تو فقط عشق منی
تازه اول پاییزه ولی بقدری هوا سرده ک همه خزیدیم زیر کرسی!
مهمون داریم.عمواینا اومدن خونمون
آقا جون داره برامون داستان شیرین و فرهادو میخونه....
منم نگاهمو دوختم ب بیرون از پنجره به آسمون ابری ولی خودمونیما هوا بس ناجوانمردانه دونفره است
.gif)
)
خیره بودم به بیرون که ی دردی تو پهلوم احساس کردم برگشتم دیدم بههههله مامانم ی سقلمه مشتی نثارم کرده!!!نامرد خیلی محکم زد تو پهلوم دردم اومد خو
مامان اروم دم گوشم گفت دختر چیه عین این دیوونه ها زل زدی ب پنجره!!
سریع خودمو جم و جور کردم و ب بقیه قصه گوش کردم.....
قصه آقا جون که تموم شد.شروع کردن به صحبت کردن... منم فقط گوش میدادم
داداش مرتضی هم که ی گوشه مشغول عباده...این بشر هیچ وقت نمیزاره نمازاش قضا بشه.
حس کردم ی نفر اسم امین رو آورد همیشه با شنیدن حتی اسمش چشام ی برقی میزد ...قلبمم به تپش می افتاد. (دیدنش که جای خود داره)
امین پسرعمومه ازم 5سالی بزرگتره ...همبازیه دوران کودکی .یه پسر چشم ابرو مشکی با قد بلند و لاغر اندام (ژووووون. الان عزیز جون اگه میفهمید من چه فکرایی میکنم حتما میگفت حیا کن دختر )
این جور که از حرفای عمو پیداست دو هفته دیگه سربازیش تموم میشه و برمیگرده ولایت!!!!
اصن نفهمیدم کی عمو اینا رفتن هنوز ذهنم درگیر امین بود !(ای خاک ب سر ندید بدیدم بکن)
روزا از پی هم می گذشتن و من لحظه شماری میکردم برا دیدن امین!
دو هفته بعد:
بلاخره روز موعود فرا رسید
یکی از بهترین لباسامو پوشیدم ی دامن زرد چین چین با ی پیراهنیه قرمز نگین کاری شده !!موهامو بافتمو ی چارقد سفید توری هم سرم کردم ...خلاصش خوشگل موشگل کرده بودم برا امینمون(چه زود صاحبش شدم خخخ )
خونه عمواینا تو روستای کناریه!!!یه ساعتی تا اونجا راهه
بابام منو و رضا (داداش کوچیکمو)سوار خر کرد و خودشون پیاده راه افتادیم به سمت خونه عمو اینا...نمیدونید خر سواری چه کیفی داره ولی بیشتر از اون مث خر ذوق داشتم برای دید امین(همون خر ذوق خودمون
.gif)
)
بعد ی ساعت رسیدیم خونه عمواینا!!
جلو در خونه مش قربون داشت چاقو تیز میکرد برا ذبح گوسفند مادر مرده(چه چهره مظلومی داره !!گوسفندو میگما
.gif)
)
رفتیم داخل سلام و احوال پرسی کردیم و نشستیم ی گوشه
طبق معمول خانوما داشتن حرفای خاله زنکی میزدن
داشتن در مورد ازدواج حرف میزدن
صغری خانوم به زنمو گفت خوب زری جون ب سلامتی!امین ک سربازیش تموم شد نمیخای براش زن بگیری؟؟!!!
زن عمو:چرا صغرا جان چندروز دیگه که سرمون خلوت شد میخام برم خواستگاری کوکب دختر برادرم .خود امین گلوش پیش کوکب گیر کرده!!!
با این حرف زن عمو انگار یه تیر رو فرو کردن تو قلبم کم مونده بود گریه ام بگیره ب زور بغضمو قورت دادم!
نگاهمو از زن عمو گرفتمو ب کوکب سیبیلو
.gif)
دوختم
دختره نکبت زشت امین عاشق چیه این شده؟!فک کنم سنگینی نگاهمو حس کرد چون نگاهم کرد و ی لبخند ژکوند مکش مرگ امینی بهم زد
نگاهمو ازش گرفتم ب گلای قالی خیره شدم هرچی باشه از اون ایکبیری دیدنی ترن
حالم بد بود مث ی مشهدی ای که بلیط سفر به مشهد برنده شده باشه!!
صدای شکسته شدن قلبمو شنیدم اونقدری بلند بود که فک کنم دختر کناریمم شنیدش چون ی نگاه گنگ بهم انداخت
خبر رسید امین اومده!!!همه بلند شدن رفتن دم در بجز من!
غرق در افکارم بودم!!! و بخت خوش رنگ قهوه ای سوخته ام فکر میکردم
.gif)
فکرای شومی تو سرم بودش....
تصمیم داشتم تو راه برگشت کوکب رو با خر زیر بگیرم
امین برا خودم بودو هست و خواهد بود....