تا حالا شده از چیزی بترسین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از چی بوده اونوبنویسین![]()
وای حالا فامیلا چی بگن!!
هرچند که بچه های خودشون همه آزاد بودن و الان بیکارن، ولی یه فشار روحی رومونه که نگوووووو
امشب کلی ترسیدم ی بچه کوچولو جلوم تشنج کرد و..........ترس از اینکه ینفرو از دست بدم
.ترس اینکه کنکور قبول نشم
.ترس از.......:yahoo (19):.کلی ترس دارم کدومو بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
![]()
والله من یکی از رانندگی مردم ایران عزیز میترسم ! ( همین دیشب یه موتوری در طی 4 ساعت جلو چشمای من سه بار تا حد مرگ رفت اما نمرد !)
و تصادفی های ناجور !
بعدشم یکی از مدیران تیم محبوبم میلان میترسم که هر لحظه ممکنه کل تیم رو ****** بدن !
باز هم هستا![]()
امیدوارم جای پای کاکا قدم بگذارم و روزی اگر حالا هم وقتش نباشد به میلان برگردم
تمام ترسم از این بود و هست که
دیروز وقتی سرنوشت یک سالمو دادن دست امام زمان سرشو تکون بده و بگه این شیعه باعث سرافکندگی ماست!
هر کی همین ترسو داشت میدونه چی میگم!
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم...
ویرایش توسط فرشته13 : 30 تیر 1393 در ساعت 11:17
می ترسم...از خیلی چیزا
از این که پرونده م پیش خدا خیلی سیاه باشه
از این که نتونم به زندگی که دلم میخواد برسم
از این که اون آدمی که میخوام دیگه نباشم
که عوض بشم
که آینده مو نتونم خودم بسازم...
از رتبه ی کنکورم می ترسم...
از سوسک و تاریکی و تنهایی تو شب می ترسم...
از دعوا می ترسم..
از خودم یه وقتایی می ترسم...
Lady in Red
ار 15 مرداد
ژان وال ژان: مرا برای دزدیدن تکه نانی به زندان بردند و پانزده سال در آنجا نان مجانی خوردم! این دیگر چه دنیاییست!!!
بینوایان-ویکتور هوگو
از جوابای کنکور:yahoo (21): از اینکه الان حالت تهوع دارم شدیییییییییییییید و ظهر کلاس رانندگی دارم میترسم بالا بیارم اونجا![]()
زمان نمی ایستد و لحظه ها می روند
قدر زندگی و باهم بودن را بیشتر بدانیم
لطفا با تامل ببینید...
من دغدغه دارم این روزها درسرزمینی زندگی میکنم که درآن دویدن سهم کسانی است که نمیرسندو رسیدن سهم کسانی است که نمیدوند.
بیرون رفته ایم این ورِ پیاده رو ایستاده ایم و منتظر دختر عمه ام هستیم که بیاید و مارا با خودش به مهمانی ببرد.جلویمان جوب عمیقی وجود دارد. ماشین دختر عمه جان که میرسد بارانِ 5 ساله به سمتش خیز بر می دارد هنوز مانده تا جوب که بی اختیار فریاد میزنم ((بـــاران جوب!)) بر میگردد و با حالت بامزه برایم تاسف می خورد که(من خودم بلدم ترسو!)
1 لحظه فکرم رفت به خاطره ایی نه چندان نو و در نتیجه رس خودم را با فریاد سرش خالی کرده بودم!
از آن روز تصمیم گرفتم بنویسم از ترس هایم.غم ها و....
حالا--............
---------------------------
چه جایی بهتر از اینجا!فکر کردم خوبه ی تاپیکی رو ایجاد کنم که همه بتونند از ترس هاشون بنویسن شاید بتونیم به هم کمک کنیم
هان؟نطر شما چیه؟
پ.ن:حیف که امروز باید برم جاییی وگرنه خودم شروع می کردم
پ.ن 2 :فعلا شما ادامه بدید پست احتمالا ویرایش میشه
پ.ن3:توضیحات باران از آشناهای نسبتا نزدیکمونه)
-----------------------------
نمیدونم تاپیک چرا منتقل شد به نظرم بحث تاپیک اولیه با این خیلی فرق می کرد اون جنبه سر گرمی داشت بیشتر و...
-------------------
خود من از عمده ترس های زندگیم مورد پذیرش واقع نشدن یا همون دیگران تاییدم نکنه ِه.کار به جایی کشیده بود که بعضی جاها ناچارا نظر هامو پنهون می کردم تا اینکه ی جایی ی چیزی نظرمو جلب کرد «اگه تغییر نکنی فقط در حد ی هاله ای از خاطره تو فکرا باقی می مونی»
الانم سعیمو دارم می کنم که خودِ واقعیمو اثبات کنن این مهم نیست که کی چی فکر می کنه. مهم اینه آخر شب خودم احساس خوبی داشته باشم
----
ترس شماره 2 به زودی...............
*looking for..
**in niz bogzarad
ویرایش توسط Harir : 08 آبان 1393 در ساعت 23:57
من ازشکست میترسم به خصوص واسه کنکور
جانم از آتشفشان ها گذر مي کند
با خويشتن در جنگم
از خود عبور مي کنم
تو آن سوي من ايستاده اي
و لبخند مي زني
و لبخند تو آن قدر بها دارد
که به خاطرش از آتش بگذرم
من طلا خواهم شد
مي دانم .
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)