
در یکی از کوهپایه های موغان که صحرایش پر از گل و سنبل و چمن و صخره های کوه نیز پر از علف های خوشبوی کوهستانی بود و از هر طرف صدای قهقهه کبکان شنیده می شد،صدها اوبای نمدی برافراشته شده بود.
در میان صدها کومه کله قندی،یک کومه بیش از همه مورد توجه اهالی بود.کومه ای که خانه و استراحتگاه سلطان و گلنار بود.درست است که در زندگی عشایری ،هم به خویشاوندی قبیله و هم به علت داشتن سرنوشت مشترک و داشتن درد ورنج ها و شادی های مشترک،تمام اهالی ایل،همچو یک جان و یک نفر به حساب می آمدند با اینهمه سلطان با آن قد و قامت مردانه اش قیافه خوش و قلبی مهربان،عزیز قبیله بود.همه با شادی هایش شاد و با غم هایش غمگین و با غم هایش غمگین می شدند.
وقتی زنان قبیله فهمیدند که گلنار حامله شده،شادی ها کردند و روز به روز چشم به راه تولد فرزند سلطان و گلنار لحظه شماری کردند،تا اینکه تولد نوزاد قبیله فرا رسید.همه زن های قبیله دور و بر کومه سلطان جمع شده بودند تا شنونده اولین جیغ نوزاد باشند و ماما تولد یک نوزاد دختر چشم ابرومشکی را به زنان مشتلق داد.زن ها یک صدا هلهله کردند و برای چشم روشنی پیش گلنار رفتند.
سلطلن طبق رسومات طایفه سورها داد و یک شب بزرگان قبیله را به اوبای خود دعوت کرد تا برای دختر همچو ماهش اسم مناسبی را انتخاب کنند.بزرگان قبیله هر کدام اسمی راپیشنهاد دادند .در نهایت نام "سارای" که معنی ماه کامل را میدهد،انتخاب گردید.
چند روز با جشن و شادی سپری شد. زن ها منتظر بودند که گلنار زیبا و سارای را بیرون از کومه هم مشاهده کنند.اما گلناز نمیتوانست سیاهی کومه را ترک کند،رفته رفته حال گلنار خراب می شد،گویی بدنش آتش گرفته،حرارت بدنش دست را می سوزاند.
غم بر اوباها سایه افکنده بود ...
...بدن گلنار ورم کرده و سرخ شده بود،و مرگ را پیش چشمش می دید.سلطان را به بالینش فرا خواند؛هر دو دقایقی های های گریستند.
گلناز هق هق زنان گفت:سلطان من می دانم که دیدار ما به قیامت می افتد.می دانم که تو مجبوری بعد از مرگ من ازدواج کنی.ولی تو را به خدا نگذار سارای من ب مادری را حس بکند.نگذار سارای من گریه کند....
لحظاتی بعد لبهای گلناز از حرکت ایستاد....موغان یکپارچه در غم فرو رفت...
آرام آرام و از روی ناچاری کارهای روزمره از سر گرفته شد.سلطان سارای کوچکش را کول کرده و پشت سر گوسفندان و بزها می دوید،به همراه سارای از کوهپایه ها علف جمع می کرد و در مزرعه کوچک آراز کار می کرد.
روز ها و ماه ها گذشت.بزرگان قبیله هر چه سعی کردند تا سلطان را به ازدواج دوباره راضی کنند موفق نشدند.این اولین بار بود که یک جوان حرف بزرگان را زمین می انداخت.
همه از ته دل وفای سلطان را تحسین می کردند و سعی می کردند در کارهای روزانه وی را یاری کنند.
بدین ترتیب اجبار روزگار خونابه تلخ هجران را به سلطان و سارای خورانید و سلطان برای سارای هم پدر شد مادر..
سلطان سارای را با شیر زیباترین میش ها تغذیه می کرد،رفته رفته سارای پا گرفت و قد کشید...
سارای فرزند طایفه بود با خنده او می خندیدند و با گریه او می گریستند،سارای لحظه ای از پدرش دور نمی شد.
هر سال که می گذشت سارای بزرگتر و سلطان جوان پیرتر می شد...
سالها گذشت،سارای دختر رعنایی شد که نه ماه مثل و مانندش را دیده بود نه خورشید،هر جا قدم می گذاشت رنگ از رخسار جوانان طایفه می پرید و قلب هایشان در سینه بی قرار می شد،اما او دختر موغان بود،بی توجه به جوانان راه خود را می رفت.
شهرت وقار و زیبایی سارای از اوباها و طایفه و ایل فراتر رفت،هر خان و خان زاده و حاکمی که وصف زیبایی اش را می شنید،یک ائلچی(خواستگار)را با تحفه و هدایای فراوان به خواستگاری اش می فرستاد.سارای رام هیچکس نمیشد و دل به کسی نمی داد.سلطان می گفت من تابع نظر سارای هستمٰاو هر که را بپسندد من هم راضی ام...
خواستگارها امیدوار می آمدند و نا امید بر میگشتند تا نوبت به خواستگاری خان چوبان(چُبان) رسید.خان چوبان رییس چوپانان ایل و شجاع ترین و صمیمی ترین جوان قبیله بود که خود نیز صدها گوسفند را صاحب بود.شاهین سعادت بر دوش او نشست و سارای دل به ادواج خان چوبان داد.طایفه هفت شبانه روز زدند،رقصیدند و شادی کردند.
سلطان سر قبر گلناز رفت تا خوشبختی دخترشان را به او خبر دهد.
سارای با خان چوباندر کوه و کمر می گشت و سلطان با دیدن آنها آهی از روی رضا سر میداد.
تابستان رو به اتمام بود و علفهای دشت موغان طراوت خود را از دست داده بود.کوچندگان ایل خود را برای کوچ قیشلاق آماده می کردند.
امسال قرار بود سلطان به همراه عده ای منطقه اوباها بمانند و خان چوبان به همراه بقیه طایفه،گوسفندها را به قیشلاق ببرند.
جوش و خروش اهالی را فرا گرفته بود و همراه جوش و خروش غمی ناشناخته نیز بر دلها سایه افکنده بود.غم سارای بیش از همه بود،طوری از خان چوبان خداحافظی می کرد که گویی برای همیشه از هم جدا می شوند.بی تابی و گگریه او همه را به گریه انداخته بود.
روز فراق فرا رسید.رمه ها پشت سر هم راه افتادند ،سارای روی تپه ای ایستاده بی تابانه دست تکان میداد.خان چوبان و همراهانش در میان گرد و غبار گم شدند اما سارای هنوز بالای تپه ایستاده بود و به افقی که خان چوبان رفته بود نگاه می کرد...
سلطان و سارای مشغول جمع آوری آخرین محصولات مزرعه و جمع آوری و کپه کردن آخرین علف های دشت بودند.
طوری مشغول کار بودند که رسیدن صدها سوار را به مزرعه ندیدند.وقتی سلطان برای رفع خستگی کمر راست کرد،دید دور و بر مزرعه توسط صدها سوار احاطه شده است.دلشوره عجیبی بر دلش چنگ زد،بی اختیار به طرف سارای راه افتاد.
سلطان مقداری راه رفته بود که دو اسب جلویش سبز شدند تا او را برای رفتن نزد خان فرا خوانند.
سلطان پرسید:خان با من چه کار دارد؟
آنها جواب دادند:ما نمی دانیم،ماموریم و معذورو....بعد دست انداخته هر کدام از بازوی سلطان گرفته و از زمین بلندش کرده رو به سوی خان گذاشتند.وقتی جلوی خان رسیدند سلطان را به زمین نهادند.حاکم وقتی سلطان سفیدمو را با چهره بر افروخته دید قهقهه ای سر داده دستی به سبیل هایش کشیده،غرید:سلطان کیشی تو هستی؟تو....تو پدر این پری دریایی هستی؟
چشمان سلطان با نفرت به روی خان لغزید :بله من هستم...
خان سعی کرد لحن محبت آمیزی به صدایش بدهد:خوشا به سعادتت که همای سعادت بر سرت نشست.چون می خواهم دخترت را بانوی اول حرمسرایم کنم.من وصف پری موغان را شنیده بودم ولی شنیده هایم یکصدم واقعیت نبود.
سلطان سینه جلو داد:ای خان...دختر من شوهر کرده و حالا پیش من امانت است.
خان با خنده گفت:باشد من هم شوهر او و هم تو را راضی می کنم.ولی اول تو رضایت بده،من تو را از مال دنیا بی نیاز می کنم.من....
سلطان با غیض حرف خان را قطع کرد:خان!دختر من فروشی نیست،یک دختر را یک بار شوهر می دهند...
خان فریاد زد:چه می گویی مردک؟!پشت پا به بختت نزن،من از زمین و زمان باج می گیرم.اگر تو رضایت ندهی من دخترت را به زور می برم....و پدر تو و آن چوپان را هم درمی آورم.
دل تو دل سلطان نبود،با نا امیدی به دور و برش نگاه کرد،با اوباها فاصله داشتٰ،یک طرف آرازکف آ لود می خروشید وسه طرف را هم سواران خا ن محاصره کرده بودند.برای اولین بار بربخت بدش لعنت می فرستاد که چرا راه خان ستمگر از آنجا افتاده است.
سارای هم ترسیده بود،شاماخی را روی سرش محکم کرده،یاشمتق را تا بالای بینی اش بالا کشید،به غیر از چشمان شهلای سارای چیزی دیده نمیشد...شراره خشم از چشمانش زبانه می کشید.
یواش یواش خود را نزد پدرش کشیانیده بود،پدر دستش را گشوده و دختر همچو گلش را به سینه چسبانید.حس کرد سارای او می لرزد...
سلطان بیشتر احساس ترس و بی کسی کرد،سر بالا کرد:ای خان از خدا بترس دست از سر ما بردار،برای تو دختر که کم نیست...خان غرید:تو ایلاتی بدبخت،دخترت را به رضای دل به من بده و خود و دخترت را خوشبخت کن والا به زور می برمش.
از سلطان جوابی نیامد،سواران حلقه محاصره را تنگ تر کردند،خان دست انداخت و سارای را از سینه پدر ربوده و به ترک خود نشانید.سلطان به سوی دخترش دوید دو سه سوار پیاده شده سلطان را به زیر مشت و لگد گرفتند.سارای فریاد می کشید:آتا....نگذار مرا ببرند....آتا.......
سلطان زیر مشت و لگد سواران به خود می پیچید و در همان حال به سوی دخترش می خزید.
سارای با چنگ و دندان صورت خان را خراشید.خان دستور داد دست های سارای را ببندند و با شکم روی زین اسب دیگری بیندازند.
سلطان روی زمین افتاده و از درد به خود میپیچید اما هیچ اشکی بر چشمانش راه نیافته بود.گویی سلطان را بهت فرا گرفته بود.سارای باز فریاد زد:آتا....آتا.... سلطان نیم خیز شد.خون از سر و صورتش می چکید.خاک با خون آمیخته محاسن سفید سلطان را رنگین کرده و قیافه مردانه تری به او بخشید
ه بود.غم سیاهی بر موغان سایه افکند،ابرهای سیاه آسمان را پر کرد،باد شدیدی شروع به وزیدن کرد،آسمان غرید،رعد و برق کوه ها را به لرزه در آورده تکه سنگ هایی به پایین غلطیدند.باران سیل آسایی شروع به وزیدن کرد...
موغان به خشم در آمده بود؛موغان بر حال دخترش می گریست.آراز کف بر دهان آورده و خشمگینانه خود را بر تخته سنگ های کناره می کوبید.آب آراز بالا می آمد.باد ،یاشماق و شال سارای را با خود به میان آبهای خروشان برد.موهای سارای در هوا موج می خورد.باد در میان علف ها و پاهای اسبها می پیچید و صدای ترسناکی ایجاد می کرد.
سوارها به همراه خان فاصله گرفتند.سلطان به همراه غرش باد غرید:آهای خان...!آهای سواران...بایستید...خان و سوارانش دهنه اسبها را کشیدند تا ببینند سلطان چه می گوید و فکر می کردند که سلطان رضایت می دهد.
اما سلطان با نفرت گفت:خان....می دانم که من دیگر دخترم را نمیبینم.ولی بگذار برای آخرین بار با دخترم خداحافظی کنم و بعد با شما حرفی ندارم.
هیچکس گمان بدی نمیکرد.سارای را پیاده کرده دستانش را باز کردند.سارای به طرف پدرش دوید؛پدر دستانش را باز کرد،پدر و دختر طوری به هم فرو رفتند که گویی یک جان و یک بدن هستند.همدیگر را لمس می کردند و می بوییدند و سر و صورت را به هم می مالیدند.
آب آراز بالا آمده و با آب دشت یکی شده بود.قطرات خشمگینانه آراز به هوا پرتاب می شد.
یک طرف آراز و سه طرف سواران خان ناظر خداحافظی و گریه پدر و دختر بودند،صدای رعد در کوه ها می پیچید،تاریکی فضا را گرفته بود،موغان می غرید،موغان فرزندش را از دست می داد....
پدر و دختر در گوش هم زمزمه می کردند،کمی بعد از هم جدا شدند،سارای رو به سوی آراز کرد،دستانش را از هم جدا کرده،گویی می خواست آراز را بغل کند.
سلطان با قلبی سوخته،یادگار گلنارش را به طرف آراز هل داد.آراز آماده بود،بغل گشود و دختر موغان را در آغوش گرفته و از چشم نامحرمان پنهان کرد،سلطان رو به سوی خان کرد و گفت:ای ظالم!اگر مردی ،سارای را از آغوش آراز در بیاور.خان و سواران مبهوت بودند،عدهای رو به سوی آراز دویدند.اما کجا بود مردی که خود را به میان آبهای خروشان آراز بیاندازد.سلطان با قدی خمیده به طرف سواران راه افتاد.
سواران نا خود آگاه شکافته شده راهی برای گذر سلطان باز کردند،باد فرو نشسته بود،ابرها بازتر می شدند،آراز آرام می گرفت.سلطان به سر قبر گلنار رسید، صورتش را روی خاکهای مرطوب گذاشته آه سوزناکی کشیده و چشمانش را فرو بست.
دخترانی که در مزارع به همراه خانواده هیشان کار می کردند،یواش یواش دم گرفتند، صدایشان در کوه و صحرا پیچیده وه ها به پژواک در آمده بودند...
تصنیف سارای : ودود موذن زاده