نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام این پا و آن پا میکرد..نانوا به او گفت:چرا انقدر نگرانی؟؟
گفت : گوسفندانم را رها کرده ام و آمده ام نان بخرم ، میترسم گرگ ها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت : چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده ای؟
گفت :سپرده ام اما او خدای "گرگها" هم هست
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)