شب آرامی بود.میروم در ایوان تا بپرسم از خودزندگی یعنی چه؟)مادرم سینی چایی در دست،گل لبخندی چید هدیه اش داد به منخواهرم تکه نانی آورد،آمد انجا لب پاشویه نشست.پدرم دفتر شعری اورد..تکیه بر پشتی داد..شعر زیبایی خواند و مرا برد به آرامش زیبای یقین.با خودم میگفتم زندگی راز بزرگیست که در ما جاریست..زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست..رود دنیا جاریست.زندگی آب تنی کردن در این رود است..وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ایم.دست ما در کف این رود دنبال چه می گردد؟هیچزندگی وزن نگاهیست که در خاطره ها میماند...شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را خواهد کشت.زندگی درک همین اکنون است..زندگی شوق رسیدن به همان فرداییست که نخواهد آمد..تو نه در دیروزی و نه در فردایی،ظرف امروز پر از بودن توست...شاید این خنده که امروز دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با امید است...زندگی یاد غریبیست که در سینه ی خاک می ماند...زندگی سبزترین آیه در اندیشه ی برگ...زندگی خاطر دریایی یک قطره در آرامش رود...زندگی باور دریاست در اندیشه ی ماهی در تنگ...زندگی ترجمه روشن خاک است در آیینه عشق ...زندگی فهم نفهمیدن هاست...زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود...تاکه این پنجره باز است جهاانی با ماسست..آسمان نور خدا عشق،سعادت با ماست...فرصت بازی این پنجره را دریابیم..در نبندیم به نور،در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم...پرده از ساحت دل برداریم،روبه این پنجره با شوق سلامی بکنیم ...زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است،وزن خوشبختی من وزن رضایت مندیست...زندگی شاید شعر پدرم بود که می خواند،چای مادر که مرا گرم نمود،نان خواهر که به ماهی ها داد...زندگــی شــایـــد آن لــبــخــنــدیست که دریـــغـش کردیم...زندگی زمزمه پاک حیات است میان دو سکوت....زندگی خاطره ب آمدن و رفتن ماست،لحظه ی آمدن و رفتن ما تنهاییست...من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابـــیــم...