و من دکتر خواهم شد...
تمام کتاب زیست ۳ سال را خواندم ، شاید مربوط به یک آلرژی باشد شاید هم نه! عجیب است بوی تو که به مشامم می رسد اشکها...امانم را می برند...می ریزند...چشمهایم گر می گیرند ! اشکال ندارد...من تمام ماستوسیت های بدنم را درک می کنم، مگر من توانستم تو را فراموش کنم که آنها هم بتوانند؟ آنها هم از بودنت خاطره ساخته اند...آنتی ژن های خیالت روی آنها می نشیند...مست می شوند....تمام صحنه ی چشمم را زلال می کنند و من زل می زنم در خیال چشمهایت که باز به من بگویی "هنوز عاشق چشمهایت مانده ام..."
دستهایم ناشیانه باز از عطر تو پر می شوند...تمام نورون های بدنم سست می شود ، نمی توانم نشنوم این عطر آشنا را...! بوی تو تمام سلول های قلبم را شیدا می کند....خودم احساس می کنم پاراسمپاتیک فعال می شود...ضربان قلبم کندٍ کند...لبهایم خشکٍ خشک و دستهایم خیس عرق...می بینی حتی یاد تو تمام دسنگاه عصبی را به چالش می کشد...سمپاتیک و پاراسمپاتیک به هم می آمیزند...مثل بودن و نبودنت در کوچه پس کوچه های خاطرات
چه بر سر سلول های مخروطی و استوانه ای چشمهایم می آوری که به تاریکی شب زل می زنم و تو را می بینم...لوب پس سری هم لج کرده است...آنچه را که به خورد مغزم می دهد همانی نیست که می بیند...چه می گوید این لوب پس سری؟ اصلا چه می خواهد این لوب گیجگاهی... من نه تو را دارم نه دیگر صدایت را...پس چرا آن نوای عاشقانه باز در گوش هایم می پیچد؟
دست هایم را ول کرده ای اما تمام قشر مخ من باز فرمان می دهند که دستهایت را محکم تر بگیرم....از جان من چه می خواهند این نورون های حرکتی؟ چرا باید نبودنت را این چنین به آغوش بکشم...چرا دست هایم دور شانه های نبودنت این گونه قفل می شوند...؟
چه از جان من می خواهد این نبودنت که تمام بودنم را به هر ریخته است...
پی نوشت : بعد از یک هفته زیست خواری این متن رو نوشتم. بچه های تجربی می فهمن.. ریاضی ها اگه متوجه نشدن ببخشید...
از دکتر فائزه (دکتر آینده)
منبع:مرجع تخصصی کنکوریها