خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 3 از 10 نخستنخست ... 234 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 31 به 45 از 142
    1. Top | #31
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      راستی هیچ فکر کردی؛ وقتی مردم پشت سرت حرف میزنن چه مفهومی داره ؟ خیلی ساده است ! یعنی اینکه تو دو قدم از اونها جلوتری........

      پس مشتاقانه به مسیرت در زندگی ادامه بده شاد باش و وجود نازنینت لبریز باشه از مهرو گرمای زندگی در این روزهای سرد زمستان ...

    2. Top | #32
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      داستان فلسفی دیدن خدا
      دانشجویی به استادش گفت :
      استاد ! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم !
      استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت : آیا مرا می بینی
      ؟
      دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم …
      استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید !

    3. Top | #33
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      موشی در خانه ی صاحب مزرعه تله موش دید؛
      به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛
      همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد؛
      ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید؛
      از مرغ برایش سوپ درست کردند؛
      گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند؛
      گاو را برای مراسم ترحیم کشتند؛
      و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد؛
      و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می کرد ...

    4. Top | #34
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      داستان معنادار تلاش
      گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت !
      پرسیدند : چه می کنی ؟
      پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم …
      گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد !
      گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگامی که خداوند از من می پرسد : “زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟” پاسخ میدهم : هر آنچه از من برمی آمد !

    5. Top | #35
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      من اینجا مسافرم
      جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
      جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟…
      زاهد گفت: مال تو کجاست؟
      جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.
      زاهد گفت: من هم.

      .

    6. Top | #36
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      پاسخ آسیابان به زاهد

      زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
      زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
      آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»

    7. Top | #37
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      گذشته ات را فراموش نکن

      بعد از خوردن غذا بیل گیتس ۵ دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیشخدمت ناراحت شد
      بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟
      پیشخدمت : من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری دختر شما ۵۰ دلار به من انعام داد در درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط ۵دلار انعام می دهید !
      گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :
      او دختر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام
      (هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن . او بهترین معلم توست)

    8. Top | #38
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      زنی به شیطان گفت : آن مرد خیاط را میبینی ؟؟ میتوانی کاری کنی که زنش را طلاق دهد ؟؟؟ شیطان گفت آری و این کار بسیار اسان است پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد
      پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد
      سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن
      زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :
      چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد. سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید
      و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد
      سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم
      و آن زن گفت :کمی صبر کن
      نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!
      شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
      آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت
      همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.

    9. Top | #39
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      شب سردی بود, پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت.

      پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه. رفت نزدیک تر. چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش. هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن. برق خوشحالی توی چشماش دوید. دیگه سردش نبود! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: ((نه اونا رو هم لازم داریم.)) پیرزن زود بلند شد. خجالت کشید. چند تا از مشتریها نگاهش کردند. صورتش رو قرص گرفت. دوباره سردش شد. راهش رو کشید رفت. چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: ((مادر جان! مادر جان!)) پیرزن ایستاد. برگشت و به زن نگاه کرد. زنی میانسال جلوی میوه فروشی ایستاده بود و لبخندی زد و به پیر زن گفت: ((اینارو برای شما گرفتم.)) سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه. موز و پرتغال و انار. پیرزن گفت : دستت درد نکنه من مستحق نیستم

      زن گفت: (اما من مستحقم مادر من. مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن. اگه اینارو نگیری دلمو شکستی. جون بچه هات بگیر)

      زن منتظر جواب پیرزن نموند و میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد.


    10. Top | #40
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      حکایت بهلول و آب انگور

      روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....
      بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!

      مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!

    11. Top | #41
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      روزی بهلول بر هارون وارد شد. در حالی که در میان عمارت مجلل و نوساز خود مشغول گردش و تفریح بود از بهلول خواست که چند جمله جالب روی این بنای جدید بنویسد.
      بهلول روی بعضی از دیوارها نوشت ……


      ای هارون! تو گل را بلند داشتی و دین را پایین آوردی و خوار کردی، گچ را بالا بردی ولی نصّ و فرمایش پیغمبر را پایین آوردی.
      اگر مخارج این ساختمان از مال خودت است خیلی اسراف کرده ای و خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و اگر از مال دیگران است بر دیگران روا داشته ای و خداوند ظالمان را دوست ندارد.

      ای به دنیا بسته دل خافل ز عقبایی چرا؟
      رهروان رفتند و تو پابند دنیایی چرا؟
      برف پیری بر سرت باریده ابر روزگار
      سر به خاک طاعتی آخر نمی سایی چرا؟
      صد هزاران گل ز باغ عمر پرپر می شود
      بی خبر بنشسته و گرم تماشایی چرا؟

    12. Top | #42
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      توی قصابی بودم که یک خانم پیر آمد توی مغازه و یک گوشه‌ای ایستاد.

      یک آقای جوان خوش تیپی هم آمد تو گفت: «آقا ابراهیم قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم...»

      آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هایش...

      همینجور که داشت کارش را انجام می‌داد رو به پیرزن کرد گفت: «شما چی