خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 1 از 4 12 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 1 به 15 از 47
    1. Top | #1
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات

      چگونه با پدرت آشنا شدم ....

      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!
      نوشته‌ی: #مونا_زارع_طنزنویس
      #نامه_شماره۱: دکتر بهروز

      ساعت ۷ صبح یک روز جمعه بود که تصمیم گرفتم شوهر داشته باشم. دقیقا فردای عروسی دخترعمویم، از خواب که بیدار شدم دیدم جایش خالیست! پدرت را می‌گویم. اولش شک کردم نکند جای یک چیز دیگر خالی شده و من جای شوهر اشتباه گرفتم! دو سه باری در رختخواب غلت زدم و هر چقدر فکر کردم تا به یک نکته آبرومندانه‌تری برسم، باز می‌رسیدم به شوهر. یعنی حالا که فکر می‌کنم از همان عروسی دیشب دقیقا همان وقتی که همه مردها دم در سالن عروسی منتظر خانم‌ها ایستاده بودند و سرشان غر می‌زدند و کسی نبود عروسی را کوفتم کند و بچه را بیندازد روی دوشم تا با کفش پاشنه بلند، بچه تنبان خیس شده را خرکش کنم و با مژه نصفه کنده شده اشکم را دربیاورد که به‌‌خاطر خستگی‌اش نمی‌رویم دنبال عروس، دقیقا همان موقع، در اوج آزادی دلم شوهر خواست!‌ جای گند زدن پدرت در زندگی مجردی‌ام خالی بود و من تصمیم گرفتم جایش را پر کنم!
      اولین گزینه‌ام بهروز پسر عمو اسدالله بود. چون که دم دست‌ترین گزینه بود. خانه‌شان کوچه پایینی بود. با خودم گفتم همین الان هم بخواهد من را بگیرد، با احتساب زمان ته ریش زدنش و توالت رفتنشان و رسیدنشان به این‌جا تا ۹ صبح دیگر ازدواج کرده‌ایم. موبایلم را برداشتم و به بهروز پیامک زدم: «کی وقت داری ازدواج کنیم؟»

      می‌گفتند بهروز مغز پزشکی است. اما عمو اسدالله می‌خندید و می‌گفت نطفه‌اش از خودم است، حرف مفت است! راست هم می‌گفت. هنوز هم عمو اسدالله با این هیکل و دو من سیبیل به کیسه صفرا می‌گوید صفورا! همیشه هم از این اندامش به نیکی یاد می‌‌کرد چون هم نام زن عمو است! هرچقدر هم بهروز می‌گفت صفرا یک کیسه بوگندوی ضایع است‌، باز هم عمو خودش را لوس می‌کرد و داد می‌زد کیسه صفورای من کیه؟؟ زن عمو هم هربار ریسه می‌رفت و می‌گفت: ‌من من‌! ‌با این حال می‌گفتند بهروز مغز پزشکی است! نه این‌که فکر کنی پزشک است نه! از وقتی یکی از دوره‌های کمک های اولیه را ثبت‌نام کرده بود و تنفس مصنوعی یاد گرفته بود، فامیل ندید بدید ما دکتر صدایش می‌کردند! زن‌عمو هم می‌گفت پسرش یکجور منحصر به فردی تنفس مصنوعی می‌دهد که تمام فرورفتگی‌ها آدم پف می‌کند می‌زند بیرون! خانوادگی می‌گفتند از وقتی بهروز این‌قدر مهارت پیدا کرده دیگر پایشان به دکتر باز نشده! یعنی اگر بهروز پدر تو می‌شد می‌توانستی افتخار بکنی که پدرت مکتبی جدید در علم پزشکی ایجاد کرده که یبوست و آرتروز و ورم پانکراس را هم با تنفس مصنوعی درمان می‌کند!
      بهروز هنوز جوابم را نداده بود. یک حالت بیشتر نداشت؛ قضیه را کف دست زن عمو کیسه صفورا ‌گذاشته، او هم از ترس این وصلت خودش را به مردن زده! یعنی کارش این است! تا آن روز۶۲ بار بر سر هر قضیه‌ای که به مغزش فشار بیاورد سریع خودش را به مردن ‌زده بود تا فضا را متشنج کند! آخرین بار می‌خواست ٨٥ تومان را جلوی جمع تقسیم بر سه کند. چون عددش رند نبود مغزش داغ کرد و خودش را به مردن زد تا کم نیاورد!
      پیغامی از بهروز آمد: «نمی‌تونم! مامان صفورا مرده!»
      از کوره در رفتم. پسرک بیکارِ بی‌عار یا شوخی‌اش گرفته بود یا بازی زن عمو را باور کرده بود.
      برایش نوشتم: «‌محل نذار زنده میشه! کی میای خواستگاری؟»
      دوباره بهروز پیغام داد: «‌مرده!»
      در روز اول وارد چالش عروس و مادر شوهر بازی شده بودم خنده‌ام گرفت! از خنده سر و ته شده بودم که مامان با لباس مشکی در اتاقم را باز کرد. از شکل نشستنم روی صندلی جیغی کشید و گفت: «زن‌عمو صفورا جدی جدی مرد!»
      زن‌عمو کیسه صفورا ساعت ۷ صبح جمعه مرده بود. بهروز و مادرش صفورا پیغام من را خوانده بودند و به حماقت من آن‌قدر خندیده بودند که باعث فشردگی عضلات قلب صفورا شده بود. بهروز هم تا توانسته بود تنفس مصنوعی وارد کرده بود و باعث ترکیدگی شش‌های مادرش شده بود! مرگ غم‌انگیزی بود. می‌گفتند جسد صفورا نیم متر با زمین فاصله داشت و هوای پر شده در بدنش خالی نمی‌شد! بهروز دیگر عمرا با من ازدواج می‌کرد. خودت هم میدانی که بهروز پدرت نشد اما فردای مرگ صفورا مسیر ازدواجم تغییر کرد و با کسی آشنا شدم که فکر کردم چرا پدرت یک خلبان
      نباشد...! قربانت - مادرت🏽

    2. Top | #2
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!
      خلبان کامران
      #مونا_ زارع #طنزنویس

      نامه شماره «۲»


      زن عمو صفورا هم بد موقع مرد! ‌از این‌که برایش گریه‌ام نمی‌گرفت معذب بودم و مجبور بودم هر وقت جمع به اوج هیجان می‌رسید و یکهو از بغض می‌ترکید، لب‌هایم را الکی بلرزانم که

      یعنی بغض امانم را بریده و بدوم سمت اتاق زن عمو! اتاقش پر بود از کوبلن‌های نیمه دوخته شده و عکس‌های پسرش بهروز. روی تختش ولو شدم و تمرین باد کردن آدامس کردم. نه

      این‌که فکر کنی مادرت در آن سن و‌سال بچه بازی‌اش گرفته بود، نه! از آن جهت که اگر قرار بود با مردی آشنا بشوم به نظرم مهارت آدامس باد کردن جلویش می‌توانست حرکت فریبنده

      و اغوا‌کننده‌ای باشد. داشتم لحظه مردن صفورا را تصور می‌کردم که از زیر تخت صدایی به گوشم رسید. شبیه صدای دندان قروچه موش خانگی‌ام بود که حالا نوه‌اش دست توست.

      دستم را زیر تخت بردم. به چیزی خورد که بزرگتر از یک موش بود! خیلی بزرگتر. چیزی که هم لباس داشت، هم عینک و در برخی نواحی مو! با ناخن‌هایم چنگش گرفتم تا فرار نکند و

      سرم را به زیر تخت بردم. صحنه‌ای دیدم که فراموشم نمی‌شود. یک مرد با لباس خلبانی درحالی‌که تعدادی عکس را توی دهانش چپانده بود زیر تخت صفورا پنهان شده بود.

      کامران بود!‌ خواهرزاده صفورا. از زیر تخت بیرون آمده بود و روبه‌رویم نشسته بود. چند‌سال قبلش همینجا او را دیده بودم. آن موقع‌ها آن‌قدر زشت بود که هربار بعد از دیدنش تا یک

      هفته غذا از گلویمان پایین نمی‌رفت. اما حالا انگار با آدم جدیدی روبه‌رو شده بودم. جنتلمنی با ‌موهای خوش‌حالت، دماغ سربالا، دندانهای ردیف و خلبان! همین‌که یادم افتاد خلبان

      است ناخودآگاه آدامسم را جلویش باد کردم. خنده‌اش گرفت. تا خندید دیدم تکه‌ای از عکس بهروز لای دندان جلویش

      گیر کرده! گفتم: «یه تیکه بهروز لای دندونتون مونده!»

      با ناخن دندانش را پاک کرد و گفت: «‌نمی‌دونم چرا عکسای بهروز خیلی‌ام دیر هضمه!»

      حرفش را نفهمیدم! ‌لباسش آن‌قدر شیک و درجه یک بود و بوی هواپیمای نو می‌داد که دوباره آدامسم را باد کردم! برایم تعریف کرد که مستقیم از پرواز توکیو آمده این‌جا، باز آدامسم

      باد شد! و فردا برمی‌گردد به ایتالیا، آدامسم بیشتر باد شد! کلاهش را برداشت و دستی در موهایش کشید، آدامسم آن‌قدر بزرگ شده بود که فاصله میان من و کامران را پر کرده بود!

      عینک دودی خلبانی‌اش را در جیب کتش گذاشت. دیگر دهانم داشت کف می‌کرد که ترکاندمش! هیچ‌وقت نمی‌دانستم که این‌قدر عقده مال دنیا و ظواهر شیک را دارم که بعد از ۵

      دقیقه ملاقات با یک خلبان تا این سطح از اغواگری را جلویش راه بیاندازم! سعی کردم هول‌بازی

      در نیاورم، اما در پس ذهنم تصمیم گرفتم با کامران ازدواج کنم. قبل از این‌که چیزی بپرسم خودش برایم تعریف کرد خاله صفورایش گنجینه‌ای از عکس‌های دوران قیافه چندش کامران

      داشته است و حالا می‌ترسیده عکس‌هایش بعد از مرگ خاله‌اش بیفتد دست این و آن! می‌گفت عادت دارد عکس‌های گذشته‌اش را بخورد چون اینطور از نابودی‌شان مطمئن‌تر است

      و همه‌شان را با دستان خودش درون خودش حل و تبدیل به نیستی کرده. هرچند از نظر من با دستانش که نه با یک جای دیگرش این پروسه حل کردن را انجام می‌داد و به آن چیزی

      که تبدیلش می‌کرد اسمش نیستی نبود، یک چیز دیگر بود! خلاصه اگر کامران پدرت بود می‌توانستی افتخار کنی پدرت به کود انسانی می‌گوید نیستی!

      چند روزی خودم را به کامران چسباندم تا ازدواجمان را با او درمیان بگذارم. هرجا می‌رفتیم مدام با دو دستش درهای خروجی‌اش را نشانم می‌داد. می‌گفت قبل از این‌که خلبان شود

      به امید این ژست و اداهای نشان دادن درهای خروجی و پانتومیم ماسک اکسیژن و پخش کردن آبنبات مرارت‌ها کشیده تا خلبان شود اما آخرش فهمیده اینها کار مهماندار است و راه

      را عوضی آمده! خلبان دیوانه نه‌تنها عادت کرده بود عکس‌های قدیمی‌اش را بخورد بلکه هر وسیله‌ای که خاطره بدی را به یادش می‌آورد، یکراست در دهانش می‌کرد و قورتش می‌داد.

      آخرین‌بار دیدم تا دو روز پیژامه کودکی‌اش را بخاطر خاطرات بد شب ادراری‌اش تکه تکه می‌خورد! همه ترسم این بود که وقتی ازدواج کردیم از اخلاق‌های بابا خوشش نیاید و یک روز به

      صرف عصرانه بابا را بگذارد لای نان سنگک و بخورد! همه اینها به کنار، دفع کردن این همه وسیله برای کامران باید مرگ‌آور باشد و برای من مرگ زودهنگام شوهر، آن هم با آن همه

      بچه

      قد و نیم‌قدی که می‌خواستم داشته باشم، ترسناک بود. هرچند بعد از چند‌سال شنیدم کامران بعد از خوردن نیمی از زندگی و همسرش فقط مقداری افتادگی روده پیدا کرده ‌است و

      زنده است! آن روزها بیشتر از این غول بیابانی جنتلمن می‌ترسیدم! می‌دانم شاید دوست داشتی پدرت یک خلبان جنتلمن باشد، اما در آخرین ملاقاتم با کامران و دیدن یکی از

      مسافرانش فکر کردم پدرت حتما باید یک توریست فرانسوی باشد...

      تا بعد – مادرت
      ویرایش توسط Lara27 : 14 آبان 1394 در ساعت 03:19

    3. Top | #3
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      مارلون فرانسوی
      نامه شماره ٣
      مونا زارع طنزنویس


      پرواز شماره ۱۵۲۳ به مقصد فرانسه که پرید دیگر کامران را ندیدم. خانوادگی آمده بودیم فرودگاه استقبال خاله شهین وراج. وقتی از ایران رفت همه در فرودگاه برایش گریه می‌کردیم اما

      تا یک هفته به خاطر خلاص شدنمان به همدیگر شام ‌دادیم! حالا بعد از ۸‌سال به جرم وراجی‌های قطع‌نشدنی‌اش و اخلال در نظم کشور، دیپورت شده بود! دایی منوچهر بسته

      پنبه‌اش را دستش گرفته بود و با دهن‌کجی بین همه‌مان پخش می‌کرد تا در گوشمان بگذاریم. می‌گفت این پنبه‌ها مثل آن ۸‌سال پیش نیست و از مالزی آورده است و صدای شهین را

      از پشتش پس نمی‌دهد. پنبه‌ها را در گوشم گذاشتم و از سر بیکاری تصمیم گرفتم تیری در تاریکی حواله یافتن شوهر بکنم. قیافه‌ام را شبیه طلبکارهای گم‌کرده کردم و از اطلاعات

      فرودگاه خواستم به انگلیسی شوهرم را پیج کند! با خودم گفتم شاید بین این جمعیت یک خارجی بی‌پدرمادر پیدا شود که بخواهد شوهر من شود! به پیشخوان اطلاعات تکیه داده

      بودم و منتظر بودم که یک چرخ باربری چمدان به پهلویم کوبیده شد و من را پخش زمین کرد و چمدان‌هایش روی نعشم ریخت. از درد احساس می‌کردم نیمی از چرخ در پهلویم گیر

      کرده. پسری مو طلایی که چرخش را به من زده بود، بالای سرم آمد. کمی خم شد تا هوشیاری‌ام را بسنجد که یقه‌اش را گرفتم و گفتم: «ازدواج کنیم دیگه؟» نگاهی به یقه‌اش و بعد

      من کرد و چیزی گفت که نشنیدم. خودم هم می‌فهمیدم بی‌شوهری کمی به سمت وحشی‌گری سوقم داده اما زمان هم برایم تنگ بود. مردک کمرنگ سرجایش میخکوب شده بود.

      یقه‌اش را ول کردم تا چمدان‌هایش را از رویم بردارد و روی چرخش بگذارد. از جیبش کاغذی در آورد و نشانم داد. روی کاغذ نوشته بود: «مارلون عزیز از این‌که نتوانستم بدرقه‌ات کنم،

      متاسفم. اسماعیل تو را بی‌دردسر از گیت رد می‌کند. نگران چیزی نباش!»

      از پرواز فرانسه جا مانده بود. دو سه باری یادداشت را خواندم تا کمی فکر کنم. سرم را بالا آوردم و گوشه لبم را جمع کردم تا خنده‌ام نگیرد و به انگلیسی گفتم: «من اسماعیل

      هستم! ولی جا موندی.»

      مارلون بوی عجیبی می‌داد! بوی گندیدگی و رطوبت. سخت راه می‌رفت و وقتی حرکت می‌کرد انگار سنگ و آهن روی زمین کشیده می‌شد! تعادل نداشت و هیکلش یک‌جور عجیبی

      کج و کوله و نافرم بود و قسمت‌هایی از بدنش زیادی بیرون زده بود! برایم اینها مشکلی نبود. فوقش یکبار می‌دادیم بهروز که با تنفس مصنوعی‌، یکدستش کند! مشکلم این بود که

      مارلون انگار لال بود و با اعتماد به نفس یکسره بی‌صدا حرف می‌زد! این را وقتی مطمئن‌شدم که مارلون را به خانواده‌ام در فرودگاه نشان دادم و همه مات و مبهوت نگاهش می‌کردند

      که چه می‌گوید. مارلون هم از این‌که هیچ‌کدام‌مان متوجه زبان بی‌صدایش نمی‌شدیم کلافه شده بود. داشتن یک شوهر بی‌صدا بد نیست اما حوصله سربر است! همه خاصیت یک

      فرانسوی هم به ژیغلی پغلی گفتنش است که راه به راه در فامیل حرف بزند و پزش را بدهی. سرت را درد نیاورم اما زندگی من به خاطر یک بسته پنبه مالزیایی خراب شد! در خانواده

      فقط خاله شهین و دخترش پنبه در گوش‌شان نبود و حالا مارلون داماد خاله شهین است! مارلون واقعا به دنبال یک ‌دختر ایرانی برای ازدواج می‌گشت تا راحت‌تر قاچاق آثار باستانی

      کند اما دلش یک زن کر نمی‌خواست! درواقع آن شب مارلون لال نبود، ما خانوادگی با آن پنبه‌های لعنتی کر شده بودیم! سیما، دختر شهین هم درعرض یک ربع تنور را چسباند و

      مارلون دامادشان شد. هرچند سیما شانس نیاورد دو روز ‌بعد موقع رفتنشان به فرانسه، مارلون به خاطر جاساز کردن نصف تخت جمشید در خودش بازدداشت شد. هنوز هم مارلون و

      سیما و بچه‌هایشان آثار باستانی در خودشان جا ساز می‌کنند و می‌دزدند و همه‌شان از بس ستون در خودشان جا دادند فرم آدمیزاد ندارند و کش آمدند! مارلون هنوز هم من را

      اسماعیل و گاهی اسی خانوم صدا می‌کند. خاله شهین هم از ذوق شوهر کردن دختر زشتش لکنت گرفت! اولش خوشحال بودیم از وراجی‌هایش خلاص شدیم اما بعدها مجبور

      شدیم همان حرف‌ها را با ١٠ بار تکرار گوش کنیم! می‌دانم شاید دوست داشتی پدرت یک نژاد فرانسوی بود اما فکر کردم باید با یک مرد پخته آشنا شوم که جمال را دیدم...

      تا بعد - دلتنگت مادرت
      ویرایش توسط Lara27 : 14 آبان 1394 در ساعت 03:20

    4. Top | #4
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      «نامه شماره ٤»

      این قسمت: جمال پخته
      #مونا_زارع #طنزنویس


      همه چیز از آن فال لعنتی شروع شد! آن چند ماهی که خاله شهین در خانه ما چنبره زده بود یکسره فال قهوه به خوردمان می‌داد. خاله شهین هم دروغگو بود، هم وراج و هم دارای

      لکنت زبان! ترکیب یک آدمی که با لکنت یکسره دروغ وراجی کند ترسناک است اما در آخرین فالش شوهرم را ته فنجان دید! ابروهایش را درهم کشید و داد زد: «اول اسس‌سمش ج

      داره!»

      کله‌اش را در فنجان فرو کرد و دوباره جیغ زد: «خییییلی دوستت دارره!» باورم نمی‌شد! یعنی یک بی همه چیز این‌قدر دوستم داشت و زبان باز نمی‌کرد! فنجان را از دستش قاپیدم و

      بین یک مشت لکه قهوه‌ای دنبال پدرت گشتم. تلاشم بی‌فایده بود. باید پیدایش می‌کردم. دفترچه تلفن خانه را برداشتم و به دنبال اسم‌هایی که با «ج» شروع می‌شد گشتم. فقط

      یک نفر بود؛ آقا جمال!

      حتما خودش بود. شماره‌اش را برداشتم و پیامکی برایش نوشتم: «منم همین‌طور جمال!» چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که جوابم را داد: «چی؟»

      انگار زیادی تودار بود. لب‌هایم را شتری کردم - یعنی هر وقت بخواهم تأثیرگذار شوم نمی‌دانم چرا این کار را می‌کنم - و پیغام دوم را نوشتم: «از احساست خبر دارم! سخت نگیر، بیا

      منو بگیر»

      سریع جواب داد: «جدی؟! بگیرمت؟ امروز کجایی؟»

      باورم نمی‌شد او هم مثل من این‌قدر حالت ازدواج پیدا کرده است! یک بند برایم پیغام می‌داد و می‌پرسید «هانی؟ مرد پخته دوست داری؟» در پیغام‌های بعدی فهمیدیم همان شب هر

      دو به عروسی مارلون و سیما دعوتیم و می‌توانیم همان‌جا ازدوجمان را یکسره کنیم!

      آن شب عکسی از جمال نداشتم تا پیدایش کنم و فنجان قهوه‌ام را با خودم برده بود و هر کسی را می‌دیدم ته فنجان را نشانش می‌دادم و می‌گفتم: «این آقارو ندیدید؟»

      خاله شهین هم که با ۵ کیلو موی مصنوعی رو سرش تعادل راه رفتن نداشت، هرچند دقیقه روی زمین پخش می‌شد و حرص می‌خورد که پدر شوهرش بالای طاقچه اتاق عقد

      نشسته و پایین نمی‌آید چون می‌خواهد قدش بلندتر از داماد باشد! خاطرم آمد که پدر شوهرش کوتوله بود. خاله شهین گفته بود قد پدرشوهرش تا زانوهای زن مرحومش هم

      نمی‌رسیده و عادت داشته برود روی طاقچه و کمد بایستد تا قدش به زنش برسد. خاله می‌خندید و می‌گفت برایش عجیب است پدرشوهرش چطور توانسته با این قد و قواره آن هم از

      بالای کمد و طاقچه، پنج پسر غول از خودش به بجا بگذارد. میان حرف‌های خاله شهین بالاخره جمال پیغام داد در اتاق عقد منتظرم است. تا وارد اتاق شدم کفشم به لوله‌ای که روی

      زمین افتاده بود گیر کرد و به زمین خوردم. سرم را بالا آوردم و دیدم لوله یک طرفش به پیرمردی که روی طاقچه نشسته و یک طرف دیگرش به یک کیسه آویزان زرد رنگ وصل بود!

      یکجوری تن و بدنش می‌لرزید که آدمیزاد دچار خطای دید می‌شد! چشمم را گرداندم تا به دنبال جمال بگردم که پیرمرد گفت: «کی ازدواج کنیم؟»

      گند زده بودم! جمال همان پدر شوهر خاله شهین بود! مردک آن‌قدر پخته شده بود که ماهیچه‌هایش مغز پخت شده بودند و کنترل رساندنش تا دستشویی را نداشتند! دستکم ۱۰۵

      ‌سال داشت و از بس استخوان‌هایش در هم رفته بود دیگر

      ۳۰ سانت بیشتر نداشت. کله کچلش را خاراند و گفت: «بیبی کی بگیریمت؟»۳۰ سانت اعتماد به نفس چروکیده که آب زیر پوستش به یک ته استکان هم نمی‌رسید از من

      درخواست ازدواج می‌کرد! یعنی اگر جمال پدرت می‌شد، شاید دیگر نمی‌شد برای تو نامه بنویسم! کلا نمی‌شد. امکانش نبود اصلا با آن وضع پدر شود!

      خنده‌ام گرفت و گفتم: «آخه شما هنوز کوچیکی! بذار ۳۰‌سال دیگه بزرگ شدی بیا!» سرخ شد و همراه با کفی که از گوشه دهانش تولید می‌کرد از بالای طاقچه داد می‌زد: «میگم بیا

      بگیرمت!»

      گندی بود که خودم زده بودم. چند قدم عقب رفتم که بیشتر عصبانی شد! از جایش بلند شد و چند لوله و ماسک اکسیژن و کیسه آب گرم از زیرش افتاد. خیز برداشت تا از طاقچه به

      سمتم بپرد. خواستم جلویش را بگیرم که پرید! ارتفاع طاقچه تا زمین یک مترو نیم بود و می‌توانی تصور کنی این ارتفاع، برای یک آدم ۳۰ سانتی عدد کمی نیست. چیزی ازش نماند و

      لهیده شده بود.باورم نمی‌شد اما ازدواج من تا آن روز دو کشته به جا گذاشته بود اما با دیدن سینا – نوه جمال - در مراسم ختم جمال فکر کردم پدرت باید یک فیلسوف باشد...

      تا بعد - مادرت
      ویرایش توسط Lara27 : 14 آبان 1394 در ساعت 03:22

    5. Top | #5
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم
      «نامه شماره ٥»

      این قسمت: سینا و تخم اژدهایش!
      #مونا_زارع #طنزنویس


      شام ختم آقا جمال از گلویم پایین نمی‌رفت. همه فامیل می‌دانستند من باعث مرگ جمال شده بودم و همه اموال جمال را یک شبه گذاشته بودم کف دست‌شان به‌خصوص سینا -

      نوه جمال - که می‌گفتند سوگلی جمال بوده و بیشترین سهم ارث به او رسیده. پسری با موهای فرفری آشفته‌ و عینک شکسته و هیکل استخوانی‌که به خودش چیزی شبیه یک

      بالشتک بسته بود و وقتی می‌نشست، حواسش به بالشتکش بود تا دقیقا زیرش قرار بگیرد. شبیه آنهایی بود که دیسک کمرشان بیرون زده و باید زیرشان نرم باشد، اما خودش

      برایم گفت روی تخم ‌اژدها خوابیده‌ است! داشتیم شام مرگ جمال را می‌خوردیم که برایم تعریف کرد کنار اتوبان پیدایش کرده و شک ندارد آخرین تخم اژدهای باقی مانده است و از آن

      روز آن را به خودش در جای گرم بسته است تا بچه اژدهایش دم بکشد. همین که از بالای قاب عینکش داشت نگاهم می‌کرد و می‌گفت فلسفه خوانده است، فهمیدم خودش است!

      شوهری فیلسوف و افسرده اما پولدار، با سابقه ۱۲ بار خودکشی که ۱۱ بار آن با خفگی بود! هرچند شنیده بودم جوری خودش را می‌کشد که نمیرد و ادا و اطوارش است. فکرش را

      هم بکنی این‌که با دست دماغت را نیم ساعت بگیری و لپ‌هایت را باد کنی و توقع داشته باشی خفه شوی و فکر کنی از هیچ درزی، هوا واردت نمی‌شود بچه‌بازی است! کمی

      صندلی‌ام را به سینا نزدیک‌تر کردم که جسم سنگینی میان‌مان افتاد! دختری با شانه‌های پت و پهن طوری خودش را روی میز کوباند و میان من و سینا فاصله انداخت که سینای ریقو

      را به چند متر آن طرف‌تر پرت کرد. یک‌جوری جلوی سینا از گریه می‌لرزید و تسلیت می‌گفت که فهمیدم قضیه فراتر از یک تسلیت است! می‌شناختمش! ژاله دختر مهین خانم بود.

      قدیم‌ها ژاله را دخترغولی صدا می‌کردیم چون غیر از دوتا شاخ تمام شرایط یک غول خانم را داشت. خودش را میان ما جا کرد و هر چند ثانیه با هیکلش من را به عقب هل می‌داد.

      دیگر مطمئن شده بودم ژاله فقط یک دخترغولی نیست بلکه این‌بار پای مثلث عشقی در میان است. فشاری که بین من و ژاله در نزدیک‌تر کردن صندلی‌مان به سینا بود نفسم را

      گرفته بود. ژاله با پاهایش صندلی‌ام را گرفته بود و من هم با تمام قدرتم یقه‌اش را از پشت گرفته بودم و به عقب می‌کشیدم! سینا برایمان می‌گفت که اگر بچه اژدها به بار بنشیند

      تمام اموالش را خرجش می‌کند تا دنیا را نابود کند! زیر لب می‌گفتم پسرک دیوانه خیال کرده واقعا در آن تخم بی‌ریخت یک اژدها خوابیده. فوقش یک تخم شترمرغ ۵ زرده باشد که تا

      الان فاسد شده باشد! ژاله هم درحالی‌که پهلویم را چنگ زده بود زیر لب می‌گفت: «پاتو از ارث سینا بکش بیرون!» شانه‌اش را چنگ گرفتم و زیر لب گفتم: «من اول پیداش کردم!»

      سینا همچنان داشت خاطرات خودکشی‌های تکراری‌اش را با ذوق تعریف می‌کرد که دیگر تقریبا بیشتر حجم ژاله روی من بود تا حرکتی نکنم و از شدت فشار، سینا هم از کبود شدن

      تدریجی‌مان تعجب کرده بود. بالاخره سینا بالشتک را باز کرد و تخم اژدها را روی میز شام گذاشت تا لمسش کنیم. ژاله تخم اژدها را برداشت و اینور آنورش کرد. سینا از ترسش از

      جایش بلند شد که ژاله تخم اژدها را به طرفم انداخت. یک دور بالا پایینش کردم و دوباره به طرف ژاله انداختمش. ژاله داد می‌زد سینا مجبور است یکی از ما را انتخاب کند تا تخم

      اژدهایش را به زمین نزنیم! دوباره تخم اژدها را پرتاب کرد و من هم یک دور روی انگشتانم می‌چرخاندمش و برای ژاله پرتش می‌کردم که سینا داد زد: «ژاله!»

      باورم نمی‌شد که یک غول را به من ترجیح داده بود! آن‌قدر جا خوردم که تخم اژدهای قلابی‌اش را به زمین زدم تا بفهمد تخیلاتش سرکاری بوده. ژاله خودشیرین هم فکر ‌کرد اگر

      خودش را روی تخم اژدها بیندازد جلوی ضربه را گرفته، خودش را پرت کرد روی تخم اژدها و خب، واقعا یک تخم اژدها بود که بچه اژدهای تا نیمه تکمیل شده زیر ژاله تبدیل به برگه اژدها

      شد و خفه شد. سینا هنوز هم شاکی خصوصی من و ژاله است و پلیس اینترپل به جرم قتل آخرین بازمانده دایناسورها هنوز دنبال‌مان است! شاید دوست داشتی پدرت یک

      فیلسوف باشد اما با تمام خستگی در شوهریابی با مردی لطیف آشنا شدم که...

      فعلا- مادرت
      ویرایش توسط Lara27 : 14 آبان 1394 در ساعت 03:24

    6. Top | #6
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم
      «نامه شماره 6»

      این قسمت: سلطان
      #مونا_زارع #طنزنویس


      یعنی اگر یک ماده کرگدن چغر با آن پوست کلفتش دنبال شوهر بود تا آن ‌روز دیگر متاهل شده بود که من بی‌عرضه نتوانسته بودم! شاید از این‌که هنوز به پدرت نرسیدیم خسته شده

      باشی اما من آن روزها خسته‌تر از تو بودم. خودم را روی زمین سروته کرده بودم و کله‌ام را به زمین چسبانده بودم تا خون به مغزم برسانم و فکرم راه بیفتد. یعنی هر وقت بخواهم فکر

      درست و درمانی بکنم سروته می‌شوم و این بار یک هفته‌ای شده بود که همین‌طور منتظر رسیدن خون به مغزم بودم و کله‌ام از شدت فشار ورم کرده بود. مامان سفر بود و من هم

      همان‌طور سروته داشتم بابا را نگاه می‌کردم که با پای گچ گرفته روی مبل، با میله بافتنی پای توی گچش را می‌خاراند. می‌گفت به آقا سلطان گفته حالا که پایش شکسته بیاید در

      خانه اصلاحش کند. نگاهم کرد و میله بافتنی در دستش را سمتم پرت کرد که دست از وارونه بودن بردارم. می‌گفت همان گرازی که می‌گفتی هم این‌قدر بی‌مغز نیست که یک هفته

      کله‌اش را بچسباند به زمین و لنگش را هوا کند تا شوهر پیدا کند. زنگ خانه زده شد و بابا میان حرف‌هایش داد زد: «سلطان اومد!»

      پسری دراز با موهای مدل آناناسی رنگ شده وارد خانه شد. یک اطوار خاصی در کمرش نهفته بود که با راه رفتنش بیرون می‌زد! چشمش به من خورد و بابا بی‌مقدمه گفت:

      «دخترمه! یکم خل شده! شما قیچی رو دربیار.»

      آب پاشش را درآورد و شروع کرد به خیس کردن موهای بابا. داشتم فکر می‌کردم داشتن یک شوهر لطیف که هر روز موهایت را شینیون کند و موخوره‌هایش را بچیند بد هم نیست که

      از وارونگی درآمدم و از پشت سرش به بابا اشاره دادم همین شوهرم است! بابا هم که روی صورتش کف مالیده شده بود ابروهایش را بالا می‌انداخت که نمی‌شود. پشت‌ سر سلطان

      بالا و پایین می‌پریدم که سلطان گردن بابا را فوت کرد و پیشبندش را درآورد. بابا نگاهی به کله کبودم کرد و مچ سلطان را گرفت! سلطان جیغ ریزی زد و گفت: «عه وا! آقا منصور جون،

      مچم کوفته شد!» باورم نمی‌شد بابا هم در شوهر پیدا کردن من همدست شده بود! مچ سلطان را گرفته بود و گفت تا همه موهایش را نچیده از در این خانه بیرون نمی‌رود! عجیب

      بود که یک هفته من وارونه بودم اما خون به مغز بابا رسیده بود! چون بابا به اندازه *** و پیلی‌های یک تیم فوتبال همه جایش مو داشت و سلطان حداقل یک هفته‌ای مهمان‌مان

      می‌شد. سلطان نخی از چمدانش در‌آورد و دور گردنش بست و افتاد به جان بابا تا بندش بیندازد! آن یک هفته هرچه برای سلطان غذا می‌پختم تا نمک‌گیرش کنم ایش و پیف می‌کرد و

      می‌گفت به خاطر سایز دورکمرش فقط شیر و توت فرنگی می‌خورد! شب‌ها موهایش را بیگودی می‌پیچید و پوست میوه‌ها را می‌مالید دور چشمش! بابا هم نصف بدنش از درد بند

      انداختن لمس شده بود. خانه پرشده بود از مو و با هر سرفه‌ای که می‌کردیم یک کپه مو از اینور خانه می‌افتاد آنور خانه. اما کم‌کم سلطان گوشه اتاق می‌نشست و بغض می‌کرد که

      دلش برای مامانی‌اش تنگ شده و از فضای مردانه حاکم در خانه ما احساس ناامنی می‌کند! از کوره در‌رفتم! نره غول آن‌قدر لطیف بود که به من ۴۰ کیلویی می‌گفت چغر مردصفت!

      یعنی اگر سلطان با این روحیه پدرت می‌شد الان او برایت نامه می‌نوشت که چطور تو را زاییده! راستش را بخواهی سلطان از من خوشش که نمی‌آمد هیچ، می‌گفت دختر زمختی

      هستم که هنوز یاد نگرفته‌ام روی لاک صورتی باید اکلیل نقره‌ای زد نه قهوه‌ای! اما تو می‌دانی ما خانوادگی به خاطر کوررنگی ترکیب صورتی و قهوه‌ای را هماهنگ‌ترین رنگ می‌دانیم و

      به غیر از این دو بقیه رنگ‌ها را کله‌غازی می‌بینیم! دیگر تنها قسمتی که از پدربزرگت پر مو مانده بود پای زیر گچش بود. به خاطر همین است که پدربزرگت هنوز هم فقط یک پایش تا

      زانو ****** است و بقیه‌اش مو ندارد! خلاصه یک هفته بند انداختن چیز کمی نیست. سلطان هم که خب حدسمان درست درآمد و باید برایت بگویم که آنیتاجون خاله دوستت

      مریم، همان سلطان است! می‌دانم شاید دوست داشتی پدرت برایت لاک صورتی با اکلیل نقره‌ای بزند اما در آن گیرودار فهمیدم چرا معلم خصوصی‌ام پدرت نباشد...

      تا بعد- مادرت
      ویرایش توسط Lara27 : 14 آبان 1394 در ساعت 03:25

    7. Top | #7
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!
      این قسمت: معلم خصوصی!

      #مونا_زارع #طنزنویس



      «نامه شماره ۷»


      وقتی معلم خصوصی‌‌ات شوهرت هم باشد یک تیر زده‌ای با دو نشان. یعنی درواقع شوهر هم یک چیز خصوصی، مثل مسواک آدم می‌ماند! معلم خصوصی هم که اسمش رویش

      است. خصوصی است مثل همان مسواک آدم! آدمیزاد یک مسواک هم که بیشتر نمی‌خواهد! پس چه بهتر دوتایشان را یکی می‌کردم. وسط یک خواب عمیق، درست وقتی‌که یک

      چشمم از شدت قی به زور باز می‌شد، فهمیدم شوهرم همان معلم خصوصی‌ پیانوی من است! همان پسری که انگشتان کشیده‌ای دارد «ر»‌هایش می‌زند. از روی تخت بلند شدم و

      به دیوار روبه‌رو خیره شدم. یادم نمی‌آمد پیانو بلد باشم! دوباره روی بالشت افتادم. به زور خودم را بیدار کردم و نشستم و دوباره به دیوار خیره شدم. من پیانو بلد نبودم! اصلا پیانو

      نداشتیم! آخرین آلت موسیقی که خانه ما وجود داشت لب‌های دایی منوچهر بود که روی بازوهایش می‌چسباند و فوت می‌کرد تا یک صدای خنده‌دار برایمان درآورد. دوباره چشم‌هایم

      گرم شد و به عقب افتادم و این‌بار سرم به جای این‌که بیفتد روی بالشت خورد به چوب تختم و جیغم درآمد و کامل خواب از سرم پرید و یادم آمد من اصلا در عمرم پیانو ندیدم که معلم

      خصوصی‌اش را داشته باشم و خودم را با سیمین، دختر همسایه پایینی اشتباه گرفته بودم. سی‌سی یا سیمین که هرهفته صدای تمرین پیانو لعنتی‌اش می‌آمد دندان‌هایش ردیفی

      ریخته بود و موهایش آن‌قدر ریزش داشت که از ابروهایش تا مغز سرش پیشانی‌اش حساب می‌شد.

      دوشنبه بود و صدای پیانو از خانه‌شان می‌آمد. خودم را از رختخواب کندم و با همان پیژامه گل درشت به طبقه پایین دویدم. زنگ زدم. سی‌سی از لای در من را دید، دستم را خواند و

      در را بست! رفتم بالا و با یک ظرف شکلات برگشتم، در را بست! با یک پاتیل آش، در را بست. با یک قابلمه سوشی، در را بست. بعد از۱۲۴بار با یک گونی هویج راضی شد! با آنها

      لثه‌هایش را می‌خاراند! صدای پیانو زدن شوهرم از داخل خانه می‌آمد. سیمین را کنار زدم و دنبال صدای پیانو گشتم. گوشه خانه همان پسری که تصورش را می‌کردم داشت با

      انگشتان کشیده‌اش پیانو می‌نواخت. اما انگار کلاس خیلی هم خصوصی نبود. خانم سن‌داری کنار شوهر آینده‌ام نشسته بود و با عینک نوک دماغی داشت قلاب بافی می‌کرد. آمدم

      به پیانو تیکه بزنم که سی‌سی در گوشم گفت: «مامانشه! کور خوندی بتونی مخ پسرشو بزنی! همه جا میاد باهاش» بعد از پایان قطعه‌اش شروع کردم به کف زدن. خودش لبخندی

      زد و مامانی‌اش از زیر عینک چشم غره رفت. از آن مادرشوهرها بود که شب اول عروسی چاه خانه‌شان یکهو می‌گیرد و با یک چمدان می‌آید خانه پسرش تا سه تایی برویم ماه

      عسل! شروع کردم و گفتم: «استاد یه دقیقه نزن! شما مجردی؟» سیمین نیشش تا بناگوش باز شد و لثه‌هایش را بیرون انداخت! معلم سرخ شد. مامانش سرخ‌تر! قلابش را کنار

      گذاشت و با صدای عجیبش گفت: «زن نداره، مادر که داره!» توجهی نکردم و کنار معلم نشستم. مامانی از جایش بلند شد و کیفش را میان ما گذاشت! تنش میخارید. کیفش را

      برداشتم و تا آمدم ادامه حرف‌هایم را با معلم بی‌سروصدا بزنم، خودش را که انگار می‌خواهد نارنجک خنثی کند انداخت روی پسرش! صندلی پیانو را شکست و دوتایی روی زمین ولو

      شده بودند. پسرک بیچاره معلوم بود آنقدر دلش ازدواج می‌خواست که اگر تا الان ولش می‌کردند حاضر بود سی‌سی را هم بگیرد! مامانی از روی زمین بلند شد و روبه‌رویم ایستاد و

      یقه ژاکتش را جلویم کنار زد تا تهدیدش را عملی کند. زیر یقه‌اش تعدادی پنجه بوکس، چاقو ضامن‌دار، ملاقه، شوکر و اسپری فلفل جاساز کرده بود! منکه چیزی برای عرضه نداشتم

      یک دور پیژامه‌ام را جلویش بالا کشیدم. هر دو به پسرش که روی زمین از درد به خودش می‌پیچید نگاه کردیم و هر دو به طرفش دویدیم اما انگار او تجربه‌اش بیشتر از من بود و مثل

      کابویی‌ها نخ قلاب بافی‌اش را دور گردنم قلاب کرد و روی زمین زد. معلم روی زمین بغض کرده بود و مامانی‌اش ماچش کرد و از خانه بیرون رفتند. من و سی‌سی هم با گونی هویج

      وسط خانه افتاده بودیم و سی‌سی برایم تعریف کرد خودش قبلا تلاش کرده اما دندان‌هایش را همین مامانی ردیفی پایین آورده است. هرچند پسری که مامانی باشد کلا به درد نخور

      است. می‌دانم شاید دوست داشتی پدرت یک پیانیست باشد اما آنوقت مادربزرگت را چکار می‌کردیم؟! کم‌کم داشتم به پدرت نزدیک می‌شدم که شهروز پیدایش شد..


      تا بعد- مامانی‌ات!
      ویرایش توسط Lara27 : 14 آبان 1394 در ساعت 03:26

    8. Top | #8
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!
      نامه شماره ۸

      این قسمت: شهروز طاهره
      #مونا_زارع #طنزنویس


      «بزرگ شدیا!» این حرف را بعد از ۱۵‌سال شهروز با یک چمدان قرمز جلوی در خانمان زد. آخرین باری که دیده بودمش قدش این‌قدر بلند نبود. سرش را تراشیده بود و با آدامسش یک

      صداهای عجیبی از دهانش درمی‌آورد. شهروز پسر آقای طاهره، همسایه دیوار به دیوار دوران کودکی‌ام بود. حالا شهروز طاهره با آن فامیلی مسخره‌اش بعد از ۱۵سال آمده بود

      روبه‌روی من ایستاده بود! راستش را بخواهی در سن ۷سالگی عاشق شهروز طاهره بودم و می‌خواستم با او ازدواج کنم تا مهریه‌ام پشت‌بام آنها شود که هر روز پیژامه‌های روی

      بندمان در پشت‌بامشان با تنبان‌های آقای طاهره قاطی نشود که بعد از یک ماه بفهمیم بابا تنبان آقای طاهره، آقای طاهره تنبان من، من تنبان شهروز و شهروز تنبان ننه بزرگ من را

      تنش کرده! هردوتایمان از ۶سالگی یک سوراخ از دیوار اتاق شهروز به دیوار اتاق من درست کرده بودیم که تیله‌هایمان را از سوراخ دیوار رد و بدل کنیم، در ۹سالگی سوراخ دیوار اندازه

      رد و بدل دفتر مشق‌هایمان بزرگ شد و آقای طاهره در ۱۲سالگی‌مان یک حفره به اندازه هیکلش روی دیوار خانه‌شان پیدا کرد که شهروز موتور گازی‌اش را از دیوار برایم می‌فرستاد تا

      در اتاقم دور دور کنم که خانواده طاهره از آن‌جا رفتند. نه این‌که فکر کنی به خاطر حفره، نه! هنوز حفره سرجایش است، اتفاقا شومینه‌اش کردیم. اما آقای طاهره کلاهبردار درجه یکی

      بود که اموال بابا را بالا کشیده بود. منظورم از اموال، پول‌هایش نیست، ننه جون است! آقای طاهره پیرزن‌ها را گول می‌زد و تلکه‌شان می‌کرد!

      بعد از ۱۵سال شهروز زنگ خانه ما را زده بود و با یک چمدان قرمز برایم گفت آس و پاس است! باورم نمی‌شد. آقای طاهره از روزی که شهروز ترازوی خانه ما را صفر کرده بود پسرش را

      مهندس صدا می‌کرد، آنوقت این نمک نشناس بی‌عار و بیکار شده بود! یکهو در خانه را به صورتم کوبید و وارد خانه شد و گفت: «خب، این چمدونمو کجا بذارم؟» مثل قدیم‌ها که

      می‌دانستم روده راست در هیچ جای این پسر نیست، گفتم: «شهروز طاهره چی تو سرته؟» چشم‌هایش را مثل آدم‌هایی که توضیح واضحات می‌دهند قلمبه کرد و گفت: «اومدم

      بگیرمت دیگه! مگه تو در۷سالگی عاشق من نبودی؟!» نمی‌دانستم باید ذوق کنم یا توی سرم بزنم که عاقبتم با او گره خورده بود که شهروز با پیژامه چهارخانه‌اش از اتاق بیرون آمد و

      داد زد: «عیال تلویزیونتون کنترل نداره؟!»

      از میزان دیوانگی‌اش سرخ شده بودم. می‌دانستم اگر بقیه خانواده به خانه برسند و یکهو دامادشان، آن هم شهروز طاهره را با پیژامه وسط خانه ببینند، خانه را روی سر جفتمان

      خراب می‌کنند. صدایم را تا توانستم انداختم در گلویم و داد زدم: «من عیالت نیستما!» جلوی تلویزیون رو زمین لم داد با انگشت پایش تلویزیون را روشن کرد و گفت: «میشی خب

      بابا! تا عصر عقد می‌کنیم.»

      از بچگی هم زود گرم می‌گرفت. یک هفته‌ای گذشت و خانواده‌ام به حضور شهروز در خانه عادت کرده بودند. لباس عروسی‌ام را تنم کرده بودم و با همان لباس عروسی توالت هم

      می‌رفتم. سفره عقد را یک هفته بود چیده بودیم و دیگر سر همان سفره، شام و ناهارمان را می‌خوردیم که آقای طاهره زنگ زد و گفت: ‌«به اون پسر کله خر کلاهبردار من پناه ندید!

      پلیس دنبالشه»

      حوصله حرف‌های آقای طاهره را در آن برهه حساس بی شوهری نداشتم اما شهروز آن هفته را دل به ازدواج نمی‌داد و ننه جون یکسره حال آقای طاهره را جویا می‌شد و با شهروز

      جیک تو جیک شده بودند. دیگر چاره‌ای نبود. شهروز را انداختیم وسط سفره عقد و عاقد خانوادگی‌مان طبق عادتش افتاد روی داماد و روی شکمش نشست تا خطبه عقد را بخواند که

      قبل از این‌که کلمه آخر خطبه خوانده شود یک تیم ۳۵ نفری پلیس، یک نارنجک انداختند وسط سفره عقد تا شهروز طاهره را دستگیر کنند که شکر خدا ۱۳۵ نفر مصدوم شدیم و شهروز

      هم چون زیر عاقد بود آسیبی ندید و از بین دود با ننه جون فرار کردند. شهروز طاهره کلاهبردار فراری بود که طبق شغل خانوادگی‌شان پیرزن‌ها را گول می‌زد تا تلکه کند که خب ننه

      جون هم ساده روزگار و به هرحال این بی‌آبرویی‌ها گفتن ندارد اما برای بار چندم تلکه شد و یکی از قربانیانش شد یک روز رگش را زد! می‌دانم این‌بار تا فتح قله ازدواج رفتم اما پدرت

      در قله‌ای دیگر منتظرم بود که یک خواستگار واقعی به خانه‌مان آمد..!

      دلتنگت- مادرت
      ویرایش توسط Lara27 : 14 آبان 1394 در ساعت 03:27

    9. Top | #9
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!
      نامه شماره ۹

      این قسمت: جاوید و فک فامیلش!
      #مونا_زارع #طنزنویس


      دایناسورها و خواستگارهای واقعی، در یک برهه زمانی زندگی می‌کردند که انگار یکی از آن خواستگارهای واقعی موقع انقراض ته غار جا مانده بود و رطوبت و تاریکی نگذاشته بود

      فاسد شود و او کسی نبود جز جاوید، کارآموز جدید اداره بابا! رتبه ۴ کنکور ریاضی که از شدت کار کشیدن از مغزش کچل شده بود. عصر چهارشنبه بود که جاوید طبق معمول زنگ زد و

      قرار خواستگاری گذاشت. این‌که می‌گویم طبق معمول چون جاوید نوعی سندروم خواستگاری داشت. یعنی برایش جا افتاده بود هر دختری را می‌بیند وظیفه دارد عاشقش شود

      وگرنه مردانگی‌اش از هم می‌پاشد! آن‌بار هم که رفته بودم ظرف غذای بابا را ببرم اداره، من را از روی انعکاس شیشه روی میزش دیده بود و خب جاوید به انعکاس یک دختر هم رحم

      ندارد! عاشقش می‌شود!

      سر و کله‌شان پیدا شد و یک تاج گل که پاهای جاوید از آن بیرون زده بود وارد خانه شد! شاسگول یک کلاه‌گیس بلوند با چتری‌های یکدست روی سرش گذاشته بود که چشم‌هایش را

      پوشانده بود! خیال کردیم فقط خود جاوید آمده که در آسانسور باز شد و یک ربعی از در و دیوار آسانسور آدم بیرون ‌می‌ریخت. آن‌قدر زیاد بودند که آخرین نفرشان از هواکش آسانسور

      پایین افتاد و گرد و خاک لباسش را تکاند و پاپیونش را صاف کرد و وارد خانه شد!

      همه‌شان شبیه گروه سرود عینکی و کچل بودند و بعد از چند لحظه سکوت، پدربزرگ فامیل کیسه تخمه‌ای از جیبش در‌آورد و یک مشت از آن برداشت و دست به دست بین‌شان

      چرخاند. حدود ۱۲۳نفر روبه‌روی ما نشسته بودند و به من خیره شده بودند و تخمه می‌شکستند و پوستش را تف می‌کردند در فاصله نیم‌متری‌ام! از همان اول فهم و کمالات فامیل

      شوهر چشمم را درآورده بود که یک نفر از میان جمعیت داد زد: «زیادی لاغره بابا! دنده‌هاش زده بیرون!» همهمه‌ای به پا شد. جاوید از جیبش بلندگویی شبیه بلندگوی سبزی‌فروشی

      در آورد و داد زد: «‌فامیل عزیز یه دقیقه همهمه نکنید. اونایی که میگن لاغره دستا بالا!» باورم نمی‌شد! ١١٩ رأی! در برابر این میزان دموکراسی لکنت گرفته بودیم که جاوید آخرین

      تخمه‌اش را انداخت بیرون و خواست با من برود در بالکن تا حرف بزنیم. زودتر از این‌که کسی اجازه بدهد از جایم پریدم که همه با من بلند شدند! من و جاوید تا به طرف بالکن رفتیم،

      هر ۱۲۳ نفرشان زودتر از ما در بالکن نشسته بودند و تخمه می‌شکستند! عجیب شبیه جن بو داده‌ای بودند که بی سر و صدا فقط تخمه می‌خورد.

      به جاوید گفتم به اتاق برویم که همگی یک‌صدا جواب دادند: «آره بابا! بریم بریم» و پشت سر ما راه افتادند. آخر سر توانستیم در خرپشتک به همراه پسرعموی کر جاوید که وسط‌مان

      نشسته بود حرف بزنیم. جاوید دستش را ‌زیر کلاه گیسش برد و پوستش را خاراند و گفت: ‌«فقط یه مشکلی هست!»

      کله‌ام داغ کرد! پسرعمویش را با یقه‌اش بلند کردم و انداختم آن‌طرف و نشستم کنار جاوید و گفتم: «واسه چی؟!»

      پسرعموی جاوید که گریه‌اش گرفته بود، تلاش می‌کرد خودش را میان‌مان جا کند که جاوید گفت: «من زن دارم!»

      پسرعموی کر گریه‌اش قطع شد و من را نگاه کرد و گفت: «چی گفت؟! زن؟!»

      جاوید روی پیشانی‌اش کوباند و من گفتم: «‌مگه شما کر نبودی؟»

      انگشتش را در گوشش چرخاند و گفت: «چرا! یه لحظه‌هایی یهو می‌شنوم! الان دوباره کر می‌شم. آخ بیا! کر شدم باز!»

      این را گفت و از جایش پرید و داخل خانه رفت. جاوید که می‌دانست الان همه‌شان می‌ریزند سرش برایم گفت از ۱۷سالگی این سندروم خواستگاری کار دستش داده و دلش نیامده

      هیچ‌کدام را نگیرد چون هرکدام‌شان یک صفایی دارند! در همه استان‌ها یک زن داشت و دیگر بنیه‌ای هم برایش نمانده بود و همه وطنش حالا به معنای واقعی سرای او بود! مردک

      می‌گفت اگر بخواهم من را هم می‌گیرید چون هنوز از منطقه ما زن ندارد! آخر همان شب در همان پشت‌بام خانواده‌اش روبه‌رویش نشسته بودند و به هیکل کتک خورده‌اش نگاه

      می‌کردند و تخمه‌شان را به طرفش تف می‌کردند که از میان جمعیت یکی با بلندگو داد می‌زد: «اونایی که میگن این بی‌شرفو بندازیم پایین دستا بالا! خب، ‌حالا اونایی که میگن قبلش

      به زناش بگیم دستا بالا!»

      جاوید هم نشد. می‌دانم عصبانی هستی که هنوز به پدرت نرسیدیم اما پدرت زیادی لفتش داد تا به من برسد! اما همان موقع بود که نامه‌ای به دستم رسید!

      تا بعد - مادرت
      ویرایش توسط Lara27 : 14 آبان 1394 در ساعت 03:28

    10. Top | #10
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!
      نامه شماره ۱۰

      این قسمت: کارمند باجه شماره ۴
      #مونا_زارع #طنزنویس

      «ضمن عرض تبریک خدمت شما مشتری گرانقدر، به اطلاعتان می‌رسانیم شما در آخرین قرعه‌کشی بانک ما برنده جایزه نفیسی شده‌اید که می‌توانید با در دست داشتن این نامه

      به بانک محل مراجعه و هدیه نفیس و ارزنده خود را دریافت کنید. سپاس از اطمینان شما»

      این را روی نامه‌ای که لای در خانه گذاشته بودند دیدم. تا فردایش که جایزه نفیس دستم برسد داشتم فکر می‌کردم که با پولش چه دک و پزی بهم بزنم تا خواستگارها صف بکشند و

      هرچه هرکسی را حساب می‌کردم باز من با جایزه نفیسم ازشان سرتر بودم و مجبور بودم ردشان کنم! تا دم در بانک درگیر بررسی میزان لیاقت خواستگارهای بعد از پولدار شدنم

      بودم که باد کولر بانک توی صورتم خورد و شالم را باد داد تا با وقار و تأثیر بیشتری واردش شوم.داخل بانک صدای موسیقی به گوشم می‌خورد و عظمتم را دو چندان کرده بود. من هم

      که فکر می‌کردم همه چیز با ورود من اسلو موشن شده است پلک‌هایم را با حرکات آهسته باز و بسته می‌کردم و لب‌هایم را غنچه کرده بودم و به طرف باجه می‌رفتم که آبدارچی

      بانک کانال تلویزیون را عوض کرد و موسیقی قطع شد و کیفی خورد پس کله‌ام و پیرزنی هوار زد«هوی نوبت بگیییر»

      خودم را صاف کردم و پشت چشمی آمدم و رفتم پشت باجه‌ای که بانکدارش از همه بلندتر بود.لباس فرم پوشیده بود و مثل بقیه وقتی‌ می‌خواست فرم‌ها را ورق بزند انگشتش را دو

      من تفی نمی‌کرد! نامه را از زیر شیشه رد کردم و هنوز داشتم آرام پلک می‌زدم که از سرجایش بلند شد و نامه را پیش رئیس بانک برد. یک لحظه خود کارمند بانک هم به‌عنوان

      شوهر از ذهنم رد شد که حداقل چشم و دلش از پول سیر است و اسیر ثروت من نمی‌شود که با دست خالی آمد و گفت: «لیست جایزه‌ها گم شده! اسمتونو پیدا نمی‌کنیم!»

      گوشه پلکم پرید و به طرف میز رئیس بانک دویدم و مشتم را کوباندم روی میزش! رئیس بانک لبخندی زد و گفت: «به‌به چه خانمی!»

      این‌بار گوشه پلکم به نشانه رضایت پرید اما کور خوانده بود. کفش‌هایم را درآوردم و رفتم روی میزش و داد زدم «به جای جایزه گم شده‌ام کارمند باجه ۴ مال من!»

      کارمند باجه ۴ همان قد بلندی بی‌ادعایی بود که پول‌ها و فرم‌ها را تفی نمی‌کرد. از هولش از جایش پرید لباسش را صاف کرد و داد زد: «آقا منم پایه‌ام! زن میخوام» از این هول بودنش

      چندشم شد اما وقتی نگاهی به خودم انداختم که روی میز رئیس بانک ایستادم و عین گروگانگیرها شوهر طلب می‌کنم دیدم در هول بودن خیلی هم بهم می‌آییم! رئیس بانک

      دست به کمر نگاهم می‌کرد و می‌خواست بیایم پایین که کارمند باجه ۴ نفس‌زنان درحالی‌که کتش را تنش می‌کرد و موهایش را با شانه جیبی از این‌ور کله‌اش می‌داد آن‌ورش آمد

      وسط اتاق رئیس دراز شد و دو نفر شروع کردند به کادو کردنش. از روی میز پریدم پایین و کنارش نشستم و گفتم: «باجه شماره ۴ الان چه احساسی داری؟»

      کارمند باجه ۴ که تا زانوهایش هنوز کادو شده بود، مدام چشم‌هایش را ریز می‌کرد و به یک نقطه خیره می‌شد، گفت: «تنگی نفس!خیلی سفت دارن کادو میکنن! فقط این

      مهریه‌تون میکنه به عبارتی چقدر؟»

      فکر نمی‌کردم از اولش این‌قدر اقتصادی عمل کند اما برای این‌که همه چیز جوش بخورد گفتم: «فکر نکن بهش جایزه نفیسم! عشق مهمه!»

      تا قفسه سینه‌اش کادو شده بود و درحالی‌که نفسش بالا نمی‌آمد ادامه داد: «نه عشق که حله! فقط من یه عادت مزخرفی پیدا کردم هی اختلاس می‌کنم! اوکی هستی دیگه؟!»

      کاغذ کادو به گردنش رسیده بود. مردک عقب‌افتاده یک‌جوری می‌گفت به اختلاس عادت دارد که انگار بحث یک اسهال ساده روزمره است! داشتم به این فکر می‌کردم که پول‌های

      اختلاسش را کدام گوری جا بدهیم که تو دست و پا نباشد که رئیس بانک به سمت‌مان دوید و کارمند باجه ۴ را که کامل کادو شده بود هل داد آن‌طرف و کاغذ لیست جایزه‌ها را که پیدا

      کرده بود، دستم داد و گفت: «آرام پز دو کاره بردید خانم! هم سبزی میپزه هم خورشت!» یادم است آخرش زنگ خطر بانک را زدند تا راضی شوم آرام‌پز را به جای شوهر قبول کنم

      اما اگر کارمند باجه ۴ پدرت بود ما الان در کانادا همسایه سلین دیون بودیم که خب نشد! اما مسیر ازدواجم به باکلاس‌ترین شکل ممکن ادامه پیدا کرد...

      دوستدارت – مادرت
      ویرایش توسط Lara27 : 14 آبان 1394 در ساعت 03:29

    11. Top | #11
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!
      نامه شماره ۱1

      این قسمت: دیپلمات خانواده ما
      #مونا_زارع #طنزنویس


      ما خانواده افسرده‌ای بودیم. اما فرقی که افسردگی خانوادگی ما داشت این بود که شکلی از دنیا بریدگی بود. یعنی گند بی‌عاری و لودگی را درآورده بودند! ما حتی یک آدم درست و

      درمان هم در فامیل نداشتیم که بخواهیم پزش را بدهیم و یکی از یکی دوزاری‌تر از آب در می‌آمد! اما همین عمو نادر که پارسال مرد، آن موقع‌ها که زن‌عمو شهلا را گرفت آن‌قدر

      آناناس خوردند تا نطفه‌ای خوشگل و متفاوت تولید کنند که نتیجه‌اش همان فرهاد شد! با همه ما فرق داشت. آناناس‌ها رویش اثر گذاشته بود و خوشگل فامیل شده بود. تفریحاتش

      لوس و بورژوایی بود! ما توی یقه عمو اسدالله موی طلایی می‌گذاشتیم تا خانواده‌شان از هم بپاشد و بخندیم آن‌وقت فرهاد زبان می‌خواند! یک گند حوصله سربر که بعد از چند‌سال

      شنیدیم دیپلمات شده‌ است! نمی‌دانم اما شاید اگر بابای من هم آناناس می‌خورد این‌قدر من انرژی‌ام را صرف کندن موهای طلایی شعله بندانداز و چسباندنش به یقه مردهای فامیل

      نمی‌کردم و مثل فرهاد به شش زبان دنیا مسلط بودم! اما حرف دیگری هم بود؛‌ فرهاد زن می‌خواست. یک زن درجه یک و چه کسی بهتر از من با سابقه سه دهه آشوب به پا کردن در

      زندگی مردم! عمو نادر می‌گفت من و فرهاد همدیگر را بالانس می‌کنیم!

      تولد فرهاد بود که آمده بود ایران و عمو نادر گفت دیگر وقتش است با پسرش بالانس شوم. یک کیک شکلاتی را داد دستم و من را فرستاد سراغ فرهاد. این وصلت آن‌قدر مهم شده

      بود که پشت سرم یک مینی‌بوس از فامیل راه افتاده بودند تا خرابکاری نکنم چون فرهاد دست تو دماغ کردنش هم دیپلماتیک و شیک بود. وقتی در دفترش روبه‌رویش نشسته بودم

      خودم را منقبض کرده بودم تا قوز کمرم را پنهان کنم. آن‌قدر سفت و سخت حرکت می‌کرد که انگار زن‌عمو شهلا یک عمر سیمان به خورد پسرش داده بود! کیک را گذاشتم روی میز.

      چشم‌هایش را ریز کرد و به کیک نگاه کرد و گفت: «وااو!»

      صدای پچ‌پچ فامیل از پشت در می‌آمد. عین فُک بدبختی که لب‌هایش را غنچه کرده همه تلاشم را می‌کردم طوری لبخند بزنم که دندان‌های درشتم بیرون نزند. فرهاد پایش را روی پا

      انداخت و گفت: «چقدر بزرگ شدی دخترعمو! شگفت‌زده شدم»

      تنها باری که کلمه «شگفت‌زده» را شنیده بودم در یک فیلم حیات‌وحش راجع‌به شکل زایمان یک گراز بود! دقیقا یادم نمی‌آمد تعریف است یا تیکه اما مثل خودش پایم را روی پا

      انداختم و گفتم: «عمرمون داره میگذره! ازدواج به کدامین زمان بکنیم پس؟!»

      صدای هرت هرت خندیدن بقیه از پشت در می‌آمد. می‌دانستم در ادبی حرف زدن گند می‌زنم. قهوه‌اش را از روی میز برداشت و کمی چشید و گفت: «قهوه تلخ جان آدمی رو زنده

      می‌کنه دختر عمو! پس ازدواج نکردی؟»

      یک لحظه اختیار از کفم رفت و نیشم باز شد و گفتم: «نه دیگه! مثل تو»

      صدای کوبیدن مشتی به در آمد. مشت اعتراض عمو نادر بود که صدبار گفته بود آدم‌ها را سریع دوم شخص مفرد خطاب نکنم. فرهاد قهو‌ه‌اش را روی میز گذاشت و گفت: «صوری ازدواج

      کنیم؟»

      انقباضم منبسط شد. صداهای پشت در هم کم شد. فرهاد با دستمالش کفشش را برق انداخت و ادامه داد: «‌به نظرت دیپلماتیک نیست به همه بگیم ازدواج کردیم ولی زندگی

      مجردی خودمونو بکنیم؟»

      نمی‌دانستم آناناس علاوه بر خوشگل، قالتاق هم می‌کند! آمدم قهوه‌ام را هورت بکشم که تلخی‌اش در گلویم افتاد گفتم: «پس بچه چی؟! ژنتیک؟ آناناس؟ فرزند زیبا؟!» فرهاد گوشه

      دهانش را کج کرد و جوابم را داد: «نکنه فکر کردی من با این دک و پز پوشک بچه عوض می‌کنم و آب دهنشو روی کتم تحمل می‌کنم؟! خط اتوی شلوارم چی میشه؟!»

      صداهای پشت در بیشتر شد و عمو نادر جوگیر در را از وسط شکافت و وارد اتاق شد و افتاد روی فرهاد و شلوار فرهاد را از پایش کند و از پنجره اتاق انداخت بیرون! درواقع عمو نادر

      همیشه فکر می‌کرد اگر لباس‌ آدم‌ها را بدرد تنبیه‌شان کرده اما فرهاد با یک شلوارک مامان‌دوز که عکس هندوانه شتری داشت طبقات اداره را به دنبال تنبانش پایین رفت و خب هیچ

      کشوری دیپلماتی که تا سر خیابان با یک شلوارک مامان دوز به دنبال نمکی که شلوارش را برده می‌دود نمی‌خواهد! فرهاد بعد از بیکار شدنش سایه فامیل را هم با تیر می‌زد چه

      برسد که بخواهد من را بگیرد. اما! اما نامه بعدی را زود بخوان که...

      تا بعد - مادرت
      ویرایش توسط Lara27 : 14 آبان 1394 در ساعت 03:07

    12. Top | #12
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!
      نامه شماره 12

      این قسمت: تاکسی محله
      #مونا_زارع #طنزنویس


      صبح یک چهارشنبه برای اولین‌بار پدرت را دیدم! یعنی قضیه از این شروع شد که زن‌دایی منوچ برای هفدهمین‌بار داشت دختر به دنیا می‌آورد و خب از نظر دایی منوچ هنوز بعد از

      شانزده بچه قضیه زاییدن زن‌دایی لوث نشده بود و صبح اول صبح با ذوق زنگ زد و گفت بروم بیمارستان کمک دست زنش! همین بود که از خانه زدم بیرون و سوار تنها تاکسی

      قراضه‌ای که در ایستگاه سر خیابان زیر آفتاب پارک کرده بود شدم. راننده‌اش صندلی‌اش را عقب داده بود و داشت پاچه‌اش را میخاراند. در تاکسی را محکم بستم تا متوجهم شود.

      کله‌اش را بالا آورد و پشت سرش را نگاه کرد و گفت: «به به سلام!»

      می‌شناختمش. سهیل، پسر آقا شکور. به روی خودم نیاوردم. موهایش را دمب اسبی بسته بود و یک پارچه خیس انداخته بود روی سرش. همه جا بوی دستمال گردگیری نمداری که

      سه روز یکی رویش نشسته تا رطوبتش خشک نشود می‌داد. از داشبورد یک خوشبو‌کننده درآورد. بعد از یک ربع پیس پیس راه انداختن، هوا تقریبا تبدیل شد به بوی همان دستمال

      گردگیری که سه روز است یکی رویش نشسته تا رطوبتش خشک نشود اما همزمان با بوی کالباس و نعناع تگری هم می‌زند! کم‌کم نفسم داشت می‌گرفت که یک مسافر دیگر هم

      آمد روی صندلی جلو نشست و راه افتادیم. ١٠ متر بیشتر نرفته بودیم که مسافر صندلی جلو داد زد: «آقا بی‌خیال، نظرم عوض شد، پیاده می‌شم!»

      آقا سهیل کنار زد و گفت: «‌بر پدرت لعنت اسکل» مسافر پیاده شد و نصف کتش لای در مانده بود که تاکسی حرکت کرد. صدای جر خوردن کت مسافر را من هم شنیدم، اما سهیل

      انگشتش را یک دور در گوشش چرخاند و گفت: «حقشه! خل و چله!» از آینه نگاهم کرد و ادامه داد: «آشنا می‌زنیا! می‌شناسمت آبجی؟»

      این آبجی گفتن یک حالت بیشتر ندارد. طرف ناجور قصد ازدواج دارد اما جلوی در و همسایه تو را به چشم خواهری می‌بیند تا وقتش برسد! خواستم پنجره را باز کنم که دیدم دستگیره

      ندارد و گفتم: «هم محله‌ای هستیم! این دستگیره‌ رو میدی پنجره ‌رو باز کنیم؟!»

      انگار فحش داده باشم زد روی ترمز و گفت: « آبجی! دستگیره پنجره تاکسی وسیله شخصی آدمه! مث ناموس می‌مونه! آدم که ناموسشو نمی‌ذاره رو در! دستگیره تو خونه بالای

      طاقچه است. دیگه هم صحبتش نشه.»

      از غیرت و مردانگی‌اش زبانم بند آمده بود! عین شیر ناموس‌پرست بود. هرچند خودم در راز بقا دیدم شیر هم خواه پر نیست! فقط یک خیابان تا بیمارستان مانده بود اما هنوز سهیل

      عاشقم نشده بود تا دستگیره‌ زندگی‌اش شوم. ازش خواستم وارد اتوبان تازه‌تاسیس پایینی شود و بعد از صد متر گفتم دوربرگردان را رد کرده! یک لحظه در آینه نگاهم کرد و گفت:

      «دوربرگردون بعدی چند متر اونورتره؟!»

      نیشم را تا بناگوشم باز کردم و گفتم: «عوارضی قزوین!»

      دیگر خیالم تخت بود تا قزوین مهلت دارد عاشقم شود که ماشینش کج و کوله شد و کنار جاده ایستادیم! پنچر شده بودیم. من فکر می‌کردم سهیل فقط روی دستگیره‌ها غیرت دارد که

      دیدم لاستیک سوراخ شده را چند لحظه نگاه کرد و بغضش ترکید و با آن قیافه ‌چغرش لاستیک را ماچ کرد! فضای چندشی حاکم بود! لاستیکِ به قول خودش سولاخ را لای یک پتوی

      صورتی خواباند و آرام گذاشت در صندوق عقب! حتی چند دقیقه‌ای نوازشش کرد تا آرام بگیرد! دیده بودم آدم‌ها با اشیا خاطره دارند اما این یکی انگار چند تا بچه هم از ماشینش پس

      انداخته بود! وارد یک مثلث عشقی شده‌ بودم که یک ضلعش همین پیکان بود! وسط‌های راه که حرف ازدواج را به میان کشیدم پیکان عقده‌ای عین ترشیده‌ها شروع کرد فنرهای

      صندلی‌اش را در کمرم فرو کردن! اما باید قضیه را تمام می‌کردم. صدایم را انداختم در گلویم و چشمانم را بستم و گفتم: «آقا سهیل منکه میگم زنت شم!» تقریبا کلمه«شم» آخر را

      نگفته بودم که در پیکان قراضه باز شد و با فنرهای صندلی‌اش من را انداخت بیرون دود اگزوزش را در حلقم کرد و رفت! یادم است فقط توانستم دستم را به آن تکه کت کنده شده

      مسافر که لای در مانده بود بگیرم و با همان تیکه پارچه افتادم گوشه خیابان! سهیل هم اگر پدرت می‌شد لابد مادرت الان همان پیکان بود اما من برای اولین بار همان روز پس کله

      پدرت را دیدم. همان مسافر اسکلی که وسط راه پیاده شد پدرت بود که انگار فاز سیندرلا برداشته بود و من را با یک تکه پارچه کت مردانه سر کار گذاشت! اما وقتی به بیمارستان

      برگشتم اتفاقات جدیدی منتظرم بود...

      قربانت – مامان
      ویرایش توسط Lara27 : 14 آبان 1394 در ساعت 03:08

    13. Top | #13
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!
      نامه شماره ۱+۱۲

      این قسمت: عاشق شدن در یک سوت
      #مونا_زارع #طنزنویس



      برایت گفتم زن‌دایی هفدهمین دخترش را زاییده بود اما نگفتم تخت روبه‌رویش در بخش زایمان یک پسر جوان بود! از وقتی که آمدیم زن‌دایی که دیگر زاییدن برایش مثل غذا خوردن

      یک کار روزانه حساب می‌شد، سر زایمان خیار پوست می‌کند و دهن دایی منوچ می‌گذاشت که بی‌هوا بچه را زایید. اما من شیفته مرد تخت روبه‌رویی شده بودم! زیر چشم‌هایش

      به اندازه طول نوک انگشتان تا آرنجم گود رفته بود و موهای وزوزی‌اش شبیه کلاه روسی روی سرش را گرفته بود و روی تخت روبه‌روی زن‌دایی خوابیده بود و به من خیره شده بود. به

      اندازه کافی دیدن یک مرد در بخش زنان و زایمان عجیب بود که من هم خیره‌اش شوم. زن‌دایی که

      بیست دقیقه بعد از زایمانش حرکات کششی تاچی چوان را خیلی عمیق وسط اتاق انجام می‌داد تا بدنش بعد از زایمان نریزد، گفت آمارش را درآورده که پسرک بدبخت یک چیزی

      زاییده! یعنی یک انگلی چیزی در بدنش گیر کرده بوده و آن‌قدر مانده و دم و دستگاه در شکمش راه انداخته که باید سزارینش می‌کردند و حالا افسردگی پس از زایمان گرفته. قبل از

      این‌که آن شانزده دختر قبلی دایی منوچ بریزند در بیمارستان و دکترها و بیمارها را درو کنند و ته‌مانده‌ای از شوهر هم برایم نگذارند، کمپوت گیلاس را برداشتم و رفتم کنار تختش.

      لباسش را از روی شکمش کنار زده بود و بخیه‌هایش را هوا می‌داد. کمپوت گیلاس را جلویش گرفتم و یک سوت بلبلی زدم. یعنی یکی از دخترهای دایی منوچ گفته بود به جای آن‌که

      این‌قدر انرژی صرف مباحث ازدواج کنی با سوت بلبلی خودش می‌فهمد تمایل به شوهر داری! می‌گفت این نشانه‌ای بین پسرهاست، آنها خودشان می‌دانند! نگاهم کرد و بعد از

      سوتم با صدایی که از ته گلویش توام با یک بغض نهفته‌ای بود، گفت: «با من ازدواج می‌کنی؟»

      سوت بلبلی فراتر از یک نخ بود! سیم بُکسل بود! معجزه بود! کمپوت گیلاس را دادم دستش و گفتم: «دهنتو شیرین کن!» چشم‌هایش را قلمبه‌تر کرد و گفت: «دکتر واسه

      افسردگیم ازدواج تجویز کرده. نمی‌دونستم این‌قدر زود یکی سوت بلبلی می‌زنه! کی ازدواج کنیم؟!»

      بعد از ۱٢ تجربه ناکام در ازدواج، مغز و بدنم عادت نداشت یکی این‌قدر سریع بخواهد من را بگیرد و از شدت هیجان شوهر پیدا کردن دندان‌هایم روی هم می‌لرزید! از جایش بلند شد و

      زیر بخیه‌اش را گرفت که دایی منوچ با یک پاتیل کاچی وارد اتاق شد! با آن پاتیل کاچی آن‌شب زن‌دایی اوردوز می‌کرد! من را که دید کنار تخت شماره ۲ ایستادم، پاتیل کاچی را کوبید

      روی میز و آمد طرف‌مان. زن‌دایی منوچ دهن‌لق که‌ ای کاش سر زا می‌رفت، داد زد: «منوچ این سوت بلبلی زد، اونم گفت زنم شو!»

      دایی منوچ قفل کرد و با شکم گنده‌اش نفس می‌کشید که بعد از پنج دقیقه خیره شدن به ما و خیس شدن چشم‌هایش گفت: «نامرد چرا صبر نکردی دخترای منم بیان بعد ببینی

      کی قشنگ‌تر سوت میزنه؟!»

      دایی منوچ در خانواده ما آخر غیرتی بازی بود، اما خب اوضاع شوهر هم خوب نبود. شوهر آینده‌ام که داشت روی شلوار بیمارستان شلوار دیگری می‌پوشید زیر لب چیزی غر زد که

      من به انتخاب خودم برای دایی ترجمه کردم می‌گوید «من را با دنیا عوض نمی‌کند!» اما وقتی از اتاق بیرون آمدیم گفت که به دایی گفته «دیگه این زودتر اومد!»

      اسمش بهرام بود. رسما قصد ازدواج کرده بود و نقشه‌ای وسط نبود! می‌گفت بعد از یک شکم زاییدن این‌قدر جا افتاده هست که بتواند زن بگیرد، اما احتیاط شرط عقل است. مشاور

      را گذاشتند برای این وقت‌ها. این‌که آدمی که با یک سوت بلبلی من را انتخاب کرده حالا شرط عقل نصفه نیمه‌اش احتیاط است خنده‌ام می‌انداخت. قرار شد ۱۵ جلسه‌ برویم پیش

      مشاور تا به قول خودش لایه‌های زیرین ما را در بیاورد تا ببیند به درد هم می‌خوریم یا نه که بعد از جلسه دوم گند لایه‌هایمان درآمد! آقای روانشناس اعلام کردند بهرام مفت هم

      نمی‌ارزد برای شوهر بودن و حیف من است به پای یک افسرده که لای موهایش پرورش پشه راه انداخته بسوزم و لیاقت‌هایم را لگد‌مال کنم! هرچند من‌ که نمی‌فهمیدم منظورش از

      لیاقت‌هایم دقیقا چیست، اما مجاب شدم من سرتر هستم و به درد همدیگر نمی‌خوریم. با این تفاوت که من آفتابه جهیزیه‌ام را هم خریده بودم! بهرام رفت روی لایه‌هایش کار کند و

      دکتر به من پیشنهاد داد تا ۱۵ جلسه دیگر وقت بگیرم برای مبحث حالا چگونه با این جدایی کنار بیایم! اما انگار این ۱۵ جلسه و آقای دکتر قصه‌های بیشتر هم داشتند....!

      می‌بوسمت – مادرت
      ویرایش توسط Lara27 : 14 آبان 1394 در ساعت 03:10

    14. Top | #14
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!
      نامه شماره ۱۴

      این قسمت: شوهر مشاور
      #مونا_زارع #طنزنویس


      پاندول ساعت خانه‌شان را انگار کنده بود گرفته بود جلوی چشمم اینور و آنورش می‌کرد! طبیعتا مثل فیلم‌ها باید چشم‌هایم چپ و راست می‌شد و

      بعد از ١٠ دقیقه هیپنوتیزم می‌شدم اما من به خودش خیره‌شده بودم! داشتم به این فکر می‌کردم که ریش بزی، از اینهایی که فقط زیر چانه درمی‌آید

      چقدر در قالتاق نشان دادن مردها نقش بسزایی دارد. مخصوصا اگر مثل دکتر فرداد کت چرم درجه سه شتری رنگ هم بپوشند احساس می‌کنی جز

      اینکه در سرشان است مال و ارث و ناموست را بالا بکشند کار دیگری در زندگی بلد نیستند! اما همین دکتر از روز اول مشاوره گفت لیاقتم بیشتر از

      اینهاست که با دیوانه‌هایی مثل بهرام ازدواج کنم. جلسه‌های لیاقت‌یابی‌ داشت زیاد طول می‌کشید. جلسه ۷۵ بود که آن پاندول مسخره را جلویم

      تکان می‌داد و می‌گفت حالا همه لیاقت‌ها را که پیدا کردیم باید دفنش کنیم تا وارد فاز سوم درمان شویم! این را که گفت دستم را زدم زیر بساط

      هیپنوتیزمش و از جایم بلند شدم. دکتر قضیه را زیادی پیچیده کرده بود. من فقط یک عدد شوهر می‌خواستم که عصرها از سرکار بیاید خانه، جورابش

      را گوله کند، نشانه بگیرد توی ماشین لباسشویی و اشتباهی بیفتد توی سینک روی ظرف‌های شسته و دعوایمان شود که زندگی‌ام بوی پوشک

      بچه و یکنواختی گرفته و چه غلطی کردم شوهر کردم! دقیقا همین حال چه غلطی کردم شوهر کردم را می‌خواستم. همین حال عجیب دست‌نیافتنی

      از شوهر زده شدن! تا از جایم بلند شدم با پیشانی افتاد روی زمین و صدای خر و پفش بلند شد. انگار کسی به دکتر فرداد یاد نداده بود وقتی آن

      ماسماسک را نیم ساعت جلوی مشتری تکان می‌دهد خودش باید یک جای دیگر را نگاه کند و در برابر هر چپ و راست شدنی زرتی زودتر از مشتری

      بیهوش نشود. صورتش روی زمین مالیده شده بود و دهانش باز مانده بود و از دماغ یا دهنش صدای گربه پا به ماه درمی‌آمد! کیفم را برداشتم تا از

      اتاقش بیرون بروم که با صدای خواب‌آلودش گفت: «وایسا! جلسه بعدی کی میای؟» ریش بزی‌ کم پشتش را که می‌دیدم به دلم می‌افتاد دیگر سر و

      کله‌ام در مطبش پیدا نشود که روی زمین نشست و شروع کرد به تکان دادن خاک لباس‌هایش و گفت: «نمیشه که نیای عزیزم! حیف نیست نیای با

      این‌همه مشکل روانی؟» بعضی‌ها روانی صدایم می‌کردند اما من فکر می‌کردم روانی یعنی همان بانمک و اگر دوبار باعث طلاق مامان و بابا شدم تا

      خانه هیجان بگیرد، نمک ریخته‌ام. دوباره روی صندلی‌ام نشستم. خیز برداشت سمت میزش و ادامه داد: «جلسه بعدی فردا، اما در کافی‌شاپ!» از

      خوشحالی مثل غنچه ‌شکفتم. کافی‌شاپ یعنی شوهر. یعنی در فرهنگ خانوادگی ما اگر می‌گفتند برویم کافی‌شاپ فردایش می‌رفتیم خرید

      آینه‌شمعدان. تا این حد جدی! حتی عمه زهره همین‌طوری با شوهرش ازدواج کرد. شوهرش الواط سر کوچه بود و یکبار به عمه تیکه انداخت «خانمی

      ببرمت کافی‌شاف!» و خب الان با چه فضاحتی شوهر عمه ماست.

      دکتر کمی گره کراواتش را شل کرد و زیر چشمی نگاهم کرد. آویزک هیپنوتیزمش را در جیبم گذاشتم و بلند شدم و روبه‌رویش ایستادم و گفتم: ‌«یعنی

      ازدواج دیگه؟»

      چانه‌اش را خاراند و دهنش را کج و کوله کرد.

      سرم را جلوتر بردم و دوباره پرسیدم: « ازدواج دیگه؟!»

      «به شرط ۱۲۶ جلسه دیگه! اجاره مطب در بیاد بعد!»

      آخرین کلمه‌اش بیرون نیامده بود که ماسماسک هیپنوتیزمش را از جیبم بیرون آوردم و جلویش چپ و راست و محض اطمینان بالا و پایین هم می‌کردم

      که سرش داد کشیدم: «همین الان ازدواج کنیم؟»

      عین خرس سنگین شده بود و زیر لب گفت: «آره!»

      نیشم تا بناگوش باز شده بود اما یک مشکلی بود. تا آویزک را پایین می‌آوردم یاد درمان و ۱۲۶ جلسه می‌افتاد و زیر بار ازدواج نمی‌رفت. این‌که مجبور

      بودم کل زندگی آن وسیله را چپ و راست کنم تا شوهر داشته باشم سخت بود مگر این‌که از پشت گوشش به جلوی پیشانی‌اش وصلش می‌کردم

      که کردم! یعنی تا روز خواستگاری توانستم هیپنوتیزمش را نگه دارم اما روز خواستگاری دکتر تنگش گرفت و خواست برود دستشویی! صدبار

      بزرگترهایمان گفته‌اند وقت قضای حاجت پایین را نگاه نکنید، دیدن ندارد، اما دکتر فرداد با آن‌همه دک و‌پز ناغافل کله‌اش را پایین گرفت و آویزک

      هیپنوتیزم از کله‌اش به سیستم فاضلاب پیوست و بعد یک ساعتی فهمیدیم از پنجره دستشویی فرار کرده است. همان شب چشمم دوباره به آن تکه

      کت کنده شده لای در تاکسی افتاد و فردایش یک مرد معمولی در خانه را زد...

      قربانت – مادرت
      ویرایش توسط Lara27 : 14 آبان 1394 در ساعت 03:11

    15. Top | #15
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      چگونه با پدرت آشنا شدم؟!
      نامه شماره ۱۵

      این قسمت: عشق یا آدامس نعنا
      #مونا_زارع #طنزنویس


      دیگر شوهر نمی‌خواستم. بابا هم برای حفظ آبرویش یک جعبه آدامس نعنایی خریده بود تا بخورم. می‌گفت یک جایی خوانده است، نعنا در خود موادی دارد که تمایل به ازدواج را کمتر

      می‌کند! راستش را بخواهی نعنا فقط برای این خلق شده که به نفخ بشریت کمک کند و آن یک هفته جز این‌که شبیه لاستیک پنچر شده باشم و هر چه هوا در خودم داشتم، نابود

      کند کارایی دیگری نداشت. اما انگار می‌خواستم زندگی جدیدی را شروع کنم. بالشتم را از سر تخت گذاشتم ته تخت، جای ادکلن‌ها را عوض کردم و پوست تخمه‌های ته کیفم را

      خالی کردم و زندگی جدید شروع شد. از میان آشغال‌های ته کیفم تکه‌پارچه‌ای از کت پدرت که لای در تاکسی مانده بود، روی زمین افتاد. داشتم پارچه را وارسی می‌کردم که مامان از

      ترس شفته شدن برنجش دوید به سمت آشپزخانه و پارچه را از دستم قاپید و دور در قابلمه‌اش پیچید و به همین سرعت تکه کت آقای سیندرلا را تبدیل به دم‌کنی کرد! بیخیالش

      شدم و یک آدامس نعنایی انداختم بالا که زنگ خانه را زدند.

      «درو باز کنید. اومدم کنتور آبو چک کنم!» در را باز کردم. دیدمش. در را بستم و آدامس را تف کردم گوشه حیاط و در را دوباره باز کردم. یک لباس سرهمی آبی رنگ تنش کرده بود و

      موهای طلایی‌ موج‌دارش را انداخته بود گوشه پیشانی‌اش! باورت می‌شود مامور کنتور آب موهایش طلایی باشد و دماغش قوز نداشته باشد؟! از آنهایی بود که یک نقطه‌ای را نگاه

      می‌کند که انگار یکی پشت سرت است. وارد حیاط شد و گفت: «کنتور کجاست؟» بدبختی تازه آن‌موقع شروع شد که دیدم چشم‌هایش هم بین آبی و سبز موج می‌زند، اما انگار

      آدامس نعنایی اثر کرده بود! ناخواسته تمایلی به ازدواج نداشتم! دلم می‌خواست انگشت بیندازم ته حلقم و هر چه اثر از نعنا در دهنم مانده بالا بیاورم. بوی سوختگی برنج مامان

      داشت به مشامم می‌رسید که مامور آب کاغذهایش را جمع کرد و از خانه بیرون رفت. داشتم لعنت می‌فرستادم به هرچه آدامس نعنایی که وارد خانه شدم و دیدم مامان دارد خودش

      را کتک می‌زند و بابا جفت پا پریده روی همان تکه کت که حالا دم‌کنی شده بود و سعی می‌کرد با پاهایش دم‌کنی آتش گرفته را خاموش کند! حق داشتم باعث طلاق‌های

      پی‌درپی‌شان شوم! تصمیم گرفتم به زندگی قبلی‌ام برگردم. بالشتم را دوباره گذاشتم سر تخت، ادکلن‌ها را سرجایش گذاشتم و پوست تخمه‌ها را دوباره برگرداندم در کیفم که نسیم

      خنکی به صورتم خورد و دوباره دلم شوهر خواست! با عزمی که نمی‌دانستم از کجاست، به حیاط رفتم و کنتور آب را از جا کندم و همانجا زنگ زدم آب و فاضلاب. تلفنم را قطع نکرده

      بودم که پشت در بود و بی‌مقدمه گفتم: «اِوا باز که شمایید!» چشم‌غره‌ای رفت و زیر لب گفت: «تا ٢ دقیقه پیش سالم بود که.» کنتور آب را انداخت سر جایش و دوباره رفت. هر روز

      یک گندی به کنتور آب می‌زدم و می‌آمد در خانه و انگار فقط یک پیچ سفت می‌کرد و همه چیز درست می‌شد! نمی‌دانم چرا کسی که کنتور آب را اختراع کرده آن‌قدر سرش وقت

      نگذاشته که یک پیچیدگی‌هایی داشته باشد که تعمیرکارش حداقل یک وعده ناهار میهمان آدم بماند! پس از مدتی فهمیدم از این قرارها ازدواجی پا نمی‌گیرد، مگر به لطف یک قرار

      کافی‌شاپی! می‌دانی، پیدا کردن کنتور آب کافی‌شاپ و از جا کندنش کار سختی بود، اما عزم من راسخ‌تر بود. پشت میزی منتظرش نشستم و به ساعتم نگاه کردم که نره‌غولی با

      لباس مامور آب کله‌اش کوبیده‌ شد به زنگولک جلوی در و وارد کافی‌شاپ شد. گوشه دهانم کش آمده بود که این دیگر از کجا آمده است که صدای نره‌غول بلند شد که کدام بی‌همه

      چیزی این کنتور را کنده است. از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم: «مامور قبلیتون ٢ دقیقه‌ای درستش می‌کرد!» کله‌اش هنوز توی کنتور بود که گفت: « اون ترفیع گرفت!»

      زانوهایم شل شد و روی زمین نشستم. «رئیس آب و فاضلاب یعنی شده؟» بالاخره نره‌غول سرش را بیرون آورد و با آستینش عرقش را پاک کرد و گفت: «نه، فرار مغزا کرد. خواستنش.

      الان کنتور آب ملکه انگلیسو چک می‌کنه.» مادرت در آن برهه زمانی شانس نداشت! تا خانه گریه کرده بودم و دماغم تا چانه‌ام آویزان شده بود که دم در، تکه کت پدرت را که دورش

      توردوزی شده بود، با یک گل پارچه‌ای نصب شده رویش روی در خانه دیدم! اما فهمیدم مردی هر روز در انتظارم است...

      فعلا - مادرت
      ویرایش توسط Lara27 : 14 آبان 1394 در ساعت 03:13

    صفحه 1 از 4 12 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن