خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5
    1. Top | #1
      کاربر نیمه فعال

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات

      طنز های اموزشی

      همیشه به همه‌ی دانش‌آموزان توصیه می‌کنیم که در فاصله‌های منظم بین درس خواندنشان استراحت داشته باشند. به نظر شما معنای استراحت چیست؟
      می‌توانم گوشی موبایل یا تبلتم را دستم بگیرم و نیم‌ساعت بازی کنم. خوب بعدش چه می‌شود؟ چشمایم خسته‌تر از قبل، سرم سنگین‌تر از قبل، گوش‌هایم هم کمی کیپ شده! خوب من دیگر استراحت کردم. حالا می‌توانم به درسم ادامه بدهم!می‌توانم گوشی تلفن را بردارم و به دوستم تلفن بزنم. فقط 5 دقیقه! خوب الان 40 دقیقه است که با دوستم صحبت کردیم. او از من بیش‌تر خوانده بود. او همه چیز را بلد بود و... با فکر درگیر، آشفتگی ذهنی، سرم خسته‌تر از قبل، کمی گردن‌درد، فکرم هم مشغول حرف‌های دوستم. خوب من دیگر استراحت کردم. حالا می‌توانم به درسم ادامه بدهم!می‌توانم کامپیوتر را روشن کنم. یک سر کوچک به اینترنت بزنم. فقط 5 دقیقه ببینم چه خبر است! دو ساعت بعد چشمایم قرمزتر از قبل، سرم درد می‌کند، یک کم خوابم می‌آید. خوب من دیگر استراحت کردم. حالا می‌توانم به درسم ادامه بدهم!می‌توانم تلویزیون را روشن کنم. ده دقیقه چندتا پیام بازرگانی ببینم. ای وای سریال مورد علاقه‌ام! ببینم آخرش چی می‌شود! دو ساعت بعد مامانم دارد بیدارم می‌کند که چه‌طوری با این صدای بلند جلوی تلویزیون خوابم برده است! صدایش را کم می‌کنم و دوباره می‌خوابم!وقتی خواب بودم در رؤیا دیدم که برای استراحت بین ساعت مطالعه‌ام بلند شده‌ام. کمی آب خنک و کمی میوه خوردم. بعد یک ربع دراز کشیدم. پاهایم را به دیوار زدم تا خون به سرم برسد. به هیچ‌چیز فکر نکردم و بعد از چند دقیقه، درس خواندن را دوباره شروع کردم. ای کاش از این به بعد به همین شیوه استراحت کنم.
      منبع=سایت کانون


      - - - - - - پست ادغام شده - - - - - -

      هی از اول سال هر جا می‌رفتیم (مشاور و مدیرو...) و میگفتن ساعت مطالعه ات رو زیاد کن من هم که کلا نمیدونستم مطالعه رو با کدوم ت مینویسن هی با خودم فکر کردم که چیکار کنم و چیکار نکنم دیدم بهتره از خوندن یه کتاب غیر درسی شروع کنم که همچین دستم راه بیافته، یکی از دوستام کتاب امیر ارسلان رو بهم پیشنهاد داد که خودشم این اسم رو اتفاقی از تلویزیون شنیده بود منم پامو تو یه کفش کردم که باید همین کتاب باشه ولاغیر،کل کتاب فروشی هارو زیر و رو کردم مگه حالا نسخه اش پیدا میشد،کل روزامو هدر دادم که این کتاب رو پیدا کنم. شده بودم عین مجنونی که دنبال لیلی میگرده یه روز خسته از انقلاب رد میشدم که تو بساط یه دستفروش چشمم به یه اسم آشنا خورد. بالاخره لیلی رو(کتاب امیر ارسلان)رو پیدا کردم

      خوب گفتم چیکار کنم و چیکار نکنم اگر به جای کتاب های درسیم این رو بخونم که فاتحه ام خونده است،کی جرات داره به مامانم بگه دارم کتاب غیر درسی میخونم!!!
      دوباره با خودم فکر کردم و یه چیزی زد به کله ام. با خودم گفتم کتاب های خودم رو باز میکنم و این رو میذارم وسطش،اینطوری کسی هم شک نمیکنه،جونم براتون بگه داستانش برام شده بود شیرین‌تر از عسل منم که کتاب ندیده. از مدرسه که میومدم ناهار خورده و نخورده پای درس و مشق!!
      چقدر عزیز شده بودم،مامان و بابام هی قربون صدقه ام میرفتن که ببین بچمون چه درس خون شده. بنده های خدا بهم میگفتن بسه بچه،برو یه ذره استراحت کنم و منم میگفتم نه!!!درسام خیلی مهم و سنگین شدن و وقت واسه استراحت ندارم،حالا نمره های درخشانم هم یکی پس از دیگری دفتر مستمر معلم رو مزین میکردن و من نمیدونستم با این وضعيت چیکار کنم.
      ما تو خونه شده بودیم شاگرد درس‌خون و گل بابا و مامان و هی ازمون تعریف میشد،میوه بده بچم بخوره و شیر موز براش درست کن تقویت شه و آب هویج بخوره چشماش تقویت بشه و خلاصه که واسه خودم پادشاهی میکردم.
      تا این که مامان بهم مشکوک شد،آخه دیگه زیادی مثبت شده بودم،یه روز تو حال مشغول خوندن کتاب عزیزم بودم که دیدم مامان داره با تعجب نگام میکنه. نگاش کردم گفتم چیه دارم درس میخونم خوب. کم کم اومد جلو و منم قلبم افتاد کف پام،دیگه نفهمیدم چطور شد. حالا یه نگاه به مامان کردم که بالاي سرم بود و یه نگاه به کتاب فیزیک که برعکس گرفته بودمش!!
      آخه یکی نبود بهم بگه بچه این چه کاری تو میکنی خوب،کتاب رو برعکس گرفتن بزرگترین سوتی بود که میتونستم بدم
      خلاصه که شدم نقل صحبت هر مجلس
      سرتون رو درد نیارم با اون بلایی که سرم آوردن طبق معمول متنبه شدم و زدم تو خط همون کتاب درسی خودمون که دیگه نه تو درسام سوتی بدم و نه توی خانواده سوژه بشم.
      منبع=سایت کانون


      - - - - - - پست ادغام شده - - - - - -

      طبقه بندی انواع دانش اموزان کنکورندیده
      گروه اول؛ دانش‌آموز برنامه‌ندیده:اصطلاحاً به دانش‌آموزانی اطلاق می‌شود که همین جوری طبق برنامه‌ی خودشان (ملغمه‌ای از برنامه‌های سفارش‌‌شده توسط پسرخاله، عمورضا، دخترعمه بتول، پسر اکبرآقا قصاب و ...) درس می‌خوانند. شناسایی این افراد بسیار راحت است. همیشه مشغول کاری هستند که نمی‌توانند انجام دهند! (آخر این چه کاری است که شما می‌کنید؟) پیش‌بینی رتبه‌ی این افراد حدود نجوم و همین حدود است. از خصوصیت‌های رفتاری دیگر در این گروه می‌توان به روحیه‌ی جستجوگری، باری به هر جهت بودن، نظر شما چیست و ... اشاره کرد.این گروه از دانش‌آموزان در گروه خطرناک خسته‌شونده قرار می‌گیرند.گروه دوم؛ دانش‌آموز دفترندیده:اصطلاحاً به دانش‌آموزانی اطلاق می‌شود که وقتشان همیشه پر است (آخر مگر می‌شود؟). در روز حتی یک دقیقه هم وقت خالی ندارند. کیپ تا کیپ زمانشان را درس می‌خوانند (البته این را خودشان می‌گویند)؛ طوری که آخر شب یادشان می‌رود چند ساعت درس خواندند. ویژگی بارز و عادت همیشگی این افراد یکی توهم مطالعه‌ی زیاد و دیگری گم کردن دفتر برنامه‌ریزی بعد از یک آزمون است.شما می‌توانید افراد این گروه را به راحتی با دو سؤال شناسایی کنید:سؤال: هفته‌ی گذشته چند ساعت درس خواندی؟دانش‌آموز مورد نظر: من، من، 20، 30، 40، ...فکر کنم، شاید ...سؤال: چه‌کار کردی ترازت بهتر شد؟دانش‌آموز مورد نظر: کی؟ من؟... چون، زیرا،...این گروه از دانش‌آموزان در گروه بی‌خطرِ ولش کنِ بی‌خیال، دفتر من کو، قرار می‌گیرند.گروه سوم؛ دانش‌آموز آزمون‌ندیده: اصطلاحاً به دانش‌آموزانی اطلاق می‌شود که مدام در روزهای آزمون مریض می‌شوند، کلاس می‌روند، خواب می‌مانند، معلم خصوصی می‌گیرند، در آزمو‌ن‌های دیگر شرکت می‌کنند، هیچ وقت برنامه‌شان با برنامه‌ی کانون هماهنگ نیست!برای این افراد آرزوی جمعه‌ی خوبی می‌توانیم بکنیم؛ همین! چون علاوه بر ما خودشان هم متوجه نمی‌شوند که بالاخره آخرش درس‌ها را یاد گرفته‌اند یا نه.این دسته از دانش‌آموزان در گروه خوابم می‌آید زیاد، ولش کن، بعداً می‌آیم، قرار می‌گیرند.گروه چهارم؛ دانش‌آموز کتاب‌ندیده:اصطلاحاً به دانش‌آموزانی اطلاق می‌شود که دست‌های لطیفشان هیچ گونه برخوردی با کتاب نداشته است. سؤالی که در این‌جا مطرح می‌شود این است که آیا این‌ها کتاب ندارند؟ جواب سؤال ساده است؛ کتاب دارند ولی با رعایت فاصله به این کتاب‌ها نگاه می‌کنند؛ نگاهی کاملاً با دقت! از خاصیت این افراد این است که در برخورد با اولین مشکل درسی سراغ راه‌حل‌های عجیب و غریب می‌روند، غافل از این‌که منبع اصلی موفقیت فرد کتاب است. از دیگر ویژگی این افراد دارا بودن تعداد بسیار زیاد کتاب‌های قطور و هماهنگ با دکور منزل است. این دسته از دانش‌آموزان در گروه کاملاً بی‌خطرِ بی‌حال و چه‌قدر این کتاب‌ها خوش رنگ هستند قرار می‌گیرند.گروه پنجم؛ دانش‌آموز کلاس‌ندیده:افراد این گروه ایراد کار خودشان را می‌دانند و می‌دانند ضعف علمی دارند و می‌دانند که امسال کنکور دارند و می‌دانند که خودشان هم نمی‌توانند مشکل را حل کنند (چه‌قدر می‌دانند گفتم!) ولی به همه می‌گویند خودشان می‌خوانند. چرا با خودت لج می‌کنی؟ (البته خیلی از بچه‌هایی که در این گروه قرار می‌گیرند بچه‌های با معرفتی هستند و نگران هزینه‌ی کلاس‌ها؛ ولی حواسشان نیست که اگر امسال نتیجه نگیرند باید 10 برابر پول این کلاس‌ها را برای دانشگاه خرج کنند.)این دسته از دانش‌
      آموزان در گروه بچه‌های بامرام بی‌فکر قرار می‌گیرند.
      راستی شما در کدام گروه قرار می‌گیرید؟
      منبع=سایت کانون


