به یکی گفتند فقط دو روز از عمرت باقی مونده
عصبانی شروع کرد به حرف زدن با خدا
داد و بیداد و جار و جنجال راه انداخت
آخه روزای بیشتری واسه زندگی کردن می خواست
یکی از اون دو روز با اعتراض و ناراحتی گذشت
گریه کنان به خدا گفت :
فقط یه روز مونده ، باهاش چکار کنم؟
صدائی از آسمون جواب داد :
اونی که یک روز رو عالی زندگی کنه
انگار هزار سال زندگی کرده
و اونی که نتونه ار یک روزش درست استفاده کنه
فرصتی هزار ساله هم به کارش نمی آد
و سهم یک روز زندگی رو توی دست هاش ریخت و گفت :
حالا برو خوب خوب از همین فرصت استفاده کن
اون خیره به سهم کوچیک زندگی توی دست هاش نگاه می کرد
می ترسید راه بره یا حرکتی بکنه
به خودش می گفت :
نباید بگذارم این یه ذره زندگی از لای انگشت هام بیرون بریزه
و فکر می کرد آخه باهاش چکار می تونم بکنم؟
و بالاخره تصمیم گرفت که این یه روز رو زندگی کنه
پس شروع به دویدن کرد و اون رو به سرو صورتش پاشید
اونقدر به وجد اومده بود که می تونست تا ته دنیا بدوه
و توی اون روز آخری :
نه آسمان خراشی بنا کرد
نه زمینی رو مالک شد
و نه مقامی کسب کرد
اما خنکای نسیم رو حس کرد
به اونهائی که نمی شناخت سلام کرد
برای کسانی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد
قضاوت نکرد ، آشتی کرد ، لبخند زد ، بخشید
کمک کرد ، شکر کرد و شاخه گلی رو هدیه داد
پایان اون روز فرشته ها نوشتند :
آره عزیز دلم
طول مدت عمرمون مهم نیست
کیفیتش مهمه و مدل رفتارامون
چه خوبه :
عاشقانه زیستن
مفید بودن
و ساختن
نه :
تلف کردن
هدر دادن
و باختن
پس بیا هر روز هزار ساله بشیم!
امروز کسی درگذشت که هزار سال زندگی کرده بود