سلام به همه ی دوستان خوبم
امیدوارم حالتون خوب و در پناه خدا باشین
بالاخره بعد از گذر از بیابان های کنعان، به اصل مسابقه رسیدیم
میدونم که موی سپید کردین تا به اینجا رسید بخصوص شرکت کننده ها
حالا مو سپید نشد ولی خب شاهد تبر به دست شدن یه سری هاتون بودیم
به لطف خدا عمرمون کفاف داد و رسیدیم به مسابقه و به اشتراک گذاشتن دلنوشته های بسیااااار(!!) جذاب شرکت کننده ها و قسمت رای گیری
قبل از اینکه بریم سراغ توضیحات و حرف هامون من یه صحبت کوتاه داشته باشم:
اول از همه شما چرا چنین خوب می باشید؟
چرا انقد قشنگه نوشته هاتون؟
من حتی بیشتر از شما حس کردم دلنوشته هاتونو
و خیلی برام زیبا بود که بخونم بخشی از احساس و فکر و اندیشه ی
کسی که از جنس خودمه اما با دنیای درونی متفاوتیه
من هر کدوم از دلنوشته های شما رو بارها خوندم
و چون ادیتشون میکردم، بارها میخوندمشون
و هر کدوم برام زیبایی مخصوص خودشو داشت
و یه حس مهر به تک تک شرکت کننده های این مسابقه پیدا کردم
لمس قلب آدمها قشنگ تر از اونی بود که فکرشو میکردم
از همینجا به تک تک شرکت کننده های خوبمون میگم که :
خیلی ارزشمندین
خب اشک هایتان را پاک بنمایید
ضجه موره کافیست
حالا ما ناخواسته هندیش کردیم، شما طبع یخی ایرانی رو حفظ کنین
خب
بریم به ادامه ی کار برسیم
ما 13 تا شرکت کننده داریم
یکی از یکی آهو تر
نه یعنی یکی از یکی نویسنده تر
تلاش کردیم که برای هر شرکت کننده ی محترم، ادیت انجام بدیم
به این صورت که برای هر کدوم تصویر نوشته بسازیم
برای 80 درصد شرکت کننده ها اوکی شد و براشون ارسال کردیم تا اگر تغییری دوس دارن بگن تا اعمال کنیم
که اکثرشون ادیتشونو دوس داشتن
و اما یزید های زمانه :
معدود کسانی بودند که شمر بودن
و ما را پیر نمودند در راه ادیت
کمی فاصله تا شهید شدن ما مونده بود که زنده موندیم
حالا ما گفتیم اگر اصلاحی دوس دارین بگین تا اعمال شه
تو تعارف کن یه کم مسلمون
کمرم در راه ادیت رگ به رگ شد
خب شوخی کردم
این ادیت ها یه یادگاری برای شما از انجمنه
و مسلما مهمه دوسش داشته باشین
مورد بعد
اون 20 درصد باقی مونده از شرکت کننده ها، کسانی بودن که دلنوشته هاشون بلند بود
و یا امکان نداشت تو تصویر جاش کنیم
و اگر هم جاش میشد، چیز جالبی درنمیومد
و به پیشنهاد خودشون قرار بر این شد که نوشته اشون رو بصورت تایپی اینجا قرار بدیم
و یه تصویر مناسب در انتهای نوشته بگذاریم
کل کلام اینه
تلاش کردیم نه سیخ بسوزه نه کباب
مورد بعد:
از اونجا که بنده احتمال میدم، تعداد رای نوشته ها خیلی به هم نزدیک باشه، رای گیری رو مدام تمدید خواهیم کرد
اما فعلا یه مدت مشخص براش میذاریم
شاید تو همون مدت معین به راحتی سه نفر اول مشخص بشن
مهلت رای دادن از امروز تا یک هفته اس
اگر تا آخر یک هفته اوکی بود رای ها که هیچ
اگر نه تمدید میکنیم
قوانین که ازتون میخوام مدنظر قرار بدین:
1_قبل از اتمام مسابقه و رای گیری، هیچ گونه نامی از شرکت کننده هایی که ناشناسن تا قبل از اتمام مسابقه، نبرید
هیچ گونه راهنمایی راجب به هویت شخص شرکت کننده، انجام ندین
لطفا!
چون شرکت کننده حذف خواهد شد
2_اگر دلنوشته ای رو نمیپسندید، شروع نکنین به تخریب نوشته و نویسنده
هر شخص سبک خودشو داره
و قرار نیس مطابق سلیقه ی ما باشه
به همه ی نوشته ها و نویسنده ها احترام بذاریم ❤️
3_و بلعکس مورد بالایی
اگر خیلی یه دلنوشته رو دوس دارین میتونین تو این تاپیک پست بذارین و ازش بابت نوشته ی زیباش تشکر کنین
اما نه در حدی که بیش از اندازه بُلدش کنین که بقیه ی دلنوشته ها کمرنگ شن
در کل، میانه رو باشیم...
اینم از قوانین
و مورد اخر
ما در پایان مسابقه خواهیم گفت که هر دلنوشته متعلق به چه کسی بود و سه نفر اول هم همینطور
اما به هر علتی که شرکت کننده تمایل به شناخته شدن نداشته باشه، ایشونو معرفی نمیکنیم
جایزه هم به این صورت هست که به نفر اول 70 هزار تومن ، نفر دوم 50 هزار تومن و نفر سوم 30 هزار تومن داده خواهد شد.
و تامام
بریم برای شروع مسابقه؟
بسم الله
__________________________________________________ _______
شرکت کننده ی شماره ی 1
شرکت کننده ی شماره ی 2
شرکت کننده ی شماره ی 3
سوار اتوبوس میشوم تا به دیار خود بازگردم. اتوبوس شروع به حرکت کردن می کند و من بار سنگینی را بر دوش خود حس میکنم.سرم را به پنجره تکیه می دهم،اتوبوس تکانی شدید می خورد و من را از کرده خود پشیمان می سازد.
فضای خاکستری شهر را میبینم گویی همه جای این شهر نحس است در دل دعا میکنم زودتر به مقصد برسیم. نمای خاکستری شهرهای رو به رویم کم کم از بین میروند هرچه از این تعفنی که صنعت و پیشرفتگی نامش می نهند دورتر می شوم گویا همه چیز زیباتر می شود.
چشم از منظره بیرون برمیدارم و هندزفریم را گذاشته و آهنگی را پخش میکنم، صدا طنین انداز می شود.
"جهان فاسد مردم را بریز دور و در این دوری به عطر نافه ی خود خو کن..."و به راستی چه چیزی ما را به خوشبختی و سعادت واقعی می رساند، به گمانم خوشبختی حقیقی همان از تنهایی خود لذت بردن است...
نیشخندی می زنم به راستی کودک دیروز که ادعاهای بسیار داشت و به گمانش جهان در مشت وی بود به کجا رفته..؟
دوباره به منظره روبه روی خود خیره میشوم نسیمی ملایم دست خود را بر سر گندم زار می کشد گویا گندم هارا قلقلک میدهد و من در دل آرزو میکنم کاش جای آن گندم های طلایی بودم و باد با دست پر مهر خویش مرا در آغوش میفشرد. کوه های استوار سر از زمین در آورده و قد علم کرده اند و پرنده ها زیر آسمان نیلگون به پرواز درآمده اند. نم نمکی باران میبارد قلبم فشرده می شود ای کاش می توانستم گریه کنم ولی گویا گریه هم به من پشت کرده است.
منظره ای است بی غایت تماشایی چرا که آدمی هم همواره در زندگی در مسیر است. به مقصد رسیدن برای دقایق یا روزهایی اندک آدمی را خشنود می سازد ولی پس از آن گویا خوشی ها راکد می شوند و آدمی را واردار به حرکت به سوی مقصدی دیگر می کند.
به مقصد می رسیم اتوبوس متوقف می شود پله ها را یکی یکی رد میکنم و پس از پله آخر دمی عمیق می کشم وهوای تازه در ریه هایم جریان می یابد گویی آن بار از روی دوشم برداشته می شود و من... گام بر می دارم به سوی مقصد بعد...همچون همیشه.
شرکت کننده ی شماره 4
شرکت کننده ی شماره ی 5
میگفت گلوله آتشی.
دهان باز کنی همه چیز را خواهی بلعید.همه چیز را خواهی سوزاند.
نبودم! آتش حرف های ناگفته بود که اینچنین زبانه می کشید و ویرانه میساخت.
میگفت سنگ دلی.
خبری از احساس در آن متروکه ای که می تپد ، نیست.
نبودم! قلبم را میگفت که در صندوقچه خانه پنهانش کردم ، ولی پیدایش کردند و آن قدر شلاق خورد تا خونریزی را تاب نیاورد و مُرد.
میگفت ساکتی.
انگاری لب هایت را به هم دوخته اند.
نبودم! یعنی آن فریاد های خاموش شده در قعرِ چاهِ عمیقِ گلویم را نمی دید؟ پس چرا هر شب صدای ناله ی کسی که از اعماق همان چاه کمک میخواست را می شنیدم؟
میگفت اشک بریز.
اگر سنگ هم بود ، حالا گریان می شد.
آه. مگر تعریف نکرده بودم که چگونه تمام اشک هایم از دست رفت ؟ نور چشم هایم همان شب خاکستر شد.آتش آن چشمه ی جوشان را با اشک هایم خواباندم. دیگر نیست.... دیگر چیزی نمانده تا خرجت کنم !
میگفت آدم روزهای گذشته نیستی.
زمان تو را هم تغییر داد.
اجازه بده کمی بخندم. فقط کمی. همان منحنیِ گریان روی لب هایم را می گویم. من از گذشته فقط توانستم تکه هایی از جسمم را نجات دهم. مثل همین دستی که نقره داغش کردم اما هنوز برایت مینویسد. زمان تغییرم نداد. زمان مرا کشت و دوباره چیزی ساخت که دیگر میرایی نداشت. حداقل با چیز های پیش پا افتاده مثل زهرِ حرف هایت یا سیانور!
شرکت کننده ی شماره 6
شرکت کننده ی شماره ی 7
امروز عصر با کلافگی از خانه زدم بیرون، همان مانتوی گلبهی رنگی که برایم خریده بودی را پوشیدم، از رنگ گلبهی خوشم نمیآید ولی چون به سلیقهی توست، دوستش دارم!
به همان کافهی همیشگیمان رفتم، یادت که میآید؟
نوشیدنی مورد علاقهیمان را سفارش دادم، البته نمیدانم چون دوستش داشتم مورد علاقهام بود یا چون تو دوستش داشتی به آن علاقه داشتم!
به هر حال که مزهی همیشگی را نداشت، یا شاید هم چون ندارمت، همه چیز برایم طعم گس مرگ را میدهد.
از شبهایم نگویم که بوی گندیدگی غم را میدهد، آخرش یکی از همین شبها، قاتل جانم خواهد شد.
ساعت ۲۳ و ۱۷ دقیقه، ۶۸۳اُمین ایمیلی که برایم فرستاده بودی را خواندم
دوباره اسیر افکار پایان ناپذیرم شدم.
هرچه تلاش کردم حواسم را به یک جای دور پرت کنم که دست افکارم به آن نرسد، نشد
این بار تصمیم گرفتم جواب ایمیلت را بدهم!
بخواهم صادقانه بگویم، تو قشنگترین اتفاق زندگیام بودی، این که قرار است ته داستان ما چه بشود خیلی هم مهم نیست، مهم این است که این فرصت را به من دادی تا قبل از مرگ، دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کنم!
به طور عجیبی همهی خاطرههایمان پخش شده است توی روزهایم
هربار که چشم باز میکنم یکیشان را جلوی چشمانم میبینم
یادت میآید وسط فوتبال تماشا کردنت، هروقت میآمدم، تمام نگاهت سهم من میشد؟
همیشه میگفتی فوتبال را دوست دارم ولی تو را بیشتر!
یا وقتی کافه گردی میکردیم، همیشه کتاب شعر شاملو را با خودت میآوردی و دوتایی با هم شعر میخواندیم و خاطره میساختیم.
یا زمانی که اندوه پاشیده شده در چهرهام را که میدیدی، چشمهایم را میبوسیدی و میگفتی: غم، آدمها را زیبا میکند ...
همهی راههای ارتباطی بینمان را بستم، بیانصافی کردم، میدانم!
میخواستم بروی و بند من نباشی!
میخواستم به جای تو، به هر دویمان فکر کنم.
هر شب قبل از خواب کتاب شاملو را باز میکنم، طبق معمول روی همان صفحهای که دولا کردهام باز میشود، همان نوشتهای که هربار میخوانمش جوی اشکهایم روانه میشود:
«برای فردایمان چه رویاها در سر دارم! آن رنگینکمان دوردستی که خانهی ماست، و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را میبوسند و در وجود یکدیگر آب میشوند… از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پردهی نازکی میلرزاند، در رویایی مداوم سیر میکنم.»
فردا ششمین جلسهی شیمی درمانی من است
دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست، جز دوست داشتنت!
هنوز هم دوستت دارم، عمیقتر و غمیگنتر از قبل!
برایت عکسم را میفرستم
به من بگو، هنوز هم غم، آدمها را زیبا میکند...؟
شرکت کننده ی شماره 8
شرکت کننده ی شماره 9
راه میرفتم
جایی میان ابرهای سفید
زلالی صداقت
سبزی خیال
آبی عشق
جایی نزدیک به سدرة المنتهی
جایی که رنگ ها زنده اند
جایی که بوی گل ها راه میرود
آنجا که اعتماد جریان دارد
آنجا که ترسی نیست
آنجا که روشنی اش بی انتهاست
و دیدم تو را
که از میان پرده ی شفافی بیرون امدی
زیبا و درخشان
مهربان و روشن
و پاک
و بزرگ
خیلی بزرگ...
آنقدر زیبا هستی که توان حرف زدن را از دست می دهم
آنقدر که فقط میتوانم با چشمانی پر اشک و لبخندی به لطافت شکوفه ی بهار، زل بزنم به زیبایی ات
که تمام اشتیاقم تویی
تمام توجهم تویی
نزدیک تر می ایی
نزدیک تر می ایم
آغوشت را می گشایی
عشق روشن تر میشود
من بی فکر به آغوش مهربانت می شتابم
نور، پر رنگ تر میشود...
میدانم که حرف ها داریم
سخن هایی از جنس رفتن
سخن هایی از جنس عشق و دلتنگی
هر دو به زیر درخت سبز واژه ها میرویم
روی سبزه های حکمت مینشینیم
و نسیم عرفان میان نگاهمان میچرخد و می چرخد و می چرخد
و تو آغاز میکنی
تو سخن میگویی و من بغض میکنم
تو از پرواز میگویی و من بیرقرار میشوم
تو از سفر میگویی و من...
نه...
نمیخواهم
نمی روم
من بی تو هیچ جا نمی روم
گرمای دستت را روی قلبم میگذاری
و میگویی هستم...
آنچنان که هر نفست را میدانم
هر نگاهت را نظاره ام
هر قدمت را، قدم میزنم
و هر تپش قلبت را میبوسم
بدان که در هر لحظه بر جانت بینا و آگاهم
بدان که تو را لحظه ای رها نخواهم کرد
تنها دستت را بر قلبت بگذار و چشمانت را ببند
من همانجا هستم...
آرام میگیرم
میدانم راه سخت است
میدانم رنج بسیار است
اما
به قلب آشفته ام، یادآوری میکنم
عشق بسیار است
و نورانیت فراوان
خوشبختی میان گل بوته های مسیر پنهان است
ارامش می تراود از نور مهتاب آسمان
اما اهورا...
او با قلبم عهد بسته که رهایم نمیکند
حتی به کوچکی لحظه ی تپیدن ستاره ی طارق
همین کافیست که با قدمهایی محکم
دلی سخت جسور
ذهنی بشدت روشن
دلی سرشار از اعتماد
گام نَهَم در راهی که انتهایش را نمیبینم و نمیدانم
اما
مّن!
به تو!
باور دارم!
حرف هایمان که تمام میشود هر دو دست های هم را میفشاریم
او با نگاهش اطمینان میدهد
و من با نگاهم عشق و اعتماد به او، می تابانم
صدای قدمهای میکائیل می اید
نگاهم را به پشت سر میکشد
درست است
میکائیل مهربانم...
با دو بال بزرگ
دست هایمان از هم جدا میشود
هر دو لبخندی پرمعنا می زنیم
لبخندی که هم تلخی تاریخ سفر دارد
هم شوق تحول و پرواز
هر دو سری به نشانه ی وقت آغاز، تکان میدهیم
به سوی میکائیل می روم
او که با لبخند و افتخار نظاره ام میکند
منی که می دانم افتخار نگاهش را تا همیشه به یاد هاهم سپرد
هر دو شانه به شانه ی هم به لبه ی سماء هفتم می رویم
چشمانم را به آرامی میبندم
نفس عمیقی میکشم
و آرام بال های سپید با رگه هایی از ابدیت، می گشایم
و مهیا برای پرواز میشوم
اما
هنوز کاری مانده
با آرامش به عقب می چرخم
اهورای من که زیر همان درخت واژه ها ایستاده با لبخند نگاهم میکند
روی دو زانو مینشینم
و با ایمان تمام به سویش سجده میکنم
و لحظاتی در سکوت، به زیباییش اش سر به سجود میگذارم
سر از سجده برداشته و می ایستم
دست راست بر قلب میگذارم و تعظیم میکنم
با تمام عشق و ایمانم
من دوستت دارم
به سوی لبه ی آسمان میروم
بال هایم را می گشایم
و
پرواز...
اینک آغاز میشود
مسیر وصال حرم عشق
من به زمین آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی...
شرکت کننده ی شماره 10
شرکت کننده ی شماره 11
شرکت کننده ی شماره 12
تاریکی اتاق با یکم نور زرد شکسته شده.
سکوت شب هم بارونی که نم نم میباره.
و صدای بخاری و ماشینایی که هر از گاهی رد میشن باهاش همکاری میکنن. بانو مهستی رو پلی میکنم. صدای موزیک کمه.
اجازه بدم همچنان صدای ریز بخاری به گوشم برسه.
آهنگ عزیزِ رفته...
انگار توانایی هضم نبود کسایی که یه زمانی بودن رو ندارم.
شاید یه دروغ باشه، شاید هم ترجیح بدم که انکار کنم.
از معدود واقعیاتی هس که ازش فرار میکنم.
گاهی هم فک میکنم به جای اونا کیا به زندگیم وارد شدن.
گاهی که نه، زیاد گم میشم تو گالریم.
حتی عکس راهی که قدم میزدم تا از مدرسه برسم خونه و اگه ۵ تومنی تو جیبم داشتم یه کلوچه یا یه پیتزا پیراشکی میگرفتم.
یه راه تقریباً آروم با درختای بلند و خورشیدی که تقلا میکنه یه باریکهای از خودشو بهم نشون بده.
و منی که دارم تند راه میرم، چون شنیدم کسایی که تند راه میرن طول عمر بیشتری دارن.
عمری که نمیدونم تاریخ انقضاش کِیعه.
سالگرد فوتی که هر ساله بدون اینکه بدونم ازش میگذرم.
فضایی که نمیدونم چطور خواهد بود بعدش.
شاید هم هیچی نباشه!
ولی نمیتونم به پوچ بودن همه این اتفاقات باور کنم.
حداقل خدایی یا اون وجودی که تحت عنوان خدا وقتی گیر میوفتم التماس میکنم، باور دارم عدالتی داره. این همه حکمت نمیتونه یه پایان پوچی داشته باشه.
بالاخره یه روز تجربش میکنم تا ببینم چی میشه. ولی به استقبالش نمیرم.
تا این جریان زندگی هس،
این صدای بارون ریز،
این رفت و آمد آدما به قطار زندگیم هس،
منم خودمو رها میکنم و با این جریان پیش میرم.
آب جاری میشه و راهشو پیدا میکنه...
شرکت کننده ی شماره ی 13
راستش دلم تنگ شده برای خودم ، برای کودکیم ، برای حال خوبم ، برای روزایی که بی دغدغه سرمو رو بالشت میزاشتم و خیالپردازی میکردم تا خوابم ببره.
برای وقتایی که میرفتم خیابون و هیچ کارتون خوابی نمیدیدم...
برای وقتایی که دم عید تو بازار مردم با شوق و ذوق خرید میکردن و تو هم از شادی مردم شاد میشدی.
برای وقتایی که نمیدونستم دلتنگی چیه ، استرس چه شکلیه ، غم به چی میگن ...
برای وقتایی که عصرها می نشستم تو ایوون و نقاشی میکشیدم ؛ با شیلنگ آب میپاشیدم به گل های نیلوفری که کل دیوار حیاط رو نقاشی کرده بودن ...
برای تاپ سواری کردنام ، یانگوم بازیام ، دکتر بازیام ، جلو آینه ادا درآوردنام تنگ شده ...
دلم تنگ شده برای نشستن یه گوشه اتاق و بدون استرس کتاب خوندن ؛
دلم واسه یه خندیدن از ته دل ، حتی یه لبخند ملیح و دلنشین تنگ شده ، حتی واسه گریه کردن ....
دلم برای خیلی چیزا تنگ شده..........
دیگه از چیزی لذت نمیبرم ، نه کتاب خوندن ، نه خوابیدن ، نه خیالپردازی کردن و نه بیرون رفتن.
دیگه نه خوردن انار برام لذت بخشه ، نه خوردن نون پنیر سبزی و گوجه خیار ، نه بوییدن گل شیپوری ، و نه نگاه کردن به آسمون و نه قدم زدن تو دل طبیعت....
همه اینا قبلا برام اوج لذت بود.
دوست دارم یه روز از خواب بیدار شم ، حال دلم خوب باشه ، حال دل مردمم خوب باشه ، آسمون آبی باشه ، گل ها خندون باشن ،
با خیال راحت تو پارک قدم بزنم بدون اینکه کودک کاری ببینم ، یا یه آدم افسرده و چهره ای غمگین ؛ و یا پیرمردی که تنها رو نیمکت پارک نشسته....
و در اخر
امکان رای به چندین دلنوشته وجود داره
با آرزوی حال خوب و آرامش برای همتون❤️
موفق باشید