      - - - - - - پست ادغام شده - - - - - -

      اولی: سلام خواهر! چه‌طوری؟ چه خبر از پسرت؟ (بیچاره پسرها!) خوب درس می‌خونه؟(همین‌جوری بی‌مقدمه!)
      دومی: سلام آبجی! هیچی بابا، مردم هم بچه‌کنکوری دارند و ما هم داریم! اولی: خبر داری؟دومی: چی رو؟اولی: می‌دونی پسر عباس‌آقا روزی 23 ساعت درس می‌خونه؟دومی: آره آبجی! منم شنیدم. تازه تو خبر نداری پسر اعظم خانم به خاطر کمبود زمان، 3 ماهه که حموم نرفته!اولی:‌ آره خواهر! تازه پسرخاله‌ی خودش 6 ماهه که وقت نکرده ناخن‌هاش رو کوتاه کنه!دومی: آره آبجی! می‌گن طرف اومده بعد 4 ماه موهاش رو شونه کنه، دندونه‌های شونه توی موهاش شکسته!اولی:‌ آره خواهر! می‌گن طرف اومده بعد 8 ماه جلوی آینه رد شه، این‌قدر غرق در درس خواندن بوده خودش رو نشناخته به مامانش گفته مادر مهمون داریم!دومی: آره آبجی! خودم دیدم که دختر بتول خانم این‌قدر کتاب خونده که چشم‌هاش چپ شده!اولی: آره خواهر! می‌گن دختره این‌قدر حواسش پرت مطالعه بوده که خوابش برده و با دماغ رفته توی کتاب و دماغش از 17 جا بخیه خورده!دومی: آره خواهر! من شنیدم که می‌گن پسر حاج جبار از بس مشغول مطالعه بوده یادش می‌رفته غذا بخوره و فقط با آب و بیسکوئیت زندگی می‌کرده!اولی: آره آبجی! می‌گن طرف این‌قدر کتاب برای درس خوندن داره که می‌شه باهاش یه خونه‌ی تریبلکس ساخت!دومی: برادرزاده‌ی خودم، داره خودش رو می‌کشه از ساعت 6 صبح میره کلاس و ساعت 2 صبح برمی‌گرده!اولی: آره خواهر! دیدم که می‌گم‌ها. هم‌کلاسی‌اش این‌قدر غرقِ مطالعه بوده که تجریش سوار اتوبوس شده و نزدیکی‌های اراک متوجه شده!دومی: همین اصغرآقای خودمون؛ می‌گن داره جمع‌بندی می‌کنه!اولی: آره خواهر! بیا ببین عقل این بچه رو که چه‌قدر به فکر پدر مادرشه!دومی: به اینا می‌گن کنکوری نه پسر من و تو.اولی: اوا خواهر! منظورت دختر منه دیگه!دومی: آره خواهر! حواسم نبود! اون دسته‌ی گشنیزها رو بده اینور پاکش کنیم... بریم سروقت ناهار...
      منبع=سایت کانون


      - - - - - - پست ادغام شده - - - - - -

      دوربین انتهای اتاق تاریکی را نشان می‌دهد. در انتهای تصویر اصغرآقا به تنهایی روی تخت نشسته است. نور چراغ مطالعه، کتابی را روی پای اصغرآقا نشان می‌دهد. اصغرآقا فردا امتحان دارد و از روی قیافه‌ی شب امتحانی‌اش! می‌شود حدس زد که چیزی بلد نیست. قیافه‌ی عبوس و داغان اصغر و نور کم اتاق فضای ترسناکی به کادر بخشیده است. کم کم چشم‌های اصغرآقا گرم می‌شود و پلک‌هایش روی هم می‌رود.
      اصغرآقا با صدای نور فلش‌ها و همهمه‌ی جمعیت و عکاس‌ها از خیالات بیرون می‌آید. یک کت و شلوار اتوکشیده و تمیز به تن دارد و طوری توی لیموزین نشسته که خدای نکرده اتوی لباس‌هایش خراب نشود و هرازگاهی هم برای عکاس‌ها و مردمی که برای دیدنش آمده‌اند دست تکان می‌دهد و لبخند می‌زند. در دستش تکه کاغذی است که جملات آن را زیر لب مرور می‌کند. با صدای ترمز لیموزین عکاس‌ها و خبرنگارها به سمت ماشین هجوم می‌آورند. بادیگاردهایش به زور جمعیت را به عقب می‌زنند و کمک می‌کنند اصغر از ماشین پیاده شود. در همین حین خبرنگار سمجی جلوی اصغرآقا می‌پرد و می‌پرسد: «اصغر، جانِ من بگو چه‌کار کردی؟» تا اصغر می‌آید جواب بدهد خبرنگار سمج لای جمعیت گم می‌شود...اصغر با قدم‌های سنگین و شمرده به سمت سالن همایش‌های صدا و سیما قدم برمی‌دارد و زیرچشمی به مردم نگاه می‌کند. مادرهایی را می‌بیند که با انگشت او را به بچه‌های‌شان نشان می‌دهند و یاد مادر خودش می‌افتد که امروز صبح مدام به او می‌گفت: «مادر! با این کارت خستگی یک عمر را از تنم بیرون کردی.» بادی به غبغبش می‌اندازد و وارد سالن می‌شود. سالن شلوغ‌تر از بیرون است و تمام مقامات هم آمده‌اند. با ورود اصغر جمعیت یک‌صدا بلند شده و شروع به کف زدن می‌کنند. جالب این بود که ممل و بچه‌محل‌هایش هم در ردیف‌های جلو آمده بودند و سوت می‌زدند. بادیگاردهایش سریع او را به پشت میز مصاحبه می‌رسانند و مدام به او می‌گویند: «قربان! از برنامه عقب هستیم و تنها پنج دقیقه وقت داریم. باید به مصاحبه با خبرگزاری‌هاي خارجي هم برسیم.»مجری بعد از اعلام برنامه و تلاوت قرآن و سرود جمهوری اسلامی به پشت تریبون آمده و شروع به صحبت می‌کند.مجری: با سلام خدمت همگی. امروز در خدمت بزرگ‌ترین دانشمند سال و مخ برگزیده‌ی کنکور هستیم. کسی که توانست در کنکور امسال تمام درس‌ها را 100% بزند. از ایشان می‌خواهیم خودشان را به شما معرفی کنند.اصغرآقا: با سلام (صدایش اینجا اکو می‌شود) من اصغر 18 ساله از تهران...سکوت همه جا را فراگرفته و همه مشغول نت‌برداری هستند! ناگهان از لای جمعیت ممل داد می‌زند: «اصغر دوست داریم.» مجری: خوب اصغرآقا به دلیل ضیق وقت، یکی دو تا سؤال بیش‌تر از شما نمی‌پرسیم. سؤال اول: شما با چه روشی درس می‌خواندید؟اصغرآقا: راستش بهترین روش مطالعه، روش علی‌اصغری بود که من را موفق کرد.بهت حضار و ادامه‌ی نت‌برداری...مجری: می‌شود کمی بیش‌تر توضیح بدهید؟اصغرآقا: یعنی این‌که کتاب‌ها را از جناحین بفرستیم شب امتحان و ضربه را وارد کنیم.صدای هق هق یکی از حضار و ادامه‌ی نت‌برداری...مجری: احسنت! احسنت! حالا سؤال دوم: هفته‌ای چند ساعت درس می‌خواندید؟ (این‌جا اصغرآقا یاد پشتیبانش می‌افتد)...اصغرآقا: در مورد ساعت مطالعه بگویم که من هفته‌ای یکی دو ساعت بیش‌تر درس نمی‌خواندم...صدای جیغ یکی از حضار و ادامه‌ی نت‌برداری...اصغرآقا: لازم به ذکر است که ساعت مطالعه برای افراد مختلف فرق می‌کند نه این‌که من درس‌ها را همان سر کلاس یاد می‌گرفتم (یاد آی‌کیو خودش می‌افتد) مشکلی نداشتم. همان شب‌های امتحان برایم بس بود... یک هفته مانده به کنکور همه را دوره کردم.باز هم صدای هق هق همان حضار و ادامه‌ی نت‌برداری...مجری: با تشکر از اصغرآقا. خوب اصغرآقا حرف و کلام آخری ندارید که بخواهید به اولیا بگویید.اصغرآقا رو به دوربین: حرف آخرم این است که پدر و مادرها کاری به بچه‌ها نداشته باشند. ما مربوط به نسل جدیدیم چیزهایی را که شما خواندید ما در اول دبستان فوت آب بودیم.بچه‌محلی‌ها به روی سن ریختند و اصغر را روی شانه‌های‌شان گذاشتند و به سمت پله‌ها راه افتادند و یک‌صدا فریاد می‌زدند: «اصغر، اصغر...» ممل تا آمد پایش را روی پله‌ی اول بگذارد ناگهان لیز خورد و اصغر با مخ رفت روی پله‌ها.اصغرآقا نگاهی به دور و برش می‌کند: نه خبری از جمعیت است و نه از بچه‌محلی‌هایش! خودش را می‌بیند که متکا رفته توی حلقش و خودش افتاده پایین تخت. نگاهی به ساعت می‌انداز؛ ساعت 2 صبح است.
      فانتزی شما چیست؟ برای رسیدن به این فانتزی چه‌کار می‌خواهید بکنید؟
      منبع=سایت کانون

    2. Top | #2
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      اين اخري عالي بود


      Sent from my iPhone 5s using Tapatalk

    3. Top | #3
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      ​کانون از این چیزا هم داره؟

    4. Top | #4
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      عالی عالی بود ممنونم

    5. Top | #5
      کاربر انجمن

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      همش جالب بود




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن