یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم
در میان لاله و گل آشیانی داشتیم.رهی معیری
یار دستمبو به دستم و داد و دستم بوی دستمبوی دست یار داد
ای به قربان همان دستی ک دستمبو به دستم داد و دستم بوی دستمبوی دست یار داد
" God is that infinite All of which man knows himself to be a finite part "
|خداوند ، آن بی نهایتی است که هر انسانی خودش را یک بخش محدود از آن میداند|
یار با ما بیوفایی میکند
بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا
جای دیگر روشنایی میکند
مست بودم که چنین توبه ز مستی کردم
عهد بستم که دگر توبه ز مستی نکنم
عهد بستم که دگر می نخورم در همه حال
یارب ار یار شود ساقی و می دهد من چه کنم
دلآرامی که پا بر دل گذارد
خطا باشد که پا بر گِل گذارد
تمنایی که دارد یارفایز
قدم بر چشم ما مشکل گذارد
فایز دشتی_
" God is that infinite All of which man knows himself to be a finite part "
|خداوند ، آن بی نهایتی است که هر انسانی خودش را یک بخش محدود از آن میداند|
روشنانی که به تاریکی شب گردانند
شمع در پرده و پروانه سر گردانند
خود بده درس محبت که ادیبان خرد
همه در مکتب توحید تو شاگردانند
در حال حاضر 6 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 6 مهمان)