داشت یادم می رفت!
تقویم را که باز کردم ...
یادم آورد...
شاخه گل و هدیه طلبت باشد...
می گذارمشان روی همان گل های خشکیده و هدیه های باز نشده...
وصیت می کنم وقتی آمدم بگذارندشان توی یک قبر و ...
...
بابا! تولدت مبارک![]()
داشت یادم می رفت!
تقویم را که باز کردم ...
یادم آورد...
شاخه گل و هدیه طلبت باشد...
می گذارمشان روی همان گل های خشکیده و هدیه های باز نشده...
وصیت می کنم وقتی آمدم بگذارندشان توی یک قبر و ...
...
بابا! تولدت مبارک![]()
باید انداختش دور...همین.
قلب آهنی
بابایی امیر تولدت مبارکــــــــــــــــــــ ــ
ایشالا همیشه سالمو سلامت باشین وسایه تون بالاسر معاون ما باشه
اینم یه گل از طرف بچه های انجمن
![]()
خسته ام از جانی که گرفتار تن است...
وقتی نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده ایستاده بودند، خانوادهای با شش بچه که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودند. بچهها دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامههایی که قرار بود ببینند، صحبت میکردند. مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند میزد.وقتی به باجه رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط میخواهید؟پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچهها و دو بلیط برای بزرگسالان.متصدی باجه، قیمت بلیطها را گفت.پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!متصدی باجه دوباره قیمت بلیطها را تکرار کرد.پدر و مادر بچهها با ناراحتی زمزمه میکردند، معلوم بود که مرد پول کافی همراه نداشت؛ حتماً فکر میکرد که به بچههای کوچکش چه جوابی بدهد.ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: متشکرم آقا..
باید انداختش دور...همین.
قلب آهنی
روزهای کودکی
میخواهم برگردم به روزهای کودکی..
آن زمانها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطهى زمین، شــانههای پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـیام بودند
تنـها چیزی که میشکست، اسباببـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!
حسین پناهی
خسته ام از جانی که گرفتار تن است...
پدر یعنی تمام هستی من![]()
آن قدر براي ديگران خوب باش که بزرگترين تنبيهت براي ديگران گرفتن
خودت از آن ها باشد .
صدای خسته ات راکه شب به خانه باز میگردد
به تمام نورها وعطرهای پیرامون ترجیح میدهم
آمده ای به خانه با کلید های تجربه در دست
از سمت تلاش های مردانه وغرور افرین.
آمده ای به خانه وتویی که تنها وهمیشه در خانه اندیشه منی.
خسته ام از جانی که گرفتار تن است...
ویرایش توسط maryaam_M5R : 12 اسفند 1392 در ساعت 17:20
به سلامتی بابایی که بچش پشت گوشی واسه اینکه جلو دوستاش کم نیاره سرش داد زد که همین الآن پول بریز حساب و گوشی رو قطع کرد اما باباش پیام داد نوشت چشم بابا جان از زیر سنگ هم شده باشه برات پیدا می کنم....
![]()
آن قدر براي ديگران خوب باش که بزرگترين تنبيهت براي ديگران گرفتن
خودت از آن ها باشد .
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)