خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 2 از 10 نخستنخست 123 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 16 به 30 از 142
    1. Top | #16
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن، پسر را از خواب بیدار کرد.
      پشت خط مادرش بود، پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
      مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع، شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.
      پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.
      صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت…
      ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...

    2. Top | #17
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط ادیسون نمایش پست ها
      حکایت موسی و بهشت.....


      روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند :

      آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد :

      آری ! موسی با حیرت می پرسد :

      آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد :

      او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد :

      میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد :

      مانعی ندارد !

      فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات

      می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ،

      آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟

      قصاب در جواب می گوید :

      مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ،

      آن گاه با هم به خانه می رویم ،

      موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که

      او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد

      در پارچه ای پیچید و...

      کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید :

      کار من تمام است برویم ،

      سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ،

      رو به موسی کرده و می گوید :

      لحظه ای تامل کن !

      موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ،

      آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد .

      شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به

      خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ،

      پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ،

      سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ،

      دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت :

      مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید :

      پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی .

      سپس قصاب پیرزن را مجدداً

      در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با

      تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را

      این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که

      همیشه این دعا را برای من می خواند که "

      انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "


      چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !


      موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و

      تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !
      تکراری نذار خواهشنا!! البته

    3. Top | #18
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط reza76 نمایش پست ها
      تکراری نذار خواهشنا!! البته
      مگه کجا گذاشته بودم ؟!!!!!!!!!

    4. Top | #19
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط ادیسون نمایش پست ها
      ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن، پسر را از خواب بیدار کرد.
      پشت خط مادرش بود، پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟
      مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع، شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.
      پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.
      صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت…
      ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...
      حالا اگه دختر بود نمی شد!!!

    5. Top | #20
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط reza76 نمایش پست ها
      حالا اگه دختر بود نمی شد!!!

      داستانهههههههه برو ب نویسندش بگوووووووووو
      من ک نمیتونم داستان و عوض کنم بعدشم دخترا مث پسرا نیسن ک قدرشناسن ارهههههه

    6. Top | #21
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط ادیسون نمایش پست ها
      داستانهههههههه برو ب نویسندش بگوووووووووو
      من ک نمیتونم داستان و عوض کنم بعدشم دخترا مث پسرا نیسن ک قدرشناسن ارهههههه

      آره!! جون خودمو خودت!!! قدرشناس!!! اینو دیگه باید پدر و مادر های عزیزمون بگند؟؟ کی ها قدرشناسند!! ن نویسنده ی کتابا!!!!!

    7. Top | #22
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط reza76 نمایش پست ها

      آره!! جون خودمو خودت!!! قدرشناس!!! اینو دیگه باید پدر و مادر های عزیزمون بگند؟؟ کی ها قدرشناسند!! ن نویسنده ی کتابا!!!!!
      خب برید از مامان باباها بپرسید دیگه
      بعدشم دیگه اسپم ندید میان گیر میدن

    8. Top | #23
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط ادیسون نمایش پست ها
      مگه کجا گذاشته بودم ؟!!!!!!!!!
      من ک نگفتم شما گذاشتین!!! گفتم تکراری بود!!! راست می گفت این عباس عراقچی!! هر شخصی ی تفسیری از مطالبی ک می خونه داره!!!!!!!!!

    9. Top | #24
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط ادیسون نمایش پست ها
      خب برید از مامان باباها بپرسید دیگه
      بعدشم دیگه اسپم ندید میان گیر میدن
      شما ب حذفون!!!!

    10. Top | #25
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط reza76 نمایش پست ها
      من ک نگفتم شما گذاشتین!!! گفتم تکراری بود!!! راست می گفت این عباس عراقچی!! هر شخصی ی تفسیری از مطالبی ک می خونه داره!!!!!!!!!

      من بایددددد علم غیب داشته باشم شما خوندی ؟!!!!!!!!!!!!!
      بعدشم این برا همه بچه های انجمنه
      داری رو اصاب من اسکی میری دیگه نمیذارمممممممم
      مارو باش اصلا ب من چ !!!!!!!!!!

    11. Top | #26
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      بدون شرح «به کسی گفتند امامزاده یعقوب را در کوه، پلنگ خورد! آنکه می دانست تصحیح کرد که اولاً: امامزاده نبود و پیغمبر بود، ثانیاً: یعقوب نبود و یونس بود، ثالثاً: کوه نبود و دریا بود، رابعاً: پلنگ نبود و نهنگ بود و خامساً: او را نخورد و در شکمش نگه داشته و به ساحل رساند.»

    12. Top | #27
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      اینگونه آرمش داشته باشید

      یکی از شاگردان سقراط وی را پرسید: زچه رو هرگزت اندوهگین ندیده‌ام ؟سقراط گفت: از آن رو که چیزی را مالک نیستم که عدمش اندوهگینم کند

    13. Top | #28
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      داستان گربه را دم حجله کشتن

      میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و.... چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو یه دختر میکند و میگوید برو آب بیار....

    14. Top | #29
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      در مدینه مرد دلقكى بود كه با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش ‍ مى گفت :
      من تاكنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم .
      روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش ‍ مباركش برداشت و فرار كرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.
      امام پرسید:
      این شخص كیست ؟
      گفتند:
      دلقكى است كه مردم را با كارهایش مى خنداند.
      حضرت فرمود:
      به او بگویید: ((ان لله یوما یخسر فیه المبطلون )) خدا را روزى است كه در آن روز بیهوده گران به زیان خود پى مى برند

    15. Top | #30
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      داستان زیبای رفاقت یعنی این …
      دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
      سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
      حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
      وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.
      سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی…
      می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

    صفحه 2 از 10 نخستنخست 123 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن