خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 1 از 10 12 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 1 به 15 از 142
    1. Top | #1
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات

      کوتاه اما پر معنا

      رنجش
      روزی سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود. علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم. جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت. و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

      سقراط گفت : چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .

      سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد, آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟

      مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .

      سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت. و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

      سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .

      آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟

      اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود. بیماری فکری و روان نامش غفلت است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد. و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.

      " بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است .

    2. Top | #2
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      کوتاه اما پرمعنا
      در زمانهاي گذشته، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند، خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند؛ بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد؛ حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچكس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت.نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود. كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در آن يادداشت نوشته بود :

      " هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد."

      وقتي مشکلت را به همسايه مي گوئي ، بخشي از دلت را برايش مي گشائي . اگر او روح بزرگي داشته باشد از تو تشکر ميکند و اگر روح کوچکي داشته باشد تو را حقير مي شمارد.

    3. Top | #3
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      داستان سم
      دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.

      عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

      داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.

      دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

      هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

      داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

    4. Top | #4
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      توکل

      در سال قحطی عارفی غلامی دید که شادمان بود؛
      گفت: چطور در چنین وضعی شادی می کنی؟
      گفت: من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد.

      عارف گفت:
      "از خودم شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم"

    5. Top | #5
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      پادشاهی در زمستان به یکی ازنگهبانان گفت : سردت نیست؟
      گفت : عادت دارم
      گفت : می گویم برایت لباس گرم بیاورند و فراموش کرد .
      صبح جنازه نگهبان را دیدند که روی دیوار نوشته بود :
      به سرما عادت داشتم اما وعـده لباس گرمت مرا ویــران کرد…

    6. Top | #6
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود . مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟
      لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است.
      دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟
      لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد .

      زمانی که چند قدمی راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید .
      مرد گفت : چرا اول نگفتی ؟
      لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند .
      حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید .

    7. Top | #7
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      حکایت موسی و بهشت.....


      روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند :

      آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد :

      آری ! موسی با حیرت می پرسد :

      آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد :

      او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد :

      میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد :

      مانعی ندارد !

      فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات

      می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ،

      آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟

      قصاب در جواب می گوید :

      مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ،

      آن گاه با هم به خانه می رویم ،

      موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که

      او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد

      در پارچه ای پیچید و...

      کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید :

      کار من تمام است برویم ،

      سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ،

      رو به موسی کرده و می گوید :

      لحظه ای تامل کن !

      موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ،

      آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد .

      شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به

      خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ،

      پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ،

      سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ،

      دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت :

      مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید :

      پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی .

      سپس قصاب پیرزن را مجدداً

      در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با

      تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را

      این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که

      همیشه این دعا را برای من می خواند که "

      انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "


      چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !


      موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و

      تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !

    8. Top | #8

      Daghon
      نمایش مشخصات
      هیچگاه عشق را گدایی مکن.چون معمولا چیز با ارزش را به گدا نمی دهند!




      به سلامتی اون پیرمردی که ازش پرسیدن عشق چیه؟

      گفت همون چیزی که منو پیر کرد.....

    9. Top | #9
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      ارزش زندگی...


      روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا

      در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر


      خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند و اگر

      غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد.


      ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی

      پسرک را به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت.


      بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند.

      پسر بچه رو به مرد کرد و گفت:

      «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم»

      مرد در جواب گفت:

      «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که

      زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»

    10. Top | #10

      Daghon
      نمایش مشخصات
      ما همیشه صدا های بلند را می شنویمپر رنگ ها را می بینیمسخت ها را می خواهیمغافل از اینکه:خوبان آسان می آیند،بی رنگ می مانند و بی صدا می روند.




      به سلامتی اون پیرمردی که ازش پرسیدن عشق چیه؟

      گفت همون چیزی که منو پیر کرد.....

    11. Top | #11
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      لطفا دست منو بگیر!!!


      دختر کوچولو و پدرش از رو پلی میگذشتن.

      پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت :

      «عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.»

      دختر کوچیک گفت :

      نه بابا، تو دستِ منو بگیر.. پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید:

      چه فرقی میکنه ؟؟؟ !!!

      دخترک جواب داد:

      «اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه م بیوفته،امکانش هست که

      من دستت را ول کنم.

      اما اگه تو دست منو بگیری،من با اطمینان میدونم هر اتفاقی هم که

      بیفته،هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.»

    12. Top | #12

      Daghon
      نمایش مشخصات
      تو ویترین زندگی به عروسکی نگاه نکن که مال تو نیست ، چوناون فقط وسوسه ات میکنه تا اونی رو که داری از دست بدی




      به سلامتی اون پیرمردی که ازش پرسیدن عشق چیه؟

      گفت همون چیزی که منو پیر کرد.....

    13. Top | #13
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      صبر.........

      یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی بهونه می گرفت. پیرمرد می گفت:

      آروم باش

      فرهاد، آروم باش عزیزم! جلوی قفسه ی خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد ..

      پیرمرده گفت:

      آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.

      دَم صندوق پسره چرخ دستی رو

      کشید چنتا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرده باز گفت:

      فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم

      بیرون! من کف بُر شده بودم. بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد

      فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش! پیرمرده منو نگاه کرد و گفت: عزیزم، فرهاد اسم مَنه!

      .....نوه ام

      اسمش سیامکه

    14. Top | #14

      Daghon
      نمایش مشخصات
      نامم را پدرم انتخاب کرد ، و نام خانوادگیم را یکی از اجدام ،دیگر بس است ، راهم را خودم انتخاب خواهم کرد( دکتر علی شریتی )






      به سلامتی اون پیرمردی که ازش پرسیدن عشق چیه؟

      گفت همون چیزی که منو پیر کرد.....

    15. Top | #15
      کاربر فعال

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط ادیسون نمایش پست ها
      لطفا دست منو بگیر!!!


      دختر کوچولو و پدرش از رو پلی میگذشتن.

      پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت :

      «عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.»

      دختر کوچیک گفت :

      نه بابا، تو دستِ منو بگیر.. پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید:

      چه فرقی میکنه ؟؟؟ !!!

      دخترک جواب داد:

      «اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه م بیوفته،امکانش هست که

      من دستت را ول کنم.

      اما اگه تو دست منو بگیری،من با اطمینان میدونم هر اتفاقی هم که

      بیفته،هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.»

      اشکم در اومد:yahoo (2)::yahoo (2)::yahoo (2):

    صفحه 1 از 10 12 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن