این ایام بی هماهنگی با من دنبال این پرونده نمیری! گفتم، چیه برام نگرانی؟… گفت: اوضاع خیلی خوب نیست؛ موضوع فقط قتل و آدم ربایی خانوادگی نیست؛ موضوع مهم تریه ؛ پای پلیس بین الملل وسطه! گفتم: علی من خیلی تنها بودم؛ شبای زیادی با عکس تو حرف زدم؛ خجالت نمیکشم بگم عاشقتم ؛… میدونی؛ بم اعتماد کن! گفت، چون یه دفعه شورشی میشی بت نمیگم! گفتم این روژانه؟ درسته؟ بعد از عملای جراحی و یه مدت زندگی تو آمریکا، مشکات دووم نمیاره؛ برش میگردونه؛ خونه کوچیکی تو اصفهان براش میگیره و رسما هر هفته همو میدیدن؛ ولی مگه یه مادر کور تو کردستان نداشت؟ گفت؛ نه مادر کور داشت؛ نه مادری که صیغه مشکات شه! برای رد گم کنی اونا رو گفت. مادرش بهیار بیمارستان بود؛ دخترشم با خودش میبرد سر کار؛ بعد اتفاقی میافته.. و مشکات تصمیم میگیره از اون دختر مراقبت کنه؛ تو خونه ش، به اسم پرستار بهار، مدارک بهیاری مال مادر روژانه؛ اینجا ما گول خوردیم؛ چون اسم مادر روژان،” روژانو” بود و چون با پسر
      عموش عروسی کرده بود، فامیلشم با روژان یکی بود؛ ما فکر کردیم مدارک روژانه و به سن توجه نکردیم! گرچه فقط هفده سال از دخترش بزرگتره؛ مادره مرده… اما روژان زنده ست و سالها عاشق مشکات بوده… مثل شوهر، مثل پدر، برادر؛ همه چی…. برای همین حرفای مشکاتو دربست قبول داشته؛ مشکات به دروغ بش میگه پلیس برای جریان قرصای منصور، دنبالشه و هی آدرس عوض میکنه؛ پس بهتره اصفهان بمونه و دنبالش نیاد؛ مشکات میاد دیدنش. روژان ساده هم که شنیده بهار مرده باور میکنه. گفتم، اما آرش، صوفی، پرویز، سیمین و دکتر هوشنگ… همه بی جواب موندن! علی گفت: مشکات همه چیزو میدونه؛ اون و بهار.. باید اعتراف کنه. گفتم: اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه؛ حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت؛ اگه بدونه روژان در خطره، شاید حرف بزنه. گفتم؛ اما روژان که در خطر نیست. گفت؛ هست؛ اتفاقا هست. بریم.. مشکات باید حرف بزنه!… قسمت سی و چهارم

      گفتم: اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه؛ حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت؛ اگه بدونه روژان زندانی میشه ، حرف میزنه. گفتم زندانی به خاطر به خاطر هویت جعلی و همدستی با مشکات؟ اون خودشم یه قربانیه..نمیفهمم…. اصلا برای چی سرخود، خودشو وکیل خانواده معرفی کرد و از اصفهان اومد اینجا که لو بره؟ گفت، چون خبرو تو روزنامه خونده و یاد مادرش افتاده.. اون یه کینه قدیمی از این خونواده داره… مادر روژان، روژانو مرادی که جلوی مردای پولدار خودشو مریم معرفت معرفی میکرده و سعی میکرده ازشون اخاذی کنه ، همون خانمیه که به خاطر سفته هاش و پیشنهاد کریه منصور، تو دفتر منصور بهش تجاوز شد و کشته شد… بهار پشت پاراوان دیده بود… و مشکات خیلی زود میفهمه که اون زن کیه ؛و یه دختر بچه یتیم به اسم روژان داره..مادر روژان، صبحا خونه مردم کار میکرده؛ شبام بهیار بیمارستان، و گاهی..تو کار خلاف با مردای خلافی که آشناش میکردن.جنس رد میکرده و چیزای دیگه…. به اسم جعلی مریم معرفت…دخترشم خبر نداشت…شوهرشم که ، معتاد و زندانی…. مشکات کلی پول به سمانه میده تا تو خیریه، از روژان مراقبت کنن؛ سالها بعد که بهار حامله میشه؛ روژانو از پیش سمانه برمیگردونه که بشه پرستار بهار، مشکات عاشق هوش و موهای پرکلاغی روژان بوده.. شبیه مادرخودش… و میدونه اون بچه، بی مادر و بی پناهه؛ ظاهرا پرستار بهاره؛ اما کم کم مشکات با کمک شعر و موسیقی و تاتر و.. هر چیز دیگه دختره رو عاشق خودش میکنه… و روژان بی پناه، زن دومش میشه؛ تا اون شب دعوا و پرت شدن از پله؛ گفتم، اینارو میشد حدس زد. چیه این داستان تو رو جلب کرده؟ گفت، اولا جون آدمایی که در خطرن؛ ثانیا این! عکس کهنه ای از جیبش در آورد؛ دختر جوان بچه سالی بود.. شکل بهار، مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند… اما با لباس محلی… شاید سیزده ساله. گفتم ؛ بهاره؟ گفت؛ اینو تو روزنامه های قدیمی پیدا کردم…. اسم مشکاتم تو گزارش بود و .. یک نفر دیگه… ماجرا مال سالها پیشه… پلیس شهرستان حتی پرونده مختومه رو گم کرده.. بیا بریم! مشکات میخواد برامون ماجرا رو بگه! کلید رمز این معما پیش اونه. گفتم؛ صوفی کجاست، میدونی…؟ گفت؛ لابد پیش خانواده ش؛ چطور؟ گفتم؛ هیچی،.. برای بازجویی مشکات رفتیم… تو ماشین بم گفت، کاش هیچوقت خبرنگار نمیشدی… اصلا کاش یه زن عادی بودی؛ گاهی حس میکنم بدت نمیاد با مرگم، بازی کنی.. گفتم: من برنده میشم؛ مطمین باش؛ اما مشکات.. من روانشناسم، میتونم به حرفش بیارم؛ بسپرش به من! گفتم؛ میخوام با شیوه تاتر درمانی ازش اعتراف بکشم؛ علی چنان نگاه خاصی به من کرد که فقط خنده ام گرفت؛ جدی حرف میزدم. روژان در خطر بود؛ چون با هویت جعلی زندگی کرده بود؛ من هم در خطر بودم، چون هنوز جوان بودم و سخت عاشق.. مشکات با دیدن من لبخند موذیانه ای زد. گفت؛ فکر کردن، رو زنا نقطه ضعف دارم؟ گفتم؛ زنا نه! بچه ها… چه رازی داری که همیشه دورت پر بچه ست؟ بهار، روژان، سیمین و حتی آرش، صوفی و اونای دیگه.. من که میدونم اسم این بیماری چیه! رنگش پرید… ادامه_دارد…



    7. Top | #7
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      قسمت های جدید داستان به افتخار دوستم آقا سجاد @8MIT8

      قسمت ششم

      تو زنی. میفهمی. مگه نه؟ گفتم: باید برم. پایین منتظرمن. گفت: بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود. گفت، یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟ گفتم، همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه! پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه. بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی میکردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت، گفت، اسمش بهاره. دوازده سالشه. گفتم به من چه؟ گفت، تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه.. گفتم؛ تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست! گفت بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟ گفتم؛ خب به من چه؟ گفت: بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی. عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد. من گفتم قناری دوست داری؟ سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید. گفت؛ بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن. دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود. گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟ گفت بعد چی میشه؟- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون. گفت؛ چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم! خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم!… قسمت هفتم

      پیرمردنفسی کشید.انگار رازبزرگی از سینه اش،برداشته شده بود.گفت:از اون به بعدبا هم اینجا زندگی میکنیم.مثل یه پدر و دختر.من میتونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بودکه زن داشته باشم…حالام فکر میکنم پدرشم.هر چی بخوادبراش میگیرم.هر کاربخوادبراش میکنم.اما نمیذارم اینجا کسی مزاحمش بشه.الان دیگه شصت و پنج سالمه.اون فقط چهل و دو…. هنوز یه بچه شش ساله ست.من مراقبشم…گفتم چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟اون زن، یه بچه داره.پدر آرش!چطور تونستی؟بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!چشمان پیرمرد کدرشد…گفت ؛ گم شو برو بیرون ! تو هم مثل بقیه نفهمی.شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود.عاشقشم… اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر میکنید! ترسیدم.ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم…عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای.اما قول داده بودی!به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!… بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری!نمیدونم کیو جای بهار،تو اون قبر گذاشتی؟اما لعنت به هر چی وسوسه ست.چرا فکر میکنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه ! من میدونم صوفی رو نکشته ! شاید بیهوشش کرده،اما قتل ،کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره!جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد.اعتراف کن وآرشو نجات بده! آستین مرا گرفت.گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی ! من نمیدونم اون دخترکجا رفت؟ازجون من چی میخواین؟بهار از این صداها میترسه.گفتم ،بهار از خیلی چیزا میترسه ولی نمیگه! یکیش از خود تو ! اگه ازت نمیترسید از من نمیخواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟دستمو ول کن…خودم دارم میرم.گفت : برو به جهنم ! دیگه هم اینجا پیدات نشه.در خانه را که باز کردم،بهار از پشت شانه ام راگرفت.منم ببر! تو رو خدا! گفتم برمیگردم میبرمت.گفت؛ دیره.اون دختره رو اذیت کرد،منم اذیت میکنه.گفتم، میام بهار.کسی اذیتت نمیکنه.قول میدم.در ماشین علی می لرزیدم.گفت؛چقدر گفتم این شغل برا یه خانم…گفتم:علی؟….هیچی!..گفت چی؟گفتم؛ حالم بده.کاش میتونستی بغلم کنی!سکوت کرد.سرعت ماشین رازیادکرد.انگار میخواست عالم و آدم را زیر کند.گفتم :برو عکاسی.بعدم فعلا خداحافظ.چیزی نگفت.شبیه پلنگ زخم خورده ای بودکه چیزی نمبیند.به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدرآرش روزنامه میخواند.با ورودتند من ترسید…؟چی شده؟ گفتم میدونستی مادرت زنده ست؟گفت بله.اون مریضه.گفتم کیا میدونن؟گفت؛فقط من! تصادفی فهمیدم…..یه رازه!.. گفتم آقا؛ اون زن اونجا حبسه.مادرت!گفت،مادرم خطرناکه!بایدحبس باشه،وگرنه آدم میکشه!پدرم بدبخته!یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم….. قسمت هشتم

      تلفن مدام زنگ میزد. نمیخواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار میخواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت. پرسید، هفتاد منهای چهل و دو چند میشه؟ از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم میتونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر موهای بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم. گفت، صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد. گفتم، ممکنه شناسنامه تقلبی باشه. گفت؛ کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن. گفتم؛ آرش چطوره؟ گفت، غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش. بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟ گفت؛ طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد. فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو. گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛ وقت داری یه سری ببینمت؟ -دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که.. گفت؛ یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی میگفت مهمه، قلبم میلرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم. گفت؛ تو روژان میشناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش میرفته. گفتم؛ تو پرونده ها اسمی ازش نبود. گفت روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم میشه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد. گفتم؛ خب. خیلیا عروسی میکنن. از ایران میرن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست! گفت پرونده های قدیمی بیمارستانو میدیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر میکنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر میدن؛ اما سی و نه سال گذشته! گفتم، تقرییا همسن پرویز! گفت؛ عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش. گفتم روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول میزنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان میترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟ گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار ۵۲ سالشه. علی گفت؛ بریم- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو میدونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمینم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره!… شیدا و صوفی چیستا یثربی

      قسمت نهم

      درزديم. پيرمرد با تاخير آمد. دستانش رنگي بود. گفت؛ ميدونستم مياين! سر بهار را در تشت آبي خم کرده بود و داشت موهايش را رنگ ميزد. بهار در دنياي خودش بود. انگار ما را نميديد. علي گفت؛ به ما دروغ گفتين! زياد. به پليسم همينطور. پيرمرد گفت: بله. پليس بالاخره پيداش ميشه. تا حالا کسي رو دوست داشتين؟ علي سرخ شد. گفتم، سنتونو. گفت: اگه سن واقعيمونو ميگفتم يه چيزايي لو ميرفت. پرويز پسر ما امسال سي و نه سالش ميشه. آرشم هيجده سال. پس حتما ديگه سن ما دستتونه. بهار سيزده سالگي حامله شد. چهارده سالگي پرويزو به دنيا آورد. بچه رو نميخواستيم. داديم خانواده مادر بهار. پرويزم زود عروسي کرد و الان آرشو داره. گفتم و سينا… گفت: سينا پسر خانمشه. پسر خودش نيست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سينا رفت سربازي. خارجو دوست نداشت. علي گفت: حالا ماجراي روژان مرادي رو بگيد! پرستار خانمتون! گفت؛ پس پيداش کردين؟ علي گفت. نميکرديم؟ پيرمرد در حاليکه با تشت موهاي بهار را ميشست گفت؛ تو بيمارستان ديدمش. دختر بي کسي بود. يه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهميد بهار خوشش نمياد به دليل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بيمارستان بستري باشه. بش حقوق بالا پيشنهاد دادم. فقط براي اينکه بياد خونه ما بمونه و اينجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فاميل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبي بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم ميفهميد. با هم دوست شدن. تا زايمان بهار. پرويز به دنيا اومد. زود فرستاديمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جايي نداشت. گفتم يه مدت اينجا بمونه تا حال بهار بهتر شه… ناگهان بهار جيغ کشيد و رنگها را روي زمين خالي کرد. خواستم بغلش کنم. پيرمرد گفت، بهش دست نزنين. هميشه خوابش که مياد همينه! بايد بري بخوابي بهار من. بهار ناله کرد. پيرمرد گفت؛ اونا همه شون رفتن. ديگه هيچوقت برنميگردن! نترس! به طبقه بالا رفت که موهاي بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت. گفت: شبا بهار قرص ميخورد و زود ميخوابيد. اگه قرص نميخورد، جيغ ميکشيد. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان ميشستيم پاي تلويزيون. کم کم صميميتر شديم. عکساشو که ديديد! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خيلي باهوش. سي و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پيدا کردم. اونم همينطور. حرف ميزديم. حافظ ميخونديم. کارايي که هيچوقت نميتونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پايين تو اتاق مهمون خوابيديم. نميدونستم بهار قرصاشو نخورده و بيداره. ما رو ديد. جلوي در اتاق وايساده بود. ترسيدم. ميدونستم اتفاق بدي ميفته و افتاد! هيچکس مقصر نبود؛ اما يکي بايد ميرفت… قسمت دهم

      جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد:همین خونه بود.همین درو دیوارا.همین پله ها..بهار کوچولو که تا اونوقت،مثل عروسک نگاش میکردم؛یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد.هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره.درد میکشید.فکر نمیکردم من براش مهم باشم !بیست و سه سال تفاوت سن!روژان اونقدرازناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد.به طرفش رفت.سعی کرد بغلش کنه.اما بهار صورت روژانو چنگ زد.روژان محکم زد تو گوش بهار.بهار دیوونه شد.موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن.هنوز صدای اون جیغ توگوشمه.حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم ! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود.رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود،اما زورش بش نمیرسید.بهار چنگ انداخته بود به موهاش ،به زحمت بهارو ازش جدا کردم.روژان خیلی ترسیده بود.پابرهنه دوید طبقه بالا.گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه.بهار از دستم فرار کرد.زورش زیاد شده بود…پله ها را دنبال روژان بالا میرفت.بش رسید..تو پاگرد طبقه دو.همونجا که شیدا خانم دیدش.پیرمرد سکوت کرد.عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛گفت،من یه لحظه دیر رسیدم.فقط یه لحظه.میدیدم که اون بالا میجنگن.بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد…روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید.بهار گاز میگرفت.مثل یه حیوون وحشی شده بود.دیگه رسیده بودم ،اما دیر بود.روژان جلوی چشم من پرت شد پایین.از کنار دهنش خون میآمد.خونریزی مغزی.میلرزید.فهمیدم تمومه.سرشو گذاشتم رو پام.بوسیدمش.بهار ازبالا نگاه میکرد.چند لحظه بعد، روژان ، خیره به من مرد!علی گفت،و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشیدگفت ، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود.حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم.ناچار شدم بگم بهار مرده.تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده.روژان رو جای بهار خاک کردیم.حالا دیگه حوصله نوزادونداشتم.پرویزو دادم خونواده مادر بهار.گفتم، ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛من گفتم؟ نه ، حتما اشتباه کردم.تا شب قتل،اون نوزاد خونه ما بود.بهار جیغ میکشید.گریه میکرد،نمیخواست بچه شو ازش بگیرن.ولی من دردسربهارو داشتم.نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم.بهار افسرده شد.بچه شو میخواست.من هر کاری از دستم برمی اومد،کردم.میفهمید؟هر کاری….پرده ها رو کشیدم.سیم تلفنو قطع کردم.با همه قطع رابطه کردم.صبحها که میرفتم سر کار ، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه.اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد….انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم…گفتم:بهار! بهار روی پله ایستاده بود.گفت؛غذا نمیخواید؟وقتشه !… قسمت یازدهم

      غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !….گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم… میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده….
      گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم…اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم…کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم…شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود….اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم….. . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم…به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!….. شیدا و صوفی چیستا یثربی

      قسمت دوازدهم

      حس خوبی نداشتم. نه به حرفهای بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم.. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار میروم. فقط گفت، مواظب خودت باش! همین! میشناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمیتوانست برای من توضیح دهد، یعنی نمیتوانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکتها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سالهای پرشور، هر وقت روی نیمکتی مینشستیم، حرف جنگ و رفتن میزدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم…
      پس مادر جمشید، میدانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی میدانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم ! باید دوباره به آن خانه برمیگشتم… سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم.از بهار نمیترسیدم.همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود…حسی به من میگفت، او نمیتواند برای من خطرناک باشد…ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم… در را باز کرد. گفتم ؛ بهار تو چرا فرار نمیکنی؟ گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟ گفتم، روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون… میخوام هوا بخورم ! فکر کردم از مشکات میترسی… گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم. گفتم؛ اما برای شام صدامون کردی؟ گفت؛ من که شام نمیخورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟ گفت، خب من خوشگل بودم… عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش ، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش ! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمیتوانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر! گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟ چهره اش درهم رفت. گفت، من خسته ام. میخوام بخوابم. چقدرمیپرسی؟ به طرف پله ها رفت. گفتم، کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟ گفت کی؟ گفتم ؛ روژان! همون که شام و ناهارو میپزه. گفت؛ نمیشناسم… از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته ، روی پله اول نشست. گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم…. تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد. گفت، برو! گفتم، اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمیخوای ببینیشون؟ دادزد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا ! جیغ میزد. نمیدانستم چطوری آرامش کنم ؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه ی بالا دیدم. داد زدم. میدونم اونجایی ! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید.انگار منتظر دیدن من بود. اینجا چیکار داری؟ زن فضول! گوشی ام کجا بود!… خدایا علی… قسمت سیزدهم

      مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندانهای سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی ، آن لحظه ، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم… ترس من نه از بهار بود ، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند. مشکات گفت، ترسیدی؟ گفتم، نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمیدونه تکلیفش با خودش چیه! میدانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم ! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر میخواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس میدادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به موهایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! …..اه….بدم میاد! موش خرمای خنگ ! با پای خودت اومدی تو تله… پلنگت کجاست؟ گفتم، تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت. تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! میدانستم میخواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود. گفت، خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی. گفتم روژان؟ گفت، پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی.. خدایا ما میدونیم چی هستیم؛ ولی نمیدونیم قراره چی بشیم. گفتم، از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید. مشکات گفت؛ بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی. بهار گفت: اما بچه م.. مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا! بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم. گفت، حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟ گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی دیگه. هیچوقت برنمیگردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه! گفت؛ به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد. گفتم؛ تو چته؟ معلم خوبی بودی… عاشق شعر ، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟ گفت ، میخوای بدونی؟ معاملت قبول! میدونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، میدونم عشق چیه! اما تو نمیدونی، وگرنه میدونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ نه! داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. موهای بلند! گفت؛ من روژان نیستم!… قسمت چهاردهم

      آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید…. سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام ! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت؛ راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه….و کرد! تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی… پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد…… حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس… پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس ؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی… قسمت پانزدهم

      پلیسها داشتند همه اتاقهای آن خانه ی مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری… حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری…. من الان یه عالمه سوال دارم ! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم؛ پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول ، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه؛ اما بیچاره ش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود.. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه.. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت؛ باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم ؟ یا نمیدونم.، تو خاکم کن…همونجا شک کردم!
      بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه ! بهار داد زد؛ تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم؛ جوابم را نداد. به سیمین گفتم؛ پرویز داره میاد، آرام گفت؛ شما نمیدونید… گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده ! هیچوقت نمیشه..
      جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود؛ زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت؛ اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت؛ آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر ! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!….شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه ، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت؛ من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم ! به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره؛ ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت:ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم ! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد؛ حاج علی جون… سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است… قسمت شانزدهم

      این همه آدم در یک خانه! و هیچکس هیچ چیز نمیگفت! انگار ناگهان همه باهم غریبه شده بودند! حتی به هم نگاه نمیکردند. مثل نمایشی که تمام شده بود و حالا همه میخواستند سر زندگی خود برگردند. علی گفت؛ آرش فعلا آزاده؛ اما به دلیل دروغ عمدی و فریب دادن پلیس، فعلا تحت نظره. گفتم؛ میخوام باش حرف بزنم. گفت؛ خانمی تو منو وارد این پرونده کردیا! میدونی که شغل من اصلا این نیست! این یه پرونده رو بت کمک میکنم. اونم به خاطر اینکه فردا مشکات ندزدتت! موهاتو سیاه کنه! بقیه شو دیگه خودت باید بری. همین الانشم میشنوم که میگن علی چرا اومده وسط پرونده جنایی ! گفتم: حالا یه بار کمک کردیا! باشه… تو کاری کن من آرشو تنها ببینم. ما مخلص شما! علی از آن لبخندهای معنی دار همیشگی اش زد و گفت؛ از دست تو ! ما مخلص نخوایم چی؟ اگه اجازه بدید… زود حرف را عوض کردم. چون میدانستم باز چه میخواهد بگوید. گفتم، آرش! دیر میشه ها!… آرش رنگ و روی خوبی نداشت؛ گفتم، رک میپرسم این اقرار دروغ چی بود؟ صوفی که ماشالله از منم زنده تره؟ گفت: بیخیال. تموم شد! گفتم نه! تازه شروع شد! بابابزرگت کلکسیون زنای مو مشکی داشته؛ تو میدونستی و صوفی رو بردی اونجا؟ گفت، من تا حالا فقط یه بار تو اون خونه رفته بودم؛ اونم اتاق نشیمن جلو، هیچی نمیدونستم! گفتم؛ گفتی بهار از مریضی مرد؛ ولی زنده ست! گفت؛ از بچه گی اینو شنیده بودم. میگفتن برای همین بابا بزرگ کسی رو تو اون خونه راه نمیده. حتی بچه خودشو! گفتم؛ آرش، صادقانه. هر چی میدونی بگو. این پرونده پر سواله و من فکر میکنم میتونم بت اطمینان کنم. اون جنازه که پیداشده، میدونی مال کیه؟ گفت؛ مگه له نشده؟ بیچاره! گفتم این اسما رو که میگم کدومو میشناسی. روژان مرادی؟ نمیشناخت. سیمین پروا. گفت، بله. گفتم، فامیله؟ گفت، نه. ما فامیلی نداریم. گاهی دور و بر بابام بود، برای عکاسی از خیریه ش؛ خیریه ی نمیدونم کودکان خیابان، یه همچین چیزایی. چطور؟ مگه پای اونم وسطه؟ گفتم؛ یعنی نمیدونستی پنج سال اسیر مشکات بوده؟ خندید؛ محاله! من تو مراسم میدیدمش…. همین آخرین بار یه مراسم خیریه گرفته بود، از من خواست گیتار بزنم! هفت ماه پیش! گفتم؛ موهاش چه رنگی بود، مویی که از زیر روسریش بیرون اومده بود؛ یادته؟ گمونم بلوند، آره. یادمه با خودم گفتم؛ چه زرد بیخودی. چطور؟ گفتم؛ صبر کن. اول قراره من بپرسم. حال صوفی رو نمیپرسی؟ گفت؛ حتما خوبه! گفتم؛ تو داشتی به خاطرش میرفتی بالای دار! حالا حتی نخواستی ببینیش! گفت برای اون نمیرفتم. برای کسی میرفتم که ارزششو داشت؛ گفتم کی؟ جواب نداد. گفتم؛ میدونستی مادربزرگت پولداره؟ گفت آره؛ ولی پولاشو بعد مرگ ، وقف یه خیریه کردن! پرویز وارد شد. بس نیست؟ وکیلش آمده!… قسمت هفدهم

      علی جان من خسته شدم. اینا همه دروغ میگن. بهار که سه بار همون قصه لوبیا و آواز خوندنو تعریف کرده؛ مشکات میگه شوهر بهاره؛ مجبور شده بگه زنش مرده، که کسی مزاحمشون نشه؛ چون مریضی بهار بعد از تولد بچه ش، انقدر شدید بود که نمیخواست کسی رو ببینه. مشکات میگه پرویز بچه خودشه و هر کی خلافشو میگه آزمایش ژنتیک بدن! هیچکسم از گم شدن صوفی، جسد دره و جسد حیاط پشتی چیزی نمیدونه؛ کسی هم روژان رو نمیشناسه! من واقعا حس میکنم اینا همه با هم دارن یه چیزی رو پنهان میکنن! حالا هر کی به روش خودش! علی گفت: برای همینه که پلیسم تو مصاحبه ها به نتیجه نرسید. اونا خوب دروغ میگن؛ اصلا انگار یه خانواده ن که همه باهم ارث دروغگویی دارن! جسد رفته برای تشخیص هویت. راستی وکیل خانواده مشکات کارت داره؛ خانم سرمد! زنی میانه سال با موهای بلوطی و صورتی بسیار زیبا پشت میز نشسته بود؛ از جایش بلند شد. من بیتا هستم؛ بیتا سرمد، وکیل خانوادگی مشکات. وکالتنامه و اوراقش را روی میز گذاشت. گفت شنیدم خیلی درگیر این پرونده اید. گفتم شاید بتونم کمکتون کنم. گفتم چه کمکی؟ گفت: بپرسید؛ هر چی دلتون میخواد؛ من بدونم جواب میدم. لبخند شیرینی داشت؛ اما گوشه ی چشم راستش، نشان از یک زخم کهنه داشت؛ که البته از زیباییش کم نکرده بود. گفتم فقط بگید میدونید قاتل کیه؟ خندید! با چه سوالی شروع کردین! اولا کدوم یکی؟ ثانیا وکیلا حق ندارن این چیزا رو بگن. من میتونم ثابت کنم پرویز پسر مشکاته؛ افسردگی بهار بعد از زایمان، باعث میشه اونو بدن مادر بهار بزرگ کنه. مشکات عاشق بهاره و برای اینکه دیگه کسی به اونجا نیاد مراسم خاکسپاری تقلبی راه میندازه و میگه بهار مرده که خانواده بهار ولش کنن! گفتم، مادر بهار که مراقب پرویز بود. کی ولشون کنه؟ گفت: معلومه، پدر بهار! آقای پولدار… مدام مزاحمشون میشده. خودش زن گرفته بود؛ یه دخترجوون؛ اما چی از جون مشکات میخواست، نمیدونم! میدونی که پدره از بهار متنفر بوده. گفتم ؛کیو جای بهار خاک کردن؟ گفت؛ پول بدی جسد بی نام و نشون هست. بعدشم جسد و انتقال دادن، که به وقت پلیس سالها بعد کالبدشکافی نکنه. قبر خالیه. طبق وصیت پدر بهار، ارثش فقط وقتی به بهار میرسه که بهار زنده باشه؛ بعد باید بدن بنیاد خیریه که به مشکات نرسه؛ پدر بهار سه ماه قبل مرگ تقلبی بهار میمیره و مشکاتم نقشه مرگ تقلبی بهارو میکشه. گفتم، پس اون دختره روژان! فکر میکردم برای نجات بهار از کشتن روژانه که میگن مرده، روژان رو جاش خاک کردن. بیتا لبخندی زد؛ روژان مرادی فقط یه هفته تو اون خونه بود؛ بعد میره کردستان و معلم میشه؛ مدارکش هست؛ هرگز زن مشکات نشد. علی وارد شد. جسد حیاط شناسایی شد؛ مادر جمشیده!…جمشید مشکات… قسمت هجدهم

      از این راه به نتیجه نمیرسم.همه ش دروغ!هر کی حرف اون یکی رو رد میکنه.علی برایم چای ریخت.گفت؛ سینا،برادر ناتنی آرش،تو یاسوج سربازه.دیشب بهم زنگ زد.گفت، شناسنامه ها!باورشون نکنید.همه جعلین.تو اداره ثبت آشنا داشتن.سن هیچکدوم واقعی نیست.منظورم اصلیاست.بعد گفت، چرا یه مدت نمیری خونه دوستت دماوند؟شاید بهتر فکر کنی!گفتم یکی این وسط داره همه رو هدایت میکنه.یکی که از همه باهوشتره!ولی چرا؟ و کیه؟شب ،دماوند بودم.مفصل تلفنی با سینا حرف زدم.نکاتی گفت که ذهنم رادرگیر قصه ای کرد.قصه ای مخوف!.قصه گو بودم و قصه ای را بر اساس انچه شنیده بودم و یا حدس میزدم ، پیش خودم تجسم کردم.قصه دختری هشت ساله که برای خودش خوشبخت است کند.زیبا.خوش آواز.شاید کمی کند تر از بقیه، اما نه عقب مانده.مشکات آن موقع محصل بودو اصلا سال چهل نبود!ماجرا را به دلیلی ده سال عقب کشیده بودند.دهه پنجاه بود.یک قصه تجسم کردم.فقط قصه!از آنچه نصفه شنیده بودم،دختربچه ای به نام بهار یک روز با پدرش تنهاست آواز میخواند.پدرش الکلیست،مدتیست قرض بالا آورده و عصبیست. با صدای آواز دخترش عصبی میشود.او را میزند.لباس بهار پاره میشود.هیچکس خانه نیست، پدر مست و عصبی به دخترش تجاوز میکندو میگوید اگر در این مورد با کسی حرف بزند او را میکشد.بهار از آن پس ساکت میشود.دیگرحرف نمیزند.فقط جیغ میکشد.دکترها پیشبینی عقب ماندگی حاد را میکنند.تا در یک شب، وقت پدر مست است، ماجرا را نصفه نیمه در خواب زمزمه میکند و مادر بهار که آنجاست، میشنود.پس بهارباید سریع شوهر کند!مادرش میدانسته که خانواده مشکات یک پسرناتنی شرور به نام جمشید دارند.دو خانواده فامیل دور بوده اند.جمشید را خارج فرستاده بودند.به جمشید در رویایم میگویم چراخارج؟ میگوید؛ مادر خوانده ام مدام مرا میزد.میگفت من شیطانم! میگفت شبها از اتاق من صدا میشنود.صدای مادر مومشکی زیبایم که در جوانی مریض شد ومرد.من تنها فرزندش بودم.مادرم به خواب من می آمد.نوازشم میکرد و برایم قصه چهل گیس را میگفت.قصه دختری زیبا مثل خودش باموهای بلند مشکی.جمشید مریض اعلام میشود و او را به خارج میفرستند.وقتی برمیگردد،بیست و دوساله است و بهار ده ؛موهای سیاه و بلند بهار او را یاد مادرش می اندازد.یک باربهارموقع کاشتن لوبیا به او میگویدکه کاش او راهم خاک میکردند و جایش یک گل بنفشه درمی آمد.جمشید شک میکند.بهار بغضش منفجر میشود و قصه حمله پدرش را نصفه نیمه به جمشیدمیگوید.جمشید که خودش هم ازکمبود مادر رنج میکشد با اوعروسی میکند.پدر بهار،زنش را طلاق میدهد واز زن جدیدش صاحب دختری به نام سیمین میشود.پدر نمیخواهد به بهار ارثی برسد.پس نقشه ای میکشد ،نقشه ای شوم،حتی به قیمت مرگ بهار!و جمشید میفهمد.پول برای او مهم نیست.بهار مهم است… قسمت نوزدهم

      از خواب پریدم….چه خواب وحشتناکی! سریع باید به تهران برمیگشتم…علی تا حال زار مرا دید ، فهمید که چه اتفاقی افتاده است.گفت ؛ باز کابوس؟ گفتم:علی این واقعی بود!عینا جلوی چشمم اتفاق افتاد.پدر بهار، به اون دست درازی کرده و مشکات دلش سوخته و..گفت ؛ صبر، صبر کن.یعنی تو واقعا فکر میکنی بهار بیگناهه؟ گفتم ؛ خب معلومه.اون یه بچه ی معصومه.قربانی یه وسوسه کثیف شده.علی دفترچه ای در آورد.گفت؛ اینو فقط به تو نشون میدم.این دفتر خاطرات بهاره.تا کلاس دوم مدرسه استثنایی درس خونده….مادرش بهم داد.خیلی با خودش جنگیده بود تا اینو بم بده.دفتر پر از نقاشیهای بی ربط و سیاه بود.آدمهایی نقاشی کشیده شده بودند و بعد روی آنها خط خطی شده بود و زیرش نوشته بود؛ بمیر! گفتم ؛ خب این ذهنیت بچه اییه که ازش سوءاستفاده شده.گفت: این چی؟ نقاشی من بود.با خودکار مشکی محکم روی کاغذ کشیده بود.با شال و عینکم.و زیر آن نوشته بود:شیدا بمیر! گفتم :مامانش اینو از کجا آورده؟ گفت؛ نمیدونم.یه نفر با پیک دیروز اورده دم در.بعد از تخلیه خونه…هر کی بوده میخواسته به ما هشدار بده!گفتم ، ولی من که همیشه با بهار خوب بودم ! گفت:یادته از پله ها افتادی من دیر رسیدم؟اون خونه هم که پر از در مخفیه.فکر میکنی کی پرتت کرد؟ گفتم ؛ به نظرم روانپزشک باید بهارو ببینه.گفت؛ بله.امروز همه شونو میببینه! گفتم؛ و صوفی رو؟گفت ؛ اون نه ! گفتم چرا روش تعصب داری حاج علی جون !!! گفت؛ یه کاری بش دادم.داره برای من جاسوسی میکنه.گفتم ، چرا به اون ؟ گفت؛ چون فقط اون میتونه بره اونجا…نترس حسود خانم! صوفی جای بچه ی منه.نمیتونستم بگم چه ماموریتی بش دادم..یا چند روز پیش اولین بار ، تو کلانتری در چه حالی دیدمش !گفتم به من بگو ! گفت: تاجواب تستای روانپزشک بیاد بت میگم.گفتم دو قتل!اولی که هویتش معلوم نیست….دومی.یعنی مادر جمشید حدودا نود سالو داشته.گفت آره.نمیدونم چرا اعلام کردن میانه سال!!گفتم و موضوع سنا.چرا باید سن خودشونو تغییر بدن؟گفت ؛ که شناخته نشن..گفتم؛ از کی میترسن که نباید شناخته شن؟ گفت، شاید هیچکی.شاید فقط نقشه ای دارن….بیتا سرمد میگه چهل و پنج سالشه! اما به نظر من پوستشو کشیده.چشماش سنشو نشون میده.اینا از دم میخوان یه کاری بکنن.گفتم ؛کاش میپرسیدی چرا به جنازه مادر جمشید گفتن؛ میانه سال؟ گفت، امروز جواب دقیق آزمایش کروموزومی میاد.اما میخوام یه چیزی بهت بگم…..بین خودمون باشه!من بین همه این ادما متوجه نگاه جمشید و پرویز به وکیلشون شدم….به نظرم هر دو عاشقشن!…گفتم.خب بیتا سرمد تو سن خودش زیبا و جذابه.گفت؛نه.بیشتر از اون…میخوام بیتا سرمدم تست بده.من شک دارم اون وکیل باشه.چهار بار آمریکا عمل کرده.با پول جمشیدمشکات! یه جراحی مغزی و سه عمل زیبایی! میخواسته چهره شو کامل عوض کنه و موفق شده ! قسمت بیستم

      پس یکنفر میخواسته چهره اش را تغییر دهد و موفق هم شده است.اما چرا؟ و او که بود؟ روژان؟ آن روز عصر روانپزشک آمد.پیشنهاد او این بود که اول با ساده ترین آدمها مصاحبه کنیم.کسانی که کمتر به آنها مظنون هستیم .پیشنهاد من بهار بود.چون فقط چند جمله را مدام تکرار میکرد و قطعا مصاحبه با او ، وقتی نمیگرفت.دکتر قبول کرد و اجازه داد من هم به عنوان یک روزنامه نگار روانشناس ، کنارش بنشینم.بهار کمی ترسیده بود.آهسته سلام داد و به من خیره شد.گفتم:خوبی بهار جان؟ با صدای حق به جانبی گفت :بله…چرانه ؟ اینجا غذای خوبی به ما دادن.دکتر گفت :بهارخانم ،شما میدونی چند سالته؟ صدای بهار ناگهان تغییر کرد.یازده!نه.دوازده….و صدایش واقعا شبیه دختری دوازده ساله شد! دکتر گفت یعنی الان دوازده سالته؟ گفت:الان نه.اونموقع…ناگهان با صدای زنی جدی پرسید؛ سن یه خانمو نمیپرسن!برای چی سن منو میپرسین؟ دکتر گفت؛ دلت نمیخواد مجبور نیستی بگی.بهار گفت؛ بچه م سی و هشت سال پیش به دنیا اومد.پس الان باید مردی شده باشه.-و تو چند سالت بود وقتی بچه به دنیا اومد! گفتم که…نگفتم؟ یادم نیست.اما یادمه جمشید گوجه سبز خریده بود.دلم بلال میخواست.اما جمشید پیدا نکرد.گوجه سبزم خوبه.دخترای چهارده ساله دوست دارن! من و دکتر به هم نگاه کردیم.اگر چهارده سالگی، پرویز را به دنیا اورده بود،الان حدود پنجاه و دو سال داشت.گرچه چهره اش بسیار جوانتر بود.دکتر گفت؛ به بچه شیر میدادی؟ گفت ؛ نمیخورد!گریه میکرد.جمشید گفت بدینش یه خانمه اونجا بهش شیر بدن ، بزرگش کنن. دادیمش رفت.-بعد بازم دیدیش؟ با صدای کود کانه ای گفت :نه.مرد..آخه خیلی کوچیک بود.جمشید گفت مریض بود.سرش را روی میز گذاشت.جلو رفتم تا سرش را نوازش کنم.ناگهان با خشونت دستم را کنار زد.در نگاهش ،نگاه زن موبلندی را دیدم که آن روز در پاگرد راه پله دیده بودم.با صدای زنانه ی جدی گفت :ما مادرا کارمونو خوب بلدیم خانم.من بچه مو میدیدم…جمشید میگفت مرده.ولی مهم نبود.من میدونستم زنده ست.پرویز پسر خوبی بود.جاش پیش مادر من راحت بود.من و جمشید کارای مهم تری داشتیم.جا خوردم .این صدای بهار نبود.صدای یک زن عاقل و پخته بود .گفتم :چه کار؟ گفت: جمشید داشت یه رمان مینوشت و من ویرایشش میکردم.ویرایش !… من و دکتر باهم گفتیم!بهار خندید:بم نمیاد بتونم ؟درسته زود ازدواج کردم.اما جمشید خودش بم درس داد.من کلی کتاب خوندم.عاشق ادبیاتم.این دیگر صدای بهار نبود.صدای یک زن کامل و با اعتماد به نفس بالا بود.بهار ادامه داد معاشران گره از زلف یار باز کنید! وخندید.خنده ای زنانه و پر راز…. قسمت بیست و یکم

      دستم را روی شانه اش گذاشتم.خنده اش قطع نمیشد.گفتم ؛خوبی بهار؟ دستم را با خشونت کنار زد.اگه مزاحما نباشن بله!…ولی همیشه بودن.دکتر گفت؛ مزاحما کیان؟بهار گفت ؛ یکیش بابام…پیرمرد مریض؛ وصیت کرده بود که من فقط تا وقتی صغیرم ، حق دارم توسط قیمم، ازش پول ماهانه بگیرم.از هجده سالگی دیگه سهم منو میداد به یه خیریه! فکرشو بکنید.ما بچه داشتیم.جمشید داشت کتاب مینوشت و پولی نداشتیم ! و اونوقت اون پیرمرد خودخواه ،میخواست پولشو بده خیریه ! واسه همین جمشید سن منو عوض کرد.دوستش شناسنامه ی جعلی رو آورد.ده سال کوچیکم کرد ! حالا ده سال وقت داشتیم ببینیم چیکار کنیم ! اما پیرمرد لعنتی فهمید.بلند شد اومد خونه ی ما.سر من داد زد.میخواست جمشیدو بزنه…باید ادبش میکردم.همیشه خودش میگفت آدمای بی ادبو باید ادب کرد! گفتم : ادبش کردی؟ گفت؛ آره!کاری نداشت.بیماری قلبی داشت..کافی بود قرصش چند دقیقه دیر برسه…قرصاشو از جیب کتش برداشتم ،ریختم تو مستراح.وقتی داشت از خونه ی ما میرفت بیرون، تهدید کرد که جریان شناسنامه ی جعلی رو به پلیس میگه.اما کبود شده بود.دستش رو قلبش بود.میدونستم تا بره تو ماشین، قرص میخواد..خندید، دوباره زنانه و پر عشوه ، گفتم که کاری نداشت.بی ادب بود.تنبیه شد ! همه فکر کردن سکته بوده….حتی دکترش! گفتم : مزاحم بعدی کی بود ؟ ناخنهایش را در دستش فشار داد.گفت ، همیشه بودن…هر کی در میزد مزاحم بود.ازصدای در خوشم نمیاد !گفتم : پدرت از زن دومش بچه ی دیگه ای هم داشت؟ گفت ؛ آره ؛ یه ماچه ویه توله سگ!…گفتم : کجان؟ دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید.دکتر گفت : یعنی نمیدونی؟ گفت؛ ماچه رو دیدم..تصادفی.توله سگه گم شده..اما اونم به زودی پیداش میشه..ماچه به من سلام داد.احمق منو نشناخت…گمونم ماچهه وکیل شده…داشت یا تو حرف میزد.قیافه ش یادم نمیره.حتی اگه صد بار عمل کنه.اون زخم کنار چشمش جای چنگالیه که من کردم تو صورتش.وقتی بچه بود.میخواستم چشمشو در بیارم!الانم حتما وکیل تقلبیه ! اون موقع ها بش میگفتن مینا.اما حالا شده بیتا…ماچه ی زن کثیفی که ارث بابامو بالا کشید.اون حق پسر من بود .حق من بود نه اون بچه ها!خیلی دنبال ماچه کردم.میگفتن غیب شده.یه مرضی داشت سردردای بدی میگرفت.دعا کردم بمیره بره جهنم.رفت.اما نه جهنم !مادرش فرستادش با پول بابای من مخشو عمل کنه! توله سگه هم گمشده بود.گفتم ؛ اسمشو یادت میاد؟گفت.اون موقع بش میگفتن مجید.دنبالشم!میگن دکتر شده.آخرین باری که دیدمش سه ساله بود.الان حتما یه مرد گنده ست که که لباس دکتری میپوشه و نمیگه با پول من و بچه م دکترشده! بی پدرا !….. آخرین عکس صوفی با اجازه ی خودش
      شیدا و صوفی

      قسمت بیست و دوم

      وقتی بهار به صحبتهایش در مورد مجید، برادر ناتنی اش رسید، دکتر شایان، لحظه ای مکث کرد و گفت؛ گمونم برای امروزش کافی باشه.خیلی دو گانگی تو حرفاشه وچقدر نفرت!گفتم تشخیصتون چیه دکتر؟گفت؛به هرحال عقب ماندگی ذهنی نیست!نشانه هایی از تجزیه شخصیت دیده میشه.یه جا جوونه و عاشق.یه جا بچه و معصوم.یه جا باهوش و جاافتاده!باید روش بیشتر کار کرد.با دستمال عرق صورتش را پاک کرد.هوا گرم نبود.اما دکتر شایان، عرق میریختگفتم ؛ حالتون خوبه دکتر؟گفت؛ بله.این خانم منو یاد کسی انداخت!بگذریم.مورد پیچیده ایه.نفر بعدی کیه؟ گفتم؛ شما بگید.مشکات.صوفی.آرش.پرویز.س مین.مادر بهار.؟ دکتر گفت، مشکات لطفا! پیرمرد شق و رق وارد شد و روی صندلی نشست.طوری به ما زل زد انگار سوالهای ما را حفظ بود.گفت، بذارین زیاد وقتتونو نگیرم! وقتی بهارو ده سال کوچیک کردم ؛ باید خودمم ده سال کوچیک میکردم.وگرنه تفاوت سنیمون ماجرا رو لو میداد.گفتم؛ پس سن همه نزدیکای بهارو باید کوچیک میکردین! گفت:تا جایی که تونستم…دوست دانشگام تو کار سند جعلی بود.یه وکیل حرفه ای ولی خلاف !همه چی درست پیش میرفت اگه پدر بهار شک نمیکرد ،وقتی پدر بهار مرد؛ تا سه سال همه چیز خوب بود.تا اینکه یه روز مادر خونده بهار، مهرانه اومد دیدنمون.شاکی بود.من در اتاقو رو بهار قفل کردم که نشنوه.گفت؛ ما چرا هنوز داریم از پول پدر بهار استفاده میکنیم؟ طبق وصیت باید به خیریه سفارشی پدر بهار بخشیده شه..به جریان سن ما شک کرد.گفت، بهارو کوچیک کردی.آره؟ با اون یارو رو که جعل شناسنامه میکنه کار داره.ما نمیتونستیم آشنای منو نشونش بدین. دعوامون شد.اون گفت میدونه که شوهرش هیچوقت بی قرص قلب جایی نمیرفته.حتما کسی قرصاشو برداشته.به پلیس میگه!حتی شده جسدو از خاک بکشن بیرون و کالبد شکافی کنن…بهار در اتاق را نیمه باز کرد و زیر سیگاری برنزی را از روی میز برداشت و از پشت سر به مهرانه نزدیک شد…..من که خطر را حس کرده بودم به مهرانه گفتم ،آدرس دوستم را بت میدم.نمیتونستم مرگ اون زنم تحمل کنم.مهرانه تا اخر هفته به ما وقت داد ورفت..لابد اوهم مشکلی داشت که به جعل سند نیاز داشت.بهارگفت: باید میمرد.گفتم ؛ بذار ببینیم چی میخواد! اونم ارثی نبرده بودمگر مقرری بچه ها.از شوهرش یه دختر و یک پسر کوچک داشت.پسرک مجید، سه ساله بود.اما دختر را ندیده بودم.ظاهرابیماری خاصی داشت که او را هر جا نمیبردند.مهرانه مستاصل بود.به پول نیاز داشت.گفت اخر هفته می آید و آمد.مینا دخترش همراهش بود.چشم عسلی.سفید با موهای فرفری روشن! من داشتم درباره نیاز مالی اوحرف میزدم که… قسمت بیست و سوم

      من داشتم درباره نیاز مالی او حرف میزدم، مینا داشت سیب میخورد.ناگهان بهار چنگال سیب را از دست او کشید و در چشم دخترک کرد.صحنه ی فجیعی بود!خون از چشم بچه فواره میزد.!.مهرانه جیغ میکشید و درحال غش بود و داد میزد اورژانس.به اورژانس زنگ بزنین.کمک! بچه تقریبا بیهوش بود.بهار ناپدید شد..داشتم به اورژانس زنگ میزدم که ناگهان بهار مثل یک پرستار ماهر،از آشپزخانه بیرون آمد، جعبه کمکهای اولیه دستش بود.آن جعبه را یادم نمی آمد خریده باشم…بهار آستینهایش را بالا زد و گفت، نترسید من پرستارم!کمکهای اولیه بلدم.صدایش عوض شده بود.گاز استریل خواست و چنان ماهرانه و با محبت، چشم مینا را شستشو داد و بست که انگار واقعا پرستار بود! ما با تعجب نگاهش میکردیم.به مهرانه گفت،-تو این خونه ازیه مریض نگه داری میکنم.اسمم روژانه.روژان مرادی.اگه الان برسونینش بیمارستان،زود خوب میشه.مهرانه با وحشت رفت.به بهار گفتم ، تو این کارارو از کجا یاد گرفتی؟ گفت، یادت نیست؟ قیل تولد بچه مون خودت منو فرستادی بیمارستان، کمکهای اولیه یاد بگیرم؟گفتی لازم میشه.برای بچه! همان موقع یود که فکر کردم باید همه جا شایع کنم بهار مرده.هم به جریان قرص پدرش شک کرده بودند،هم شناسنامه جعلی و هم احساس خطری که در مورد غریبه ها ازاو میکردم…انگار دو آدم مختلف بود.یا چند آدم..بهار باید مرده اعلام میشد تا دیگر کسی به خانه ی ما نیاید.اگر مینا کور میشد پای پلیس به خانه باز میشد!..با من کسی کاری نداشت.دو هفته بعد شایع کردم بهارمریض است و ماه بعد او را کشتم.یعنی به همه گفتم مرده است.دوست وکیلم گفت جنازه ای را جور میکند.همه چیز میفروخت.حتی جنازه.اما کمی گرانتر….مجبور بودیم مدتی به مادر بهار هم دروغ بگوییم.بهار مریض روحی بود و باید در خانه زندانی میشد..از آن تاریخ دیگر تمام خانوادهs، بهار را از یاد بردند.جز ما چند نفر.دکتر گفت؛ شما؟ کیا؟ مشکات لبخندی زد، معما رو تعریف کردم دکتر مجید شایان عزیز!..یه جاشم باید خودت حل کنی…دکتر با تعجب به مشکات نگاه کرد.گفت؛ ما همو میشناسیم؟ مشکات گفت؛ شما رو نمیدونم.ولی من همه رو میشناسم.پدرم نظامی بود.ازش یاد گرفتم که درباره ی همه چی تحقیق کنم.مثلا میدونم این خانم خبرنگار روانشناس؛ شیفته ی اون آقای پلنگه.یا میدونم فامیل واقعی شما شایان نیست دکتر…درسته؟همونطور که فامیل خواهرتونم سرمد نیست.اون میناست! وکیل و پزشک پلیس!مادرتون مهرانه چطوره؟مدتهاست ازش خبر ندارم.گفتن آمریکاست.دکتر عرق صورتش را پاک کرد و زیر لب گفت مادرم راست میگفت ؛ این خانواده خود شیطانن.امابرای چی ؟!..چه شونه؟…. قسمت بیست و چهارم

      همیشه روانپزشک با همه مصاحبه میکند و بعد نظر کارشناسی اش را بیان میکند. مشکات سکوت کرد؛ دیگر حوصله حرف زدن نداشت؛ هرچه از گذشته و ازدواجشان میپرسیدیم میگفت، قبلا گفتم؛ خسته بود. دکتر گفت، نفر بعدی؟ گفتم: یا پرویز یا سیمین؟ سیمین را آوردند؛ بی آرایش، بیشتر از سی سال به نظر میرسید؛ گفت: من جزو این خانواده نیستم؛ بذارید برم. گفتم، به حاج علی اعتراف نکردی دختر منصور پروا، پدر بهار هستی. از مادر دیگه! گفت؛ این داستانی بود که مشکات بم یاد داد. من این خانواده رو نمیشناسم واقعا. من یه خیریه دارم برای بچه های کار. اونا پولشونو میریختن تو خیریه ما، طبق وصیت پدر بهار و بعد ما یه درصد کمی خودمون برمیداشتیم. بقیه شو میدادیم خودشون؛ اینجوری همه این سالا پولو صاحب شدن! خود منصور پروا هم برای اینکه مالیات نده، همین کارو میکرد. البته اون موقع، من بچه بودم؛ ولی یادمه مادرم همیشه ازش مینالید. گرچه به پولش احتیاج داشت. ببینید من فقط هفته ای دو سه بار به اون خونه سر میزدم. غذاشونو میپختم میذاشتم تو فریزر، رخت چرکا و ملافه ها رو مینداختم تو ماشین، همین. مشکات دستور داده بود موهامو مشکی کنم! که وقتی مردم رفت و امدمو به اون خونه میبینن فکر کنن خواهر بهارم! پرسیدم؛ خواهر بهار؟ گفت؛ بله؛ دریا… تنها کسیه که گاهی هنوز پاشو تو اون خونه میذاره؛ البته سالها خارج بوده؛ تازه اومده. گفتم، چند وقته؟ گفت؛ یه سالی میشه. شوهر و بچه نداره؛ اونجا گمونم شغل مهمی داره.. میاد و میره گاهی… من واقعا فکر میکنم اینا همه خلن.. چون ارث زیادی بشون رسیده و منصور، پدربزرگشون برای قایم کردن پولش از خانواده و دولت، هر کاری میکرده؛ الان دارن با خیریه ما معامله میکنن. درصد میدن، پولشونو پس میگیرن… ما از هیچ جا حمایت نمیشیم؛ به اون پول احتیاج داریم! حالا منو جزو این مجنونا حساب نکنید! من جرممو میپذیرم؛ سازمان ما سی و پنج ساله فعالیت داره؛ مادرم زندگیشو روش گذاشته… گفتم پس اون کچل کردنت؟ اون روز و حال هیستریکت؟ گفت؛ نمایش بود! مشکات به من گفته بود شما رو بترسونم… من حتی زندانی نبودم؛ کلید داشتم… همه ش بازی بود. دکترشایان گفت؛ مشکات تعادل نداره؛ خودت میدونی! چرا بازی به این خطرناکی رو قبول کردی؟ اینجوری یه عمر برده اون میشدی! گفت چاره ای نداشتم… مادرم مریضه و خیریه مون داره ورشکست میشه. یه کم نقش بازی کردن چیزی از من کم نمیکرد. گفتم؛ دقیقا تو اون خونه چند نفر بودن و کار تو چی بود؟ گفت: مشکات، بهار و من.. هفته ای سه چهاربار برای غذا و نظافت سر میزدم؛ از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد… قسمت بیست و پنجم

      …از پنج سال پیش تا حالا که مادرم بازنشست شد… گفتم خب چرا برای کار خونه مستخدم نمیگرفت؟ چرا تو؟ گفت؛ یه دختر جوونی بود کارای بانکی و اداریشو انجام میداد؛ حقوق میگرفت؛ زبر و زرنگ بود؛ بهار میشناختش؛ بهار منم میشناخت. از آدمای غریبه تو خونه عصبی میشد. گفتم؛ دختر جوونه اسمش چی بود؟ گفت قربونت برم، تو این کارا همه اسم مستعار دارن! بش میگفتن نیکی، اما حواسش بود؛ میدونست ما خیریه ها، معاف از مالیاتیم. تمام دفتر دستکای اداری مشکات پیش اون بود. جای مشکات تلفن جواب میداد؛سنداشو امضاء میکرد… گفتم که زبل بود؛ اما سنی نداشت… حتی برای مشکات چکاشم امضا میکرد و ضامن میشد…. غریبه ها نمیتونستن بیان تو اون خونه.. چون همه جا گفته بودن بهار مرده. اون دختر، گمونم فامیلشون بود. گفتم؛ داری دروغ میگی! تو پریروز تو ماشین کنار اون دختر نشستی! صوفی! چرا خودتو به آشنایی نزدی؟ چرا دروغ؟! ترسید… گفت: نمیدونم! انقدر حالم بد بود بش نگاه نکردم.. گفتم اسمش صوفی نبود؟ گفت؛ نمیدونم! قاطی کردم؛ اصلا به من چه کی کارای مالی و اداری مشکاتو انجام میده. اون دخترم مثل خودش خطرناکه… خانوادگی ریگی تو کفششونه…
      اما ما کاری نداشتیم … درصد خودمونو میگرفتیم و می رفتیم. گفتم؛ چرا از بین این همه خیریه شما؟ گفت من بارها از بچگی اینو پرسیدم و مادرم جوابی نداد؛ یه رابطه کاری بین مادرم و مشکات هست؛ یه معامله ست! انگار هر دو از هم آتو دارن، مادرم و مشکات، ولی من نمیدونم چیه! گفتم و نگاه پرویز مشکات به تو؟ اونکه گفت، نمیشناستت. حسی نداشت! گفت؛ میشناسه! دوسم داره به خدا… همه گند کاریای باباشم میشناسه؛ منو میخواد. الانم که زن نداره.!!.. اما مدتیه محلم نمیذاره؛ دریغ از یه نگاه پر محبت! نمیدونم چرا!.. میدونم دوست دختری نداره؛ کار باباشه حتما! من چیم کمه که نگاهمم نمیکنه؟ من عاشق پرویزم…. گفتم؛ پس مشکات، بهار و تو…. تو اون خونه ی بزرگ…. البته تو مدام نبودی… هیچوقت صدای مشکوکی شنیدی؟ کسی دیدنشون نمی آمد؟ گفت؛ نه. حتی آیفون و تلفتم قطع میکنن. فقط… گفتم؛ فقط چی؟ گفت دریا، خواهر بهار که چند روز پیش اومده بود با مشکات دعواش شد! من نفهمیدم سر چی؟! دریا داد میزد: لات بیسر و پا… بعد اون اتفاق افتاد.. خدایا من نباید بگم…. ولی دیگه خودمم از اون خونه و این مشکات ترسیدم.. دوازده شب بود.. بهار خواب بود. حس کردم یکی داره تو حیاط پشتی چاله میکنه؛ صدای بیل می اومد. رفتم کنار پنجره، یه جسد تو پتو بود.. میخواستم جیغ بکشم؛ ولی مشکات منم میکشت؛ جسدو خاک کرد. خیلی عادی و ساده… من خودمو به خواب زدم؛ اما سحر پریدم از صدا… قسمت بیست و ششم

      نمیدانم دقیقا مصاحبه ها چند روز طول کشید.من و دکتر شایان حسابی خسته شده بودیم.از حاج علی خبری نبود.فکر کردم حتما درگیر کارهای مهم تر است.
      با بهار، مشکات و سیمین تا حدودی حرف زده بودیم. حالا فهمیده بودیم که بهار پروا،قطعا بیماری چند شخصیتی داردو یکی از شخصیتهای اصلی او در هفت سالگی باقی مانده است.شخصیتی که در خانواده و مدرسه نشان میداد.در نتیجه برای او تشخیص عقب ماندگی ذهنی داده بودند.قرصهایی که مادرش در دوران بارداری استفاده میکرد،خطرناک نبود.دکتر کودکی اش میگفت بهار ، تا هفت سالگی سالم بود.بعد از آن، نشانه هایی از رکود را نشان داد.او تشخیص چند شخصیتی را نداده بود.چون خانواده مدام به عقب ماندگی بهار نسبت به خواهرش اشاره میکردند.اما معلم مدرسه سر زنگ ریاضی ، هوش سرشاری از او دیده بود که با لحن تند و پرخاشگری شدید ، و حتی ضرب و شتم همراه بود!کلاس دوم دبستان استثنایی ! معلم ، همانجا پیشنهاد آزمایش روانپرشکی را داده بود.دختر هشت ساله ای که مسایل ده ساله ها را حل میکرد،او حتما باهوش بود و ازبیماری دیگری رنج میبرد !اما پدر بهار که آن موقع به دلیل درگیری در کار نزول، پول کم آورده بود ، ابدا حوصله دختر کوچکش را نداشت و او را به دکتری معرفی نکرد.او یک الکلی نزول خوار بود که خانواده برایش اهمیت زیادی نداشت و برای همین مادر بهار افسردگی داشت.ما تا اینجا فهمیدیم که بهار دست کم دو شخصیت دارد.یکی کودک و مظلوم و دیگری :باهوش و پرخاشگر…اما مشکات!عجیب ترین موردی بود که دیده بودیم !….تشخیص دکتر، سایکو پات یا ضد اجتماعی بود.اما من گمان دیگری هم داشتم که فعلا سکوت کرده بودم.سیمین از همه ساده تر بود.دختر بی پناه زنی که خیریه داشت.اما از کنار آن، بار خودش را هم میبست،تا مشکات فضول با روحیه نظامی پدرش متوجه میشود و او را سر کیسه میکند.او را تهدید میکند که با اعلام حقیقت به پلیس ، موسسه اش را خواهد بست و جریمه کلان و حتی حبس در انتظارش خواهد بود.مگر تظاهر کند که پولهای خانواده پروا و مشکات به انها رسیده است..درصدی بردارند.بقیه را به مشکات بدهند..این طوری مشکات هم مالیات نمیداد.هم همه فکر میکردند فقیر است و پول پروا به انها نرسیده است !…بهار از نظر ژنتیک آسیب پذیر بود و امکان ابتلا یه بیماری عصبی را داشت….اما در هفت سالگی اش چه اتفاقی افتاده بود که در آن سن تثبیت شده بود.؟برای دو شخصیتی شدن ؛ همیشه محرک بیرونی لازم است.باید قبل از مصاحبه با بقیه،به هفت سالگی بهار میرفتم.آنچه من ، در دماوند تجسم کرده بودم ، فقط یک رویا و خیال بود.من که حس ششم نداشتم !هر چه بود راز اصلی بیماری بهار در هفت سالگی اش بود….از دکتر شایان، وقت خواستم که جایی بروم و برگردم…نباید زمان را از دست میدادم.حس میکردم جان کس دیگری در خطر است و پلیس بسیار آرامش داشت.انگار همه چیز را میدانستند.اما هرگز به خبر نگارها نمیگفتند…باشد..باید اطلاعاتم از پلیس جلو میزد…باید سراغ دکتر کودکی بهار میرفتم.او جلوی مشکات معذب بود و مطمین بودم خیلی چیزها را میداند…. قسمت بیست و هفتم

      از دکتر شایان وقت خواستم، جایی بروم؛ پیش دکتر خانوادگی بهار که قبلا یکبار او را در اداره پلیس دیده بودم؛ آن هم وقتی از نوع عقب ماندگی بهار حرف میزد.. دکتر انگار منتظر من بود. گفت؛ چرا مثل مردها پوتین کوه پوشیدی دختر؟ میخواستم بگویم به تو چه مرد؟ ولی به خاطر بهار، خودم را کنترل کردم؛ هر کسی قلقی داشت؛ سعی کردم با دکتر مودب و همکار باشم؛ لبخند زدم. در واقع با رفتار مودبانه، گولش زدم. حرفی از دهانش پرید که نباید می پرید.؛ گفت: بچه باهوش و قشنگی بود؛ اما وقتی منصور، پدرش، یکی از بدهکاراشو اورده بود دفترش،.. نمیدونست بهار پشت پاراوان اتاق، خوابش برده! زنه از منصور نزول گرفته بود؛ پول نداشت بده؛
      شوهرش زندان بود؛ منصور میخواست با زنه معامله کنه؛ سفته شو بر میگردوند، اما جاش یه چیزی میخواست؛ زنه بلند شد بره؛ در قفل بود؛ زن بیچاره جیغ میزنه؛ منصور جلوی دهنشو میگیره؛ زنه داشته خفه میشده؛ بهار از جیغ زن از خواب میپره و از پشت پاراوان همه چیزو میبینه؛ زنه دست و پا میزنه؛ چنگ میزنه؛ اما منصور موفق میشه.. زور منصور خیلی زیاد بود؛ زنه رو زمین افتاده و منصور مسته؛ تازه میفهمه چیکار کرده! و نمیدونسته بهار از پشت پاراوان همه چیزو دیده! فکر میکرده چند ساعت پیش، با مادرش رفته خونه… اما چون بهار خوابش برده بود، مادرش نبرده بودش. منصور جسد زنو تا بالای راه پله میکشونه؛ از اونجا پرتش میکنه پایین؛ بهار، همه چیزو میبینه؛ بعد منصور، جسدو میذاره تو یه پتو و بعد تو صندوق عقب ماشین؛ اون با جسد میره، بهار هفت ساله تو تاریکی دفتر جا میمونه؛ سعی میکنه بره بیرون؛ در قفله؛ هنوز یه گوشواره زن رو زمینه؛ منصور سالها بعد بم گفت که بهار هیچوقت اون گوشواره رو از گوشش در نیاورد! صبح روز بعد که بهارو پیدا میکنن، هیچی از دیشب یادش نبود؛ فقط یه جمله رو هی میگفت: دستام شکل اون زنه ست که چنگ زد! نمیفهمیدن چی میگه! فکرکردن عقب مونده ست! منصور چند روز بعد میفهمه که بهار همه چیزو دیده؛ وقتی عروسک بهارو پشت پاراوان پیدا میکنه و میفهمه بهار چرا شب تو دفتر زندانی شده! فوری براش حکم مهجوری عقل میگیره! و خودش، یه مدت از ایران میره؛ از اون موقع بیماری دو شخصیتی بهار شروع میشه. گفتم؛ خب چرا اینا رو زودتر نگفتی دکتر؟ گفت؛ مگه خودم میدونستم؟ منصور چند شب قبل از مرگش همه ماجرا رو گفت؛ میخواست پولی به بهار نرسه؛ حکم مهجوریت دایم میخواست؛ انگار حس کرده بود به زودی میمیره.. ولی نه به دست بهار! انقدر خلاف کرده بود که میدونست تمومه.اما فکر بهارم نمیکرد! اونو واقعا عقب مونده میدونست؛ برای همینم زنش داده بود به فامیل.. مشکات پسر خاله منصوره؛ میدونستی؟!… قسمت بیست و هشتم

      بله.پسر خاله ان….منصور کلی به خاله ش پول داد تا راضی به این ازدواج بشه….گفتم :مشکات میدونست این دختر بدبخت بیماره؟
      گفت ؛ اینو نمیدونم..اما از من میشنوی مشکات انقدر مریضه که بهار از سرشم زیاد بود….پس حالا کامل مطمین شدم بهار عقب مانده نیست.با دیدن صحنه قتل زن توسط پدرش ، ایست شخصیت در هفت سالگی داشته.در حالی که وجه دیگر شخصیت او باهوش و پرخاشگر است.دکتر گفت :از این افراد باید بیشتر ترسید…چون هر کاری میکنن بدون اینکه یادشون بمونه.و جمشید واقعا اونو دوست داشت یا به امید پول پدرش باش عروسی کرد؟ نمیدونم….
      امانمیتونسته واقعا اونو بکشه؟ چرا !میتونسته….. تظاهر کرده بهار مرده.پس چرا واقعا اونونکشته؟ کی دنبال خون بهار می اومد؟ گفتم ؛ شاید دلش سوخته؟..گفت :مشکات دل نداره ! مساله جای دیگه ست ! اگه بهارو میکشت ، چون بچه داشتن، سهم ارث بهار که مشکات با کمک اون خیریه بالا کشیده بود، به پسرش پرویز میرسید.مگر اینکه…گفتم : وای نه! خدایا.مگر اینکه پرویز، پسر مشکات نباشه!دکتر گفت :یه آزمایش ژنتیک ساده ست و اونوقت دیگه جمشید هیچ ارثی از بهار نداشت…..چون ازش بچه ای نداشت..گفتم :یعنی پرویز بچه بهاره؛ اما بچه ی مشکات نیست؟ پس بچه کیه؟ پرویز تو چهارده سالگی مادرش به دنیا میاد، بهار که همه ش خونه بوده و کسی رو نمیشناخته !…پدر پرویز کیه ؟دکتر گفت :هر کی هست الان میتونه ثابت کنه پرویز پسرشه و پولای مشکاتو ازش بگیره.چون مشکات هرگز به پرویز پولی نداد .فقط یه مغازه عکاسی براش خرید.همیشه میگفت ؛ مادرت ارثی بش ندادن که بت بدم!.اما اون با کمک سیمین، تمام ارث منصور پروا رو بالا کشیده بودن..تمام دارایی منصورالان دست جمشیده و تو اون سگدونی زندگی میکنه!…با پولا چه کرده.خدا میدونه!
      قلبم تند تند میزد.مطمین بودم علی میدانست…..او دوستانی درواحد جنایی داشت.همه دست به دست هم داده بودند که قاتل یا قاتلین خودشان، خود را آفتابی کنند….چون هیچ مدرک مستندی نداشتند.جز دو جسد جدید….پس صحنه سازی کرده اند و بازیگرانی انتخاب کرده اند.اما چرا صوفی؟؟؟صوفی منشی مشکات بود.یعنی او را قربانی جلوه دادند؟یک تیر و دو نشان !….مشکات به خاطر دزدیدن نمایشی صوفی توسط نوه اش تنبیه می شد ؛ و مهم تراز همه ،قاتلها پیدا میشدند.بهار که قاتل پدرش بود و کسی که احتمالا پدر پرویز بود و قصد پس گرفتن پول پسرش را از مشکات داشت.او که بود؟ پدر پرویز که بود که با بهار چهارده ساله ارتباط داشت؟ وثمره اش پرویز بود.وای چقدر مشکات باید از بهار متنفر باشد.یک زن دیوانه که از مردی به جز شوهرش حامله شده! و پول او را ارث میبرد.قربانی که بود؟…..قاتل که بود؟….

      شیدا و صوفی
      قسمت بیست و نهم

      قاتل که بود؟ قربانی که بود؟ روز بعد، روز مصاحبه با بیتا سرمد بود. خوب به دکتر شایان نگاه کردم؛ شباهتی به او نداشت؛ حتی اگر بیتا دو بار عمل جراحی زیبایی هم انجام داده باشد، باز کوچکترین شباهتی میان آن دو، حس نمیکردم؛ مثل دو غریبه ی کامل بودند. بیتا سرمد خود را وکیل خانوادگی خانواده مشکات اعلام کرد و گفت موقع اعتراف و دستگیری آرش خارج از کشور بوده و تازه به ایران برگشته است؛ دکتر پرسید نسبت فامیلی با این خانواده دارید؟ مکثی کرد و گفت، داشتیم… سالها پیش؛ الان دیگه نه!… و چون نگاه پرسشگر ما را دید، گفت، من شاگرد خصوصی آقای جمشید مشکات بودم؛ برای عروض و قافیه که هیچ وقتم یاد نگرفتم…. مادرم، منو میبرد خونه ایشون و می آورد؛ یه مدت کوتاه به دلیل مشکلات مالی، مادر من؛ صیغه موقت آقای مشکات شد… من گفتم، پدر واقعیتون کیه؟ گفت؛ پدرم جبار سرمد؛ سرایدار ویلای آقای منصور بود؛ با تصادف مرد؛ مادرم سی سالگی بیوه شد؛ مجبور شد تو خونه های مردم کار کنه یا از هر جا پول قرض کنه؛ حتی نزول…. برای همین یه مدت آقای مشکات ایشونو عقد کردن که نزول خوارا پیداشون نکنن. گفتم؛ ولی آقای مشکات زن داشتن.. بهار! بیتا گفت: بله خب؛ اون زن بیمار بود؛ از صبح تا شب دارو میخورد و تو رختخواب بود؛ مادر من به ایشونم میرسید. دکتر گفت؛ چند وقت خونه آقای مشکات بودید؟ گفت: شاید یکسال؛ بعدش رفتیم شهرستان پیش پدربزرگم؛ منم همونجا دانشگاه رفتم و وکالت خوندم. گفتم؛ خواهر برادر دیگه ای دارید؟ گفت؛ نه؛ من تک فرزندم؛ آقای مشکات یک سال به مادر من لطف کردن همین. گفتم؛ کی؟ دقیقا مال کی بوده این ماجراها؟ گفت؛ خانم تازه زایمان کرده بود؛ بچه رو برده بودن منزل مادرشون؛ خانم خیلی مریض بودن؛ گفتم؛ شما سه بار جراحی کردید؛ گفت: بله؛ یه بار تصادفا از پله افتادم؛ دو بار دیگه فقط عمل زیبایی بود؛ چهره خوبی نداشتم.. همین…. فک و بینیمو عمل کردم… دکتر گفت؛ چطوری؟ کجا از پله افتادین؟ گفت؛ خونه آقا جمشید پله زیاد داشت؛ داشتم غذای خانمو میبردم، پام لیز خورد افتادم؛ سرم آسیب دید؛ بیمارستان پرونده م هست؛ گفتن عمل لازم داره؛ اما خطرناکه؛ آقای مشکات بزرگواری کردن با پول خودشون منو فرستادن آمریکا، شاید بیست و سه چهار سالم بود… ایشون بزرگی کردن؛ همه مخارج عملو دادن؛ بعد که برگشتم چند ماه بعدش صیغه مادرمم تموم شد؛ گفت، پس شما هیچ نسبتی با منصور پروا ندارید؟ گفت؛ نه. چه نسبتی؟ جز اینکه پدرم سرایدار ویلاشون بود… گفتم؛ ازدواج کردید؟ مکثی کرد: نه! راستش یه ذره مشکل پسند بودم….. آقای مشکات لطف کردن پول زیادی برای مهریه به مادر دادن… قسمت سی

      پول مهریه مادر به اندازه ای بود که آینده منو تا حدی تامین کنه؛ بتونم دانشگاه برم و.. گفتم؛ آمریکا! عملای زیبایی. چرا؟ عروض و قافیه چرا؟ وقتی مادرتون زیر قرض بود؟ خندید؛ گفتم که، من کمال گرام. میخواستم شاعر شم؛ فکر میکردم استعدادشو دارم! چهره مم فقط دو تا عمل ساده بود؛ از صورتم خوشم نمیامد. گفتم؛ اما جای زخم کنار چشمتون؟ گفت؛ این؟ مال بعد عمله؛ مهم نیست زیاد! مگه تو ذوق میزنه؟ مال یه تصادف احمقانه ست! همزمان با مصاحبه، گوشی ام روی ویبره بود؛ علی مدام زنگ میزد؛ نمیتوانستم جواب دهم؛ نمیدانستم چرا انقدر زنگ میزند! اس ام اس دادم؛ با بیتا مصاحبه میکنیم؛ پروانه وکالت و شناسنامه اش درست بود؛ حدود پنجاه و هفت ساله میشد؛ اما چهل ساله به نظر میرسید!. گفتم؛ اخیرا بهار و دیدید؟ گفت؛ نه. مگه زنده ست؟ از وقتی از اون خونه رفتم دیگه هیچکدومو ندیدم…؟ نمیدونم از کی شنیدم بهار خانم همون سال فوت کردن. گفتم؛ زنده ست؛ شایعه بوده که سر زبونا انداختن.. ولی بهار میگه شما رو دیده.. همینجا! اداره پلیس.. و شما نشناختیش! گفت، غیر ممکنه! لوندانه خندید. من بهار خانمو هر جا ببینم میشناسم. چند سالی ازش بزرگتر بودم؛ حتی جزییات چهره ش یادمه و اون جای زخم روی گوشش.. زخم؟ من و دکتر به هم نگاه کردیم. بیتا گفت؛ درست اینجا…. انگار گوشش چاقو خورده بود…. برای همین همیشه موهای بلندشو میریخت رو گوشش… عکس بهار را روی میز گذاشتم. گفتم؛ ایشونه؟ به عکس نگاه کرد؛ رنگش پرید؛ گفتم، بهاره؟ علی داشت پیام میداد؛ گوشی میلرزید؛ بیتا گفت؛ این عکسو از کجا آوردین؟ گفتم؛ دیروز، اداره پلیس. گفت؛ مگه زنده ست؟- گفتم که مرگش شایعه بود! چیزی نگفت. نگاهی با وحشت به عکس انداخت و گفت؛ من فشارم افتاده.. یه کم آب قند میخوام. به گوشی ام نگاه کردم؛ علی نوشته بود ؛ الان میان بیتا سرمدو میبرن.. هیچی نپرسین؛ به دکترم بگو! … پیام علی را به دکتر نشان دادم؛ در باز شد. دو پلیس آمدند؛ بیتا سرمد! شما به جرم جعل شناسنامه، گذرنامه و پروانه وکالت بازداشتید! هویت واقعی شما بیتا سرمد نیست! بیتا سرمد واقعی، اسم یه وکیل مرده ست ، که هجده سال از شما بزرگتر بود و مادر شما تو خونه ش کار میکرد. اسم شما چیه؟ فریاد زد ؛ همه تون برین به جهنم! خواست با لیوان به پلیس حمله کند. پلیس دیگر دستش را گرفت. وحشی شده بود؛ داد زد: هیچ میدونید اینا کین؟ میدونید با زندگی ما چیکار کردن؟ بهارکجاست؟ اون بدکاره روانی کجاست؟ تخم حرومشو دیدم، فکر کردم خودش مرده. ازش پرسیدید بچه مال کیه؟ فریاد زد؛ مشکات کجایی؟ یه چیزی بگو مشکات. بشون بگو بچه مال کیه. بگو مادر من چی شد؟ کدوم گوری غیبت زده؟ بشون بگو!… مشکات!…. قسمت سی و یکم

      بیتا یا هر چه اسمش بود، روی میز پریده بود و با تکه ای لیوان شکسته در دستش، همه را تهدید میکرد که اگر به او نزدیک شوند، خودش را می کشد و مدام مشکات را صدا میکرد. میدانستم که دچار حمله شده است و احتمالا از داروهای دوز بالای اعصاب استفاده میکند. میلرزید و به همه بد و بیراه میگفت. ماموران به دستور مافوقشان دورتر ایستاده بودند. بالاخره علی همراه مشکات رسید، زن با دیدن مشکات سکوت کرد. مشکات گفت: روژان! بیا پایین عزیزم.. روژان؟ با تعجب به علی نگاه کردم؛ اولین بار بود که در محیط کار به من لبخند زد؛ فهمید گیج شده ام. رفتم کنار علی ایستادم؛ حس میکردم جز کنار علی، دیگر همه دنیا جای ناامنی ست. دکتر نشست. روژان در بغل مشکات بغضش ترکید “جمشید جون! ” نزدیک بود بیفتم؛ سرم گیج میرفت. مشکات اشکهای روژان را پاک کرد و گفت: تموم شد عزیزم؛ چیزی نیست! حالا باز باهمیم؛ تموم شد؛ روژان گفت؛ ولی تو منو از خونه ت بیرون کردی؛ مشکات گفت: برای خودت بهتر بود بری؛ اون بار زنده موندی؛ من که همیشه خونه نبودم.. معلوم نبود دفعه بعد چه بلایی سرت بیاره؛ همین که زنده موندی، یه دنیا بود برام؛ دیگه نمیخواستم آسیب ببینی! روژان مگر از بهار چند سالی بزرگتر نبود؟ بهار الان پنجاه و دوساله بود؛ اما این زن کوچکتر به نظر میرسید. سن ها! سینا گفت، به موضوع سن هایشان دقت کنید! برای تغییر تاریخ سنهایشان را دستکاری کرده بودند؛ اما چه ماجرایی انقدر مهم بود که یک خانواده، با هم، چنین کرده بودند؟ به علی گفتم: روژان مرادی؟ سرش را به علامت تایید تکان داد؛ گفتم مگه پرستار بیمارستان نبود؟ از بهار بزرگتر نبود؟ گفت: پرستار بود؛ اما پرستار بهار! مشکات آورده بودش که تو دوران حاملگی از بهار نگهداری کنه؛ یه سال از بهار کوچیکتر بود؛ به خاطر جراحیا، جوونترم به نظر میاد. پلیسم سنشو نمیدونست؛ شناسنامه نداشت؛ اما اسناد تولدشو تو روستاشون پیدا کردیم. وقتی به اون خونه اومد، سیزده ساله بود. مشکات در حالی که پشت روژان را نوازش میکرد گفت؛ یادته بت قول دادم دیگه نذارم کسی بت آسیبی برسونه…. من سر قولم موندم؛ فرستادمت خارج تا چهره تو عوض کنی! پیانو که دوست داشتی یاد گرفتی؛ خونه خودتو داشتی.. روژان گفت؛ من فقط کنار تو خوشبختم؛ تو گفتی اون مرده؛ گفتی حالت بده و داری یه مدت میری یه جای دور؛ دروغ گفتی؟ مشکات گفت من مجبور بودم به همه اون دروغو بگم؛ پلیس به مرگ منصور شک کرده بود؛ جریان قرصا لو رفته بود؛ پرونده داشت باز به جریان می افتاد؛ همه چیز از دست میرفت؛ همه زحمتای من! به جاش من که هر هفته می اومدم اصفهان دیدنت؛ من تنهات نذاشتم گنجشکم! هیچوقت نمیذارم؛ میدونی؛ عاشقتم!… قسمت سی و دوم

      مشکات گفت: مجبور شدم به مادر بهار حقیقتو بگم و این نقشه رو بکشیم تا پلیس دست برداره… گفتم؛ کدوم حقیقتو؟ علی گفت : یه حقیقت ساده که همه شون از ما پنهان کرده بودن ؛ منصور سالها پیش، همه املاکشو به اسم دختر کوچیکش ، بهار کرده بود تا به هجده سالگی برسه. جمشید مشکات ، شوهر و قیم بهار بود و بقیه تا وقتی میتونستن تو ملکاشون زندگی کنن که بهار زنده بود؛ اگه بهار میمرد خونه هام مثل حسابای بانکی منصور، به خیریه بخشیده میشد؛ خیریه مادر سیمین… گفتم؛ ولی چرا؟ منصور که از بهار متنفر بود؟ چرا همه املاکشو به اسم اون کرده بود؟ علی و مشکات به هم نگاهی کردند؛ علی گفت: کی میگه منصور از بهار متنفر بود؟ ما؟ مادر بهار؟ مشکات؟ اما واقعیت این نبود؛ منصور بهارو دوست داشت؛ در واقع تنها کسی رو که تو دنیا دوست داشت دختر کوچیکش بود، بهار! و دومین کسی که دوست داشت مادر سیمین بود ؛ سمانه!…. اولین عشق دوران جوونیش! دختری که تو خونه ی اونا کار میکرد؛ مادر سیمین مستخدم خانواده منصور بود؛ پدر منصور هیچوقت نمیذاشت تک پسرش با یه دختر کارگر فقیر عروسی کنه… دختره رو بیرون کرد، شب توی برف… منصور فقط هیجده سالش بود؛ همسن آرش؛ نتونست برای سمانه، مادر سیمین کاری کنه… فقط می دید که دختر بیچاره رو تو برف، توی ماشین انداختن و بردن … پدر منصور، پروای بزرگ، نزول خوار سنگدلی بود. منصور فقط تو عمرش همین دو نفرو دوست داشت…. املاکو به اسم بهار کرد ، تا هم از دست طلبکارا در امان باشن ، و هم بهار تا آخر عمر تامین باشه. پولای نقدو هم داد سمانه، مادر سیمین… برای خیریه ، خودشون و البته یه ماهانه خوب مقرری برای بهار. بقیه خانواده، هیچی!…..
      اگه بهار زنده بود، میتونستن از اجاره ی ملکای اون زندگی کنن؛ اون همه زمین و خونه، همه، دست قیم بهار بود؛ یعنی مشکات! چون شوهر قانونیش بود؛ البته فقط تا هیجده سالگی بهار؛ بعدش پزشک قانونی تصمیم میگرفت. برای همین مشکات شناسنامه بهارو عوض کرد. میخواست سالهای بیشتری قیم بمونه؛ ولی منصور فهمید. قرصای منصورو بهار برنداشت، مشکات برداشت! دعوای دو تا مرد بود…. اما مشکات انداخت گردن بهار بیچاره… همه باور میکردن؛ چون پدرش براش حکم عقب موندگی ذهنی گرفته بود و اون دکتر دروغگو، مقصر بود که به اونم بعدا میرسیم و به خیلی چیزای دیگه که آقای مشکات برای ما میگه…..گفتم : گیج شدم علی! یعنی منصور، دخترش بهارو دوست داشت؟ اما باز دادش به مشکات پولدوست؟ آخه چرا؟ علی گفت؛ مفصله… مشکات گفت؛ اینجا نه؛ جلوی روژان نه! خواهش میکنم. علی گفت، تظاهر کردی بهار مرده؛ خودت میدونی چرا… برای روژان اصفهان خونه گرفتی؛ مدام میرفتی دیدنش؛ تو و روژان هنوز زن و شوهرید. مشکات گفت؛ یه آدم کثیف، نمیتونه عاشق بشه؟! علی به من گفت، بریم بیرون!… قسمت سی و سوم

      با علی در یک فست فود نشسته بودیم. گفت؛ چی میخوری؟ گفتم هرچی خودت میخوری. حوصله فکر کردن درباره غذا نداشتم؛ گفت: چیه؟ گفتم؛ وقتی تو اداره پلیس کنارت وایسادم داشتم بیهوش میشدم؛ کاش دستمو میگرفتی! گفت، ببین شغل من! گفتم شغل تو! پس من چی؟ مادری من؟ احساس من؟ عشق من؟ انتظار من؟ هیچوقت هیچی خواستم؟ از طلاقم تا حالا منتظر بودم یه بار فقط همون علی بشی که باهم دم پادگان وضو گرفتیم؛ گفت: تو ناراحتی عزیز؛ مشکل چیه؟ چند جوان به ما نگاه میکردند؛ نمیدانم چه چیز ما برایشان جالب بود؛ شاید کاپشن چرم علی.. یا موهای گندم طلایش… گفتم؛ چند وقته اینا رو میدونی به من نگفتی؟ گفت: سه ساعت قبل از تو! گفتم: دیگه چی میدونی؟ گفت: اینکه این ایام بی هماهنگی با من دنبال این پرونده نمیری! گفتم، چیه برام نگرانی؟… گفت: اوضاع خیلی خوب نیست؛ موضوع فقط قتل و آدم ربایی خانوادگی نیست؛ موضوع مهم تریه ؛ پای پلیس بین الملل وسطه! گفتم: علی من خیلی تنها بودم؛ شبای زیادی با عکس تو حرف زدم؛ خجالت نمیکشم بگم عاشقتم ؛… میدونی؛ بم اعتماد کن! گفت، چون یه دفعه شورشی میشی بت نمیگم! گفتم این روژانه؟ درسته؟ بعد از عملای جراحی و یه مدت زندگی تو آمریکا، مشکات دووم نمیاره؛ برش میگردونه؛ خونه کوچیکی تو اصفهان براش میگیره و رسما هر هفته همو میدیدن؛ ولی مگه یه مادر کور تو کردستان نداشت؟ گفت؛ نه مادر کور داشت؛ نه مادری که صیغه مشکات شه! برای رد گم کنی اونا رو گفت. مادرش بهیار بیمارستان بود؛ دخترشم با خودش میبرد سر کار؛ بعد اتفاقی میافته.. و مشکات تصمیم میگیره از اون دختر مراقبت کنه؛ تو خونه ش، به اسم پرستار بهار، مدارک بهیاری مال مادر روژانه؛ اینجا ما گول خوردیم؛ چون اسم مادر روژان،” روژانو” بود و چون با پسر
      عموش عروسی کرده بود، فامیلشم با روژان یکی بود؛ ما فکر کردیم مدارک روژانه و به سن توجه نکردیم! گرچه فقط هفده سال از دخترش بزرگتره؛ مادره مرده… اما روژان زنده ست و سالها عاشق مشکات بوده… مثل شوهر، مثل پدر، برادر؛ همه چی…. برای همین حرفای مشکاتو دربست قبول داشته؛ مشکات به دروغ بش میگه پلیس برای جریان قرصای منصور، دنبالشه و هی آدرس عوض میکنه؛ پس بهتره اصفهان بمونه و دنبالش نیاد؛ مشکات میاد دیدنش. روژان ساده هم که شنیده بهار مرده باور میکنه. گفتم، اما آرش، صوفی، پرویز، سیمین و دکتر هوشنگ… همه بی جواب موندن! علی گفت: مشکات همه چیزو میدونه؛ اون و بهار.. باید اعتراف کنه. گفتم: اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه؛ حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت؛ اگه بدونه روژان در خطره، شاید حرف بزنه. گفتم؛ اما روژان که در خطر نیست. گفت؛ هست؛ اتفاقا هست. بریم.. مشکات باید حرف بزنه!… قسمت سی و چهارم

      گفتم: اون مرد حاضره بمیره چیزی نگه؛ حس میکنم یه راز مخوفی داره. گفت؛ اگه بدونه روژان زندانی میشه ، حرف میزنه. گفتم زندانی به خاطر به خاطر هویت جعلی و همدستی با مشکات؟ اون خودشم یه قربانیه..نمیفهمم…. اصلا برای چی سرخود، خودشو وکیل خانواده معرفی کرد و از اصفهان اومد اینجا که لو بره؟ گفت، چون خبرو تو روزنامه خونده و یاد مادرش افتاده.. اون یه کینه قدیمی از این خونواده داره… مادر روژان، روژانو مرادی که جلوی مردای پولدار خودشو مریم معرفت معرفی میکرده و سعی میکرده ازشون اخاذی کنه ، همون خانمیه که به خاطر سفته هاش و پیشنهاد کریه منصور، تو دفتر منصور بهش تجاوز شد و کشته شد… بهار پشت پاراوان دیده بود… و مشکات خیلی زود میفهمه که اون زن کیه ؛و یه دختر بچه یتیم به اسم روژان داره..مادر روژان، صبحا خونه مردم کار میکرده؛ شبام بهیار بیمارستان، و گاهی..تو کار خلاف با مردای خلافی که آشناش میکردن.جنس رد میکرده و چیزای دیگه…. به اسم جعلی مریم معرفت…دخترشم خبر نداشت…شوهرشم که ، معتاد و زندانی…. مشکات کلی پول به سمانه میده تا تو خیریه، از روژان مراقبت کنن؛ سالها بعد که بهار حامله میشه؛ روژانو از پیش سمانه برمیگردونه که بشه پرستار بهار، مشکات عاشق هوش و موهای پرکلاغی روژان بوده.. شبیه مادرخودش… و میدونه اون بچه، بی مادر و بی پناهه؛ ظاهرا پرستار بهاره؛ اما کم کم مشکات با کمک شعر و موسیقی و تاتر و.. هر چیز دیگه دختره رو عاشق خودش میکنه… و روژان بی پناه، زن دومش میشه؛ تا اون شب دعوا و پرت شدن از پله؛ گفتم، اینارو میشد حدس زد. چیه این داستان تو رو جلب کرده؟ گفت، اولا جون آدمایی که در خطرن؛ ثانیا این! عکس کهنه ای از جیبش در آورد؛ دختر جوان بچه سالی بود.. شکل بهار، مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند… اما با لباس محلی… شاید سیزده ساله. گفتم ؛ بهاره؟ گفت؛ اینو تو روزنامه های قدیمی پیدا کردم…. اسم مشکاتم تو گزارش بود و .. یک نفر دیگه… ماجرا مال سالها پیشه… پلیس شهرستان حتی پرونده مختومه رو گم کرده.. بیا بریم! مشکات میخواد برامون ماجرا رو بگه! کلید رمز این معما پیش اونه. گفتم؛ صوفی کجاست، میدونی…؟ گفت؛ لابد پیش خانواده ش؛ چطور؟ گفتم؛ هیچی،.. برای بازجویی مشکات رفتیم… تو ماشین بم گفت، کاش هیچوقت خبرنگار نمیشدی… اصلا کاش یه زن عادی بودی؛ گاهی حس میکنم بدت نمیاد با مرگم، بازی کنی.. گفتم: من برنده میشم؛ مطمین باش؛ اما مشکات.. من روانشناسم، میتونم به حرفش بیارم؛ بسپرش به من! گفتم؛ میخوام با شیوه تاتر درمانی ازش اعتراف بکشم؛ علی چنان نگاه خاصی به من کرد که فقط خنده ام گرفت؛ جدی حرف میزدم. روژان در خطر بود؛ چون با هویت جعلی زندگی کرده بود؛ من هم در خطر بودم، چون هنوز جوان بودم و سخت عاشق.. مشکات با دیدن من لبخند موذیانه ای زد. گفت؛ فکر کردن، رو زنا نقطه ضعف دارم؟ گفتم؛ زنا نه! بچه ها… چه رازی داری که همیشه دورت پر بچه ست؟ بهار، روژان، سیمین و حتی آرش، صوفی و اونای دیگه.. من که میدونم اسم این بیماری چیه! رنگش پرید… ادامه_دارد…



    8. Top | #8
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      #داستان_شیداوصوفی_قسمت_سی_و نجم
      نویسنده: #چیستایثربی
      (متن کامل داستان در https://telegram.me/iranpoems)

      به مشکات گفتم: فکر کردی شک نکردم چرا همیشه بچه ها رو دور خودت جمع می‌کنی؟ رشته‌مه.... تو مریضی... باید درمان شی. هر چقدرم از عمرت باقی مونده باشه باید مثل یه آدم سالم زندگی کنی....
      مشکات، لحظه ای سکوت کرد و گفت: فکر نمی‌کنی اشتباه گرفتی خانم دکتر؟ اونی که مریضه، من نیستم...
      گفتم: پس چرا جز چند تا بچه هیچوقت کسی تو زندگیت نبوده؟
      گفت: تو زندگی حاج علی‌ام هیچکس نبوده، پس مریضه؟
      بی اختیار سرخ شدم...
      گفت: دیدی من برات جواب دارم. به تو گفت عروسی کن، کردی... خودش چی؟ نکنه تارک دنیا بوده یا خواهر روحانی؟
      گفتم: اجازه نمی‌دم راجع به ایشون صحبت کنی!
      گفت: دیدی حالا!... اومده بودی منو عصبانی کنی... خودت عصبانی شدی!.. حالا خوب گوش کن. نه از تو خوشم میاد.نه از اون پلنگت!... اما به خاطر روژان، که مثل آسمون پاکه، یه کمی از ماجرا رو بهتون می‌گم. به شرطی که دیگه اون دخترو اذیت نکنید و ازش چیزی نپرسین... من فقط یه خرده از ماجرا رو می‌گم... بقیه شو تو و پلنگت، با هوش سرشارتون، باید حدس بزنین...
      علی را صدا کردم....
      (متن کامل داستان در https://telegram.me/iranpoems)
      از اینجا به بعد، روایت جمشید مشکات را من تعریف می‌کنم. به دو دلیل ساده... نمی‌خواست از زبان خودش نوشته شود و رنگ اعتراف بگیرد. دوم این که من نویسنده‌ام و بهتر از او تعریف می‌کنم...

      سالهاپیش... هزاروسیصدوسی وسه.... دو پسرخاله برای یک تفریح دسته جمعی، یعنی شکار، در یکی از املاک پدربزرگ معروف یکی از آنها، یعنی پدربزرگ مرحوم و معروف منصور پروا مهمانی می‌گیرند... آن دو پسر خاله، منصور پروا و جمشید مشکات بودند. منصور چند سالی بزرگتر بود. مشکات تازه دوران سخت نوجوانی را می‌گذراند. روز بعد از مهمانی که همه می‌روند، منصور و جمشید هر دو مستند... و در آن خانه‌ی روستایی تنها... حوصله شان سر می‌رود. تفنگهایشان را برمی‌دارند که برای شکار قرقاولی چیزی بیرون بروند... در طول راه منصور از شدت مستی، تلو تلو می‌خورد و جمشید کمکش می‌کرد که تعادلش را حفظ کند. آن‌قدر با هم صمیمی بودند که برخی رازهای خصوصی شان را به هم بگویند، منصور به جمشید گفت که هفده سالگی عاشق سمانه، مستخدم مادرش شده است. دختر لاغر اندام و زیبایی که از روستا برای کار به خانه‌ی آنها آمده بود. گفت که سمانه غرور زیادی داشت و مذهبی بود و هرگز اجازه نداد منصور به او نزدیک شود و منصور هم آنقدر عاشقش شده بود که نمی‌خواست به زور تصاحبش کند. می‌خواست با او عروسی کند، اما پدرش مخالفت کرد. عروسی با دختر کلفت!!! جزء رسوم خاندان خلافکار پروا نبود. پدر منصور به او می‌گوید برو به زور تصاحبش کن ! یک دختر کارگر که بیشتر نیست! کسی را هم ندارد. وقتی تصاحبش کردی، هوست کم می‌شود و می‌فمی که این عشق نبوده و فقط شهوت است. آینده‌ات را خراب نکن! تو باید با دختر یک خان عروسی کنی... اما منصور دلش نمی‌آید... سمانه معصوم و باشخصیت بود و منصور چند روزی از آن خانه می‌رود که سمانه را نبیند و وسوسه نشود. شبی که برمی‌گردد؛ در انبار گندم، سمانه را تنها پیدا می‌کند. سمانه غافلگیر شد. چون روسری سرش نبود. منصور به زور او را می‌بوسد. قصد بدی ندارد. بی‌اختیار او را می‌بوسد و نمی‌خواهد اذیتش کند. سمانه گریه می‌کند. همان موقع چنگیز پروا که خبر برگشت پسرش را شنیده است سر می‌رسد، با دیدن آن دو در آن حال، به منصور دستور می‌دهد که سمانه را تصاحب کند وگرنه با شلاق سمانه را سیاه می‌کند. منصور چنان خون جلوی جشمانش را می‌گیرد که شلاق را از دست پدرش می‌گیرد و به پای پدرش می‌زند... چنگیز پروا که از عصیان پسر هجده ساله‌اش غافلگیر شده است، دستور می‌دهد که همان شب سمانه را در برف سوار ماشین کنند و به جایی ببرند. جایی که منصور نمی‌دانست کجاست. سمانه‌ی گریان را به زور می‌برند... و منصور هر چقدر روی برف لغزنده، دنبال ماشین می‌دود، نمی‌تواند به آنها برسد... اما با خودش عهدی می‌کند. حتی اگر یک روز از عمرش باقی مانده باشد سمانه را پیدا کند و تلافی این ظلم پدری را انجام دهد.
      جمشید می‌پرسد: پیداش کردی؟
      منصور می‌گوید: هنوز نه.... اما سرنخش را دارم. پیدایش می‌کنم.. منصور آن موقع زن و یک دختر به نام دریا داشت. پدرش به زور دختر یکی از خان‌های ثروتمند محلی را برای او می‌گیرد... در بیست و یک سالگی زن و بچه داشتن، آن زمان کاملا طبیعی بود. به خصوص اینکه تک پسر و وارث کل خاندان هم باشی.... همان موقع که منصور مشغول درد دل برای مشکات است، صدای زیبای آوازی را می‌شنوند...
      ادامه دارد...

      https://telegram.me/iranpoems
      متن کامل داستان به صورت ویرایش‌شده و دارای فهرست در کانال شعر امروز

    9. Top | #9
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      #داستان_شیداوصوفی_قسمت_سی_و شم
      نویسنده: #چیستایثربی
      (متن کامل داستان در https://telegram.me/iranpoems)

      ....همان موقع که منصور مشغول درد دل برای مشکات است، صدای زیبای آوازی را می‌شنوند... یک دختر روستایی نوجوان با کوزه‌ی آب‌، از چشمه برمی‌گردد و برای خودش در بیشه آواز می‌خواند. دخترک زیباست و صدای دلنشینی دارد. هردو مرد انگار جادو شده اند... شانزده، هفده ساله به نظر می‌رسد.. سربند و لباس روستایی زیبایی دارد. مثل فرشته‌هاست.
      این‌ها را مشکات برایم گفت: فکر کردیم پری می‌بینیم. دختران آن روستازیبا زیبا نبودند، اما او فرق داشت... اسمش بمانی بود... انگار از جنس آدمیزاد نبود. پس از سه بچه‌ی مرده به دنیا آمده بود، برای همین نامش را بمانی گذاشته بودند...

      منصور به او می‌گوید: پس اسمت بمانی است... چه اسم قشنگی... و به سمت دختر می‌رود.
      دختر کوزه‌اش را محکم‌تر می‌گیرد. انگار تنها وسیله‌ی دفاع اوست، و کمی عقب می‌رود. منصور مست است و تعریف خاطره‌ی سمانه، اذیتش کرده است و زن خودش را دوست ندارد... اینها را مشکات گفت. مشکات گفت: حس خطر کردم. دختر هم از چشمان سرخ منصور ترسیده بود. خواستم منصور را دور کنم و حواس او را به شکار و قرقاولها پرت کردم. اما منصور راه بمانی را بسته بود و به او خیره شده بود . زیر لب میگفت: قرقاول که اینجاست!....
      مشکات گفت: می‌دانستم اتفاق بدی خواهد افتاد و افتاد... کوزه‌ی آب از دست بمانی افتاد و شکست... التماس می‌کرد. به دست و پای منصور افتاده بود. اما چیزی جلودار منصور مست نبود.
      مشکات گفت: یا باید او را می‌کشتم که قطعا چنگیز پروا اعدامم میکرد یا فقط تماشا میکردم. دچار چنان شوکی شده بودم که زانوانم می‌لرزید. اولین بار بود زنی را در آن وضع می‌دیدم. حتی نمی‌توانستم یک تکه سنگ پیدا کنم و به سر منصور بکوبم. انگار سپیدی و زیبایی بدن بمانی مرا هم جادو کرده بود. همانجا مثل سنگ ایستاده بودم و صدای جیغ‌های بمانی و نفسهای وحشی منصور را می‌شنیدم.... انگار منصور انتقام تمام دنیا و نفرتش از زن سردش را از آن دختر بیچاره می‌گرفت.... دختر بی‌حس شده بود. موهای بلند روشنش روی صورتش ریخته بود. حتی دیگر گریه نمی‌کرد. خیره بود.. انگار از درون مرده بود.
      منصور تفنگ را از دستم گرفت و گفت: حالا نوبت توست!
      وحشت کردم. دیوانه شده بود.
      گفت: برای من ادای پسر خوبای خانواده را درنیار!.... دیدم چطوری نگاش می‌کردی. بیا!... بمانی دختر خوبیه. اجازه می‌ده! مگه نه بمانی؟
      بمانی چشمان پر از اشکش را بست....
      به زور مرا به سمت بمانی هول داد و دیگر نفهمیدم چه شد!
      (متن کامل داستان در https://telegram.me/iranpoems)

      .....وقتی به خودم آمدم که منصور تفنگ را به سمت بمانی نشانه رفته بود.
      گفت: به همه می‌گیم یه دفعه از پشت درختا بیرون اومد. ندیدمیش.... تصادفی تیر خورد...
      گفتم: چرا بمیره؟
      گفت: الان دیگه مرده حساب میشه.... مرگ براش بهتره. دو تا مرد بهش تجاوز کردن! فکر کردی خانواده‌ش بفهمن نمی‌کشنش ؟ زودتر از همه، خودشون برای آبروشون، می‌کشنش... اینجا رسمه! بی‌آبرویی از مرگ بدتره.... پدربزرگمو اینجا همه میشناسن. پدرمم همینطور. اسم چنگیز پروا بیاد، همه می‌ترسن! مثل موش میرن تو لونه! هر جمعه سر مزار پدربزرگم جمع می‌شن. نذری می‌دن... با احترام اسمشو می‌برن. اربابشون بوده... ما برای اینا مهمیم... رعیت مان. نمیفهمی؟ همه‌شون رعیتن... دختراشون مال مان... تو چه مرگت شده؟ هیچکس از ما شکایت نمی‌کنه... جرات نمی‌کنه.... و تفنگ را به سمت بمانی نشانه گرفت...
      گفت: اینم سهم شکار قرقاول امروز ما.... بمانی قطره اشکی ریخت...
      مشکات گفت: تو رو خدا نکشش! ... گناه داره. به هبچکس هیچی نمی‌گه... مگه نه بمانی ؟
      بمانی دستهایش را روی صورتش گذاشت...حتی نمیتوانست گریه کند. فقط آرام گفت: منو بکشید!..
      شاید اگر این جمله را نگفته بود، منصور ماشه را کشیده بود. اما صدای ضعیف و امری بمانی یک لحظه او را سست کرد و من از همان لحظه استفاده کردم، و تفنگ را از منصور گرفتم و به سمت منصور نشانه رفتم...
      گفتم: بخوای بکشیش، می‌کشمت !... می‌رم بالای دار، ولی قسم می‌خورم می‌کشمت...
      تازه فهمیده بودم چکار کردم! مستی از سرم پریده بود... مشکات اینها را گفت....
      دختر ناله می‌کرد.. مرا بکشید!
      منصور به چشمان من نگاه کرد و شاید ترسید. شوخی نمی‌کردم. حس گناه شدیدی داشتم و واقعا او را می‌کشتم.... منصور روی زمین تفی انداخت و دور شد. من دامن بمانی را روی تنش انداختم . آخرین بار نگاهش کردم و دنبال منصور رفتم. بمانی پایم را گرفت... منوبکش... با تفنگ، سنگ.... هرچی.. خواهش میکنم.... تو رو خدا! تو رو به حضرت زهرا!... پایم را کشیدم.
      گفتم: زندگی کن!.. و رفتم....

      ادامه

      ادامه‌ی قسمت سی‌و شش داستان شیدا و صوفی

      ده ماه بعد؛ در خانه‌ی چنگیز پروا را می‌زنند... پیرمردی، نوزادی را در سبدی سپید تحویل چنگیز پروا میدهد و می‌گوید: پدر بمانی او را نکشت، چون بمانی به بهانه‌ی کار برای یک خانم پیر و علیل روستا از خانه گریخت... اما موقع زایمان مرد.... حالا که پدر بمانی ماجرا را از پیرزن روستا شنیده بود، بچه را برای پروا آورده بود: بیا این نوه ات!.. درست بزرگش کن.... تا خون بمانی همه‌ی زندگیت را غرق نکند.
      دختر بچه‌ی زیبایی بود. شکل بمانی.... اما دختر منصور بود یا مشکات؟!!
      مشکات شانزده ساله بود و زن نداشت.... پس باید می‌گفتند بچه‌ی منصور است....
      منصور گفت: چند سال خانه‌ی من می‌ماند تا زن بگیری... بعد این تخم حرام را می‌بری.... بچه‌ی هرکداممان که باشد، فقط چند سال اول خانه‌ی ماست... لذتش را باهم بردیم... بدبختی‌اش را هم نصف می‌کنیم!
      اسم بچه را بهار گذاشتند. خواهر دوم دریا و طوری صحنه سازی کردند که انگار بچه‌ی منصور از زن صیغه‌ای روستاییش بود.... زنی که موقع وضع حمل مرده بود. همه چیز صحنه‌سازی بزرگ چنگیز پروا، پدر منصور بود، تا بهار مدتی به عنوان دختر دوم منصور از زن تخیلی روستاییش، در آن خانه زندگی کند... جمشید مشکات هم، از ترس و حس گناه، فوری به آلمان رفت.... ظاهرا برای ادامه‌ی تحصیل... اما خودش می‌دانست که نمی‌تواند آن بچه را ببیند... اصلا دیگر نمی‌تواند آنجا و در آن شهر نفس بکشد....
      اینطوری بود که بهار، دختر دوم منصور شد...
      مشکات سیگاری روشن کرد و گفت: بقیه‌شو خودت و پلنگت دنبالش بگردید...
      علی بلند شد. فکرکردم می‌خواهد مشکات را بزند... اما از اتاق بیرون رفت... می‌دانستم که نمی‌تواند بماند.... می‌دانستم من دوام میاورم،.... اما اکنون، پلنگ کوهستان، جایی زیرچنارهای حیاط گریه می‌کرد...
      می‌دانستم روی بچه‌ها حساسیت دارد و شاید به همین خاطر، وارد این پرونده شده بود و یا چیزهایی که هنوز نمی‌دانستم.... کاش می‌شد به حیاط بروم، دستم را دور گردنش بیندازم و آرامش کنم... کاش می‌شد......
      ادامه دارد...

      https://telegram.me/iranpoems
      متن کامل داستان به صورت ویرایش‌شده و دارای فهرست در کانال شعر امروز

    10. Top | #10
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      #داستان_شیداوصوفی_قسمت_سی_و شم
      نویسنده: #چیستایثربی
      (متن کامل داستان در https://telegram.me/iranpoems)

      ....همان موقع که منصور مشغول درد دل برای مشکات است، صدای زیبای آوازی را می‌شنوند... یک دختر روستایی نوجوان با کوزه‌ی آب‌، از چشمه برمی‌گردد و برای خودش در بیشه آواز می‌خواند. دخترک زیباست و صدای دلنشینی دارد. هردو مرد انگار جادو شده اند... شانزده، هفده ساله به نظر می‌رسد.. سربند و لباس روستایی زیبایی دارد. مثل فرشته‌هاست.
      این‌ها را مشکات برایم گفت: فکر کردیم پری می‌بینیم. دختران آن روستازیبا زیبا نبودند، اما او فرق داشت... اسمش بمانی بود... انگار از جنس آدمیزاد نبود. پس از سه بچه‌ی مرده به دنیا آمده بود، برای همین نامش را بمانی گذاشته بودند...

      منصور به او می‌گوید: پس اسمت بمانی است... چه اسم قشنگی... و به سمت دختر می‌رود.
      دختر کوزه‌اش را محکم‌تر می‌گیرد. انگار تنها وسیله‌ی دفاع اوست، و کمی عقب می‌رود. منصور مست است و تعریف خاطره‌ی سمانه، اذیتش کرده است و زن خودش را دوست ندارد... اینها را مشکات گفت. مشکات گفت: حس خطر کردم. دختر هم از چشمان سرخ منصور ترسیده بود. خواستم منصور را دور کنم و حواس او را به شکار و قرقاولها پرت کردم. اما منصور راه بمانی را بسته بود و به او خیره شده بود . زیر لب میگفت: قرقاول که اینجاست!....
      مشکات گفت: می‌دانستم اتفاق بدی خواهد افتاد و افتاد... کوزه‌ی آب از دست بمانی افتاد و شکست... التماس می‌کرد. به دست و پای منصور افتاده بود. اما چیزی جلودار منصور مست نبود.
      مشکات گفت: یا باید او را می‌کشتم که قطعا چنگیز پروا اعدامم میکرد یا فقط تماشا میکردم. دچار چنان شوکی شده بودم که زانوانم می‌لرزید. اولین بار بود زنی را در آن وضع می‌دیدم. حتی نمی‌توانستم یک تکه سنگ پیدا کنم و به سر منصور بکوبم. انگار سپیدی و زیبایی بدن بمانی مرا هم جادو کرده بود. همانجا مثل سنگ ایستاده بودم و صدای جیغ‌های بمانی و نفسهای وحشی منصور را می‌شنیدم.... انگار منصور انتقام تمام دنیا و نفرتش از زن سردش را از آن دختر بیچاره می‌گرفت.... دختر بی‌حس شده بود. موهای بلند روشنش روی صورتش ریخته بود. حتی دیگر گریه نمی‌کرد. خیره بود.. انگار از درون مرده بود.
      منصور تفنگ را از دستم گرفت و گفت: حالا نوبت توست!
      وحشت کردم. دیوانه شده بود.
      گفت: برای من ادای پسر خوبای خانواده را درنیار!.... دیدم چطوری نگاش می‌کردی. بیا!... بمانی دختر خوبیه. اجازه می‌ده! مگه نه بمانی؟
      بمانی چشمان پر از اشکش را بست....
      به زور مرا به سمت بمانی هول داد و دیگر نفهمیدم چه شد!
      (متن کامل داستان در https://telegram.me/iranpoems)

      .....وقتی به خودم آمدم که منصور تفنگ را به سمت بمانی نشانه رفته بود.
      گفت: به همه می‌گیم یه دفعه از پشت درختا بیرون اومد. ندیدمیش.... تصادفی تیر خورد...
      گفتم: چرا بمیره؟
      گفت: الان دیگه مرده حساب میشه.... مرگ براش بهتره. دو تا مرد بهش تجاوز کردن! فکر کردی خانواده‌ش بفهمن نمی‌کشنش ؟ زودتر از همه، خودشون برای آبروشون، می‌کشنش... اینجا رسمه! بی‌آبرویی از مرگ بدتره.... پدربزرگمو اینجا همه میشناسن. پدرمم همینطور. اسم چنگیز پروا بیاد، همه می‌ترسن! مثل موش میرن تو لونه! هر جمعه سر مزار پدربزرگم جمع می‌شن. نذری می‌دن... با احترام اسمشو می‌برن. اربابشون بوده... ما برای اینا مهمیم... رعیت مان. نمیفهمی؟ همه‌شون رعیتن... دختراشون مال مان... تو چه مرگت شده؟ هیچکس از ما شکایت نمی‌کنه... جرات نمی‌کنه.... و تفنگ را به سمت بمانی نشانه گرفت...
      گفت: اینم سهم شکار قرقاول امروز ما.... بمانی قطره اشکی ریخت...
      مشکات گفت: تو رو خدا نکشش! ... گناه داره. به هبچکس هیچی نمی‌گه... مگه نه بمانی ؟
      بمانی دستهایش را روی صورتش گذاشت...حتی نمیتوانست گریه کند. فقط آرام گفت: منو بکشید!..
      شاید اگر این جمله را نگفته بود، منصور ماشه را کشیده بود. اما صدای ضعیف و امری بمانی یک لحظه او را سست کرد و من از همان لحظه استفاده کردم، و تفنگ را از منصور گرفتم و به سمت منصور نشانه رفتم...
      گفتم: بخوای بکشیش، می‌کشمت !... می‌رم بالای دار، ولی قسم می‌خورم می‌کشمت...
      تازه فهمیده بودم چکار کردم! مستی از سرم پریده بود... مشکات اینها را گفت....
      دختر ناله می‌کرد.. مرا بکشید!
      منصور به چشمان من نگاه کرد و شاید ترسید. شوخی نمی‌کردم. حس گناه شدیدی داشتم و واقعا او را می‌کشتم.... منصور روی زمین تفی انداخت و دور شد. من دامن بمانی را روی تنش انداختم . آخرین بار نگاهش کردم و دنبال منصور رفتم. بمانی پایم را گرفت... منوبکش... با تفنگ، سنگ.... هرچی.. خواهش میکنم.... تو رو خدا! تو رو به حضرت زهرا!... پایم را کشیدم.
      گفتم: زندگی کن!.. و رفتم....

      ادامه
      #داستان_شیداوصوفی_قسمت_سی_و فتم
      نویسنده: #چیستایثربی
      (متن کامل داستان در https://telegram.me/iranpoems)

      فکر کردم علی می‌خواهد بلند شود و مشکات را بزند. اما از اتاق بیرون رفت. می‌دانستم من دوام می‌آورم ولی او نه. می‌دانستم اکنون زیر چنارهای حیاط، پلنگ کوهستانی گریه می‌کند. می‌دانستم روی کودکان حساسیت دارد. کاش می‌توانستم دستم را دور گردنش بیندازم و آرامش کنم. اما نمیشد.... هرگز چیزی که بخواهی آن لحظه نمی‌شود!
      پیدا کردن پدر بهار برای ما خیلی مهم نبود. یک آزمایش ژنتیک ساده از بهار و مشکات همه چیز را معلوم می‌کرد. به هر حال این گناهی بود که این دو نفر انجام داده بودند و حالا خیلی چیزها معلوم شد. اینکه چرا مشکات، هرگز به بهار دست نزد و از او مثل دختر مریضش نگهداری کرد. اینکه چرا منصور همه‌ی ارثش را به اسم بهار کرد و او را به عقد مشکات درآورد... پس از دیدن صحنه‌ی قتل آن زن بدهکار بیچاره در دفتر منصور، دیگر جای بهار در خانه‌ی آنها نبود.
      (متن کامل داستان در https://telegram.me/iranpoems)
      بهار دچار توهمات ذهنی شده بود و تاثیر این صحنه، تعادل روحی‌اش را به هم زده بود. منصور او را دوست داشت و نگرانش بود، ولی ازبیماری او می‌ترسید و از شاهد بودنش! هفت سال از بهار نگهداری کرده بود. سه سال دیگر صبر کرد. حال بهار بهتر نشد. به مشکات نامه نوشت که زودتر به ایران برگردد. حالا نوبت پدر بودن اوست. مشکات زن نداشت و طبق قانون نمی‌توانست فرزندخوانده قبول کند. پس راهی نبود جز اینکه ظاهرا بهار را به عقد مشکات درآورند. بهار حدودا ده ساله می‌شد که با مشکات هفده سال بزرگتر از خودش، ازدواج کرد. پس تفاوت سنی آن دو فقط هفده سال بود. نه بیست و سه سال! و به قول سینا، تمام این تاریخهای غلط برای ردگم کنی بود. آنها باید یک باند یا آدم قوی می‌شناختند که راحت شناسنامه عوض می‌کرد، مرده‌ی تقلبی را در قبری می‌خواباند و همه چیز را مدام اصلاح می‌کرد. یک آدم باهوشتر از مشکات و منصور، کسی که توانایی جعل اسناد یا خرید و خاکسپاری جسد آدم‌های بی‌هویت را داشت. او سرنخ تمام ماجرا بود. ولی که بود؟ و چه نسبتی با این خانواده داشت؟ وآیا به جز پول، چیز دیگری هم عایدش می‌شد؟
      فکر کردم باید با بهارحرف بزنم. در خلوت! او که هرگز عقب مانده نبود. دو شخصیتی بود، و اگر واقعا بیمار بود، شخصیت تیزهوشش خیلی چیزها را می‌دانست. بهار داشت نقاشی می‌کرد، یک مرد را می‌کشید و خط خطی می‌کرد...
      گفتم: این کیه؟
      جواب نداد.
      گفتم: خب چرا خط خطیش می‌کنی؟ خوب بود که!
      گفت: از کجا می‌دونی؟
      صدایش عاقل بود. احتمالا شخصیت باهوشش بود.
      گفتم: آخه خوشگل کشیدی!...
      گفت: منم فکر می‌کردم خوشگله!
      گفتم: نبود؟
      گفت: چرا. ولی کثافت بود... و نقاشی را بیشتر سیاه کرد...
      حدس زدم به جواب سوالم خیلی نزدیک شده‌ام.
      گفتم: من میشناسمش؟ یه دکتره... نه؟
      گفت: نه! دکتر دوست ندارم!....
      ادامه دارد...
      https://telegram.me/iranpoems
      متن کامل داستان به صورت ویرایش‌شده و دارای فهرست در کانال شعر امروز
      #داستان_شیداوصوفی_قسمت_سی_و شتم
      نویسنده: #چیستایثربی
      (متن کامل داستان در https://telegram.me/iranpoems)

      گفتم: مشکاته؟
      گفت: مشکات آدم بدبختیه. اما منو اذیت نمی‌کنه.
      گفتم: خب بم بگو کیه؟ من گولشو نخورم!
      گفت: از تو می‌ترسه. سراغت نمیاد. اما سراغ من اومد. گفت ازم نمی‌ترسه. گفت براش مهم نیست من مریضم. موهامو نوازش کرد... گفت دوسم داره. گفت همیشه دختری شبیه منو خواب می‌دیده.
      گفتم: تو چیکار کردی؟
      گفت: بوی عطرش.. می‌شنوی؟ من هنوز یادمه. هنوز اینجاست.
      گفتم: تو جیکار کردی؟
      گفت: فرار کردم. ترسیدم. چون دوسش داشتم... خوشگل بود. بوی عطر می‌داد، موهای منو نوازش می‌کرد. به مشکات گفتم.. مشکات گفت حق نداری دیگه باش تنها باشی. گفت اون خطرناکه!
      گفتم: خب حرف مشکاتو گوش کردی؟
      گفت: نه! مشکات شوهر من بود. اما به من دست نمی‌زد. حتی موهامو نوازش نمی‌کرد. اما اون نوازش می‌کرد. اینجوری!..
      بهار موهای مرا از روی شال نوازش کرد.
      گفتم: مشکات نمی‌خواست تو رو اذیت کنه.
      گفت: عروسی که می‌کنی، باید زنتو دوست داشته باشی، وگرنه زن دلش می‌شکنه. من زن مشکات بودم. اما حواسش تو کتاباش بود. هیچوقت اتاق من نیومد. اما اون...
      گفتم: اون چی؟
      گفت: دوستم داره. منو می‌خواد. طلاق منو از مشکات می‌گیره. با هم میریم یه جای دور!
      مشکات خونه نبود.
      گفت: منو دوست داره.
      گفتم: همون که بوی عطر می‌داد؟
      گفت: آره. -لبش را گزید- وقتی زن می‌گیری باید دوسش داشته باشی. اون بم گفت مشکات بت دست نزده پس دوستت نداره. باید زن خودم بشی.
      گفتم: چطوری اومد تو؟ مگه مشکات نگفت باهاش تنها نباش.
      گفت: خودم درو باز کردم. خودم گذاشتم بیاد تو. دوست داشتم بوی عطرشو بشنوم. دوست داشتم موهامو نوازش کنه. دوست داشتم زنش بشم. باهاش فرار کنم، از اونجا برم... تو تا حالا کسی رو دوست داشتی؟
      گفتم: آره،فکرکنم.
      گفت: پس می‌دونی. لازم نبود زورم کنه، من حرفشو قبول کردم.
      گفتم :یعنی چی؟
      گفت: هر کاری گفت کردم. چون گفت عاشقمه. تا حالا کسی اینو بم نگفته بود.
      گفتم: حامله شدی؟! پرویز بچه‌ی اونه. نه؟
      گفت: آره. بچه‌ی ما...
      گفتم: پس کو؟ چرا باش فرار نکردی؟
      نقاشی‌اش را خط خطی‌تر کرد.
      گفت: دیگه نیومد!... تنهایی فرار کرد. بدون من! حتی بچه شو ندید!
      سرش را روی نقاشی گذاشت و شروع به گریه کرد.
      گفتم: آروم باش عزیزم.
      با صدای هفت‌ساله‌ای گفت: چشم. به پدرم نگیا! نگی من با اون مرد چیکارکردم. عصبانی می‌شه.
      گفتم: پدرت مرده گلم.
      گفت: نه اون نمی‌میره. خودش قول داد هیچوقت نمیره! پدرم گفت نمی‌خواست اون زنو بکشه. زنه داد می‌زده. پدر فقط خواسته جلوی دهنشو بگیره. اما زنه خفه شده. پدر گریه کرد. پشیمون بود...
      گفتم: بهار، تموم شده. اینا مال سال‌ها پیشه.
      گفت: نه، تا وقتی پدر گریه می‌کنه تموم نمی‌شه. می‌شنوی؟ داره گریه می‌کنه!
      گفتم: اون مرد خوشبو، بوی چی می‌داد؟ بوی دکترا؟
      داد زد: گفتم نه! بوی توتون و یه عطر. یه عطر خوب... اسمشو نمی‌گم بت.... برو!
      ادامه دارد...
      https://telegram.me/iranpoems
      متن کامل داستان به صورت ویرایش‌شده و دارای فهرست در کانال شعر امروز
      #داستان_شیداوصوفی_قسمت_سی_و هم
      نویسنده: #چیستایثربی
      (متن کامل داستان در https://telegram.me/iranpoems)

      دوان دوان به اتاقی رسیدم که علی پشت کامپیوتر نشسته بود، گفتم: با بهار حرف زدم.
      گفت : خب؟
      گفتم: علی، این نفر سوم، یعنی پدر بچه‌ی بهار، هرکی هست، آشناست!.. چون تو اون خونه رفت و آمد داشته....
      گفت: خب؟
      گفتم: خب چیه؟ مشکات می‌دونه اون کیه! چرا از مشکات حرف نمی‌کشید!؟ پس پلیسا اینجا چیکار می‌کنن؟ اگه اون مردو پیدا کنیم سرنخ خیلی چیزا پیدا می‌شه!
      گفت: مشکات حرف نمی‌زنه... اون مرد، هر کی هست، مشکات به شدت ازش می‌ترسه.... ممکن نیست حرف بزنه! اما با سینا حرف زدم. تلفنی!.... چیزی راجع به پدربزرگ ناتنیش نمی‌دونست. فقط می‌گفت بهار همیشه می‌گه اون مرد بوی جنگلای کاج میده، همین!
      گفتم: به منم راجع به عطر یه حرفایی زد. یه عطر مردونه‌ای هست بوی جنگلای کاج می‌ده اسمش چیه؟
      علی طوری نگاهم کردکه انگار به یک دیوانه نگاه می‌کند!
      گفت: من از کجا بدونم؟ تو از کجا می‌دونی؟
      گفتم: این بو رو شنیدم. این عطرو یکی از بازیگرام می‌زد. حتی فکر می‌کنم اسم عطرو ازش پرسیدم!
      علی گفت: اولا چهل سال پیش این عطرو می‌زده. معلوم نیست الان اصلا زنده باشه! ثانیا ما که نمی‌تونیم بریم تک تک آدما رو بو کنیم ببینیم کی بوی عطر کاج میده!
      گفتم: علی جان، مشکات موذی می‌دونه!
      علی گفت: و حاضره بمیره و نگه! حالا چرا انقدر از اون مرد می‌ترسه خدا می‌دونه!
      گفتم: شاید یه دوست یا آشنای خانوادگیه. کسی که ما فراموش کردیم!
      گفت: از همه‌ی مردای این دو خانواده بازجویی شده. البته اونایی که ایرانن.. چندتاشون اینجا نیستن.
      گفتم: شوهر دریا کیه؟
      (متن کامل داستان در https://telegram.me/iranpoems)
      گفت: سالها پیش جدا شده. با یه خرپول بازاری عروسی کرده،به کسی نگفته. پنهانی.... تو خارج... مرده تو کار دلاره. اون نیست! چون از این خانواده فراریه. چند سالم به خاطر چک بی محل زندان بوده. بوی عطرم نمی‌ده !
      گفتم: دریا خواهرخونده‌ی بهاره. درسته. کجاست؟ چرا ردی ازش تو این پرونده نیست؟
      گفت: سر جاشه! بعد از اینکه از خارج اومد، دو تا باشگاه بدنسازی و استخر بانوان زده. چند بار بازجویی شده. اطلاعات جدیدی نداد. چون وقتی دوازده سالش بود، بهار ده ساله رو میفرستن خونه‌ی مشکات. چیز زیادی از بهار نمی‌دونه. جز همین که بچه‌ی پدرش از زن صیغه ایشه.
      گفتم: و اون شب که دریا اومده خونه مشکات، سیمین گفت یه جنازه تو پتو دیده!
      علی گفت: یه پتو دیده که خاک شده. نه جنازه! توش هر چیزی میتونه باشه! ما که تو حیاط پشتی فقط جنازه مادر مشکاتو پیدا کردیم. اونم معلوم شد با سکته قلبی مرده. نکشتنش!.... بعد از مرگ،یه نفر خواسته با سنگ صورتشو داغون کنه.... حالا چرا نمیدونم! چون به هر حال آزمایش ژنتیک، معلوم می‌کرد که جسد، مادرخونده‌ی جمشید مشکاته.
      گفتم: مگر از روی کینه! یه نفر که از مادر مشکات متنفره! خدایا همه‌ش فکر می‌کنم قاتل کنار ماست... خیلی نزدیک.. اونقدر نزدیک که نمی‌بینیمش!

      ادامه دارد...
      https://telegram.me/iranpoems
      متن کامل داستان به صورت ویرایش‌شده و دارای فهرست در کانال شعر امروز
      #داستان_شیداوصوفی_قسمت_چهلم
      نویسنده: #چیستایثربی
      (متن کامل داستان در https://telegram.me/iranpoems)

      گفتم: علی جان! بهار تا حالا خیلی ضد و نقیض حرف زده.... یه بار گفته مادرجمشید تو مهمونی دیدش خواستگاری کرد! یه بار می‌گه به خاطر پولای بابام همه دنبالم بودن! یه بار می‌گه بابام اون موقع مرده بود. یه بار می‌گه نمرده بود! اگه همه برای پولای باباش دنبالش بودن چرا دنبال دریا نبودن؟ اون دختر بزرگ بود، از ازدواج رسمی منصور... یعنی همه، حتی خود دریا می‌دونستن که منصور اموالو به اسم بهار کرده؟ این احمقانه‌ست. اون می‌خواسته یواشکی این کارو کنه !به نظرم این پرونده یه جاهای خالی داره. له کردن صورت مادر مشکات. خود دریا که بش ارثی نرسیده، اما ظاهرا شاکی‌ام نیست... دکتر خانوادگی مشکوکشون. رفتن دریا به خونه‌ی مشکات، دعواشون و چیزی که تو پتو، زیر خاک کردن و ما پیدا نکردیم! مادر مشکاتم که مدتها بعد مرده. شاید اون پتو رو بعدا از اونجا درآوردن. اما چی توش بوده که خواستن پنهان کنن؟
      علی گفت: ببین امروز آدرنالینت حسابی زده بالا!
      گفتم: ببین.. به بهار شک دارم!... دکترشون و دکتر شایان هردو میگن اون دو شخصیتیه. ولی منم روانشناسم. به نظرم نیست!
      علی پرسید: نیست ؟...
      گفتم: دو شخصیتا، کارای اون شخصیت دیگه یادشون نمی‌مونه. بهار چند بار سوتی داده. با شخصیت باهوشش از ازدواج بچه‌گیش و نگاه مادر جمشید حرف می‌زنه... در صورتی که نباید یادش باشه!
      علی گفت: اگه دو شخصیتی نیست، پس چیه؟
      گفتم: یه تیزهوش! کسی که همه مونو به بازی گرفته. اونم می‌دونه پدر بچه‌ش کیه. ولی نمی‌گه! اینا همه دارن از یه نفر یا یه چیزی حمایت می‌کنن. چیزی که آرش اولش حاضر بود به خاطرش بره بالای دار!‌‌‌ ببین توبیشتر می‌دونی!
      گفت: شاید یه چیزایی بدونم... اما مربوط به باندیه که زمانی با این خانواده ارتباط داشته. اما چیزایی که تو می‌دونی! نه. نمی‌دونم!
      گفتم: میخوام برم دیدن دریا. آدرس باشگاهشو بده!
      علی گفت: باشه.. ولی مواظب باش!
      (متن کامل داستان در https://telegram.me/iranpoems)
      سوار آسانسور شلوغ اداره‌ی پلیس شدم. بوی عطر شدیدی داخل آسانسور پیچیده بود... جز من و یک خانم محجبه چهار مرد دیگر داخل آسانسور بودند. عطر کاج... لالیک یا کنزو جنگل، خودشه! یکی از آن مردان بود که آن عطر را زده بود.. آسانسور به همکف رسید. همه بیرون رفتند. کدامشان بود؟ بوی عطر کاج در آسانسور جامانده بود. پیدایش کردم. لااقل می‌دانستم یکی از آن چهار مرد است. تصویر یکی‌شان را در آینه آسانسور به یاد آوردم... خوش تیپ بود. میانسال و شیکپوش! کجا رفت؟ علی گفته بود تنها دنبال مردان پرونده نروم... اما دیدم درپارکینگ سوار ماشین آخرین مدلش شد. تنها فرصت بود! آن لحظه به هیچ چیز فکر نمی‌کردم، به جز یک دختربچه‌ی بی دفاع به نام بهار و آن مرد خوش تیپ! به ماشین علامت دادم.
      پنجره پایین آمد: بفرمایین!
      گفتم: سلام. ببخشید، می‌شه منو تا یه جا برسونین!
      گفت: بله.. بفرمایین! درب طرف دیگر باز شد...
      ادامه دارد...
      https://telegram.me/iranpoems
      متن کامل داستان به صورت ویرایش‌شده و دارای فهرست در کانال شعر امروز

    11. Top | #11
      x 3
      در انتظار تایید ایمیل

      نمایش مشخصات
      کسی هم خوند؟

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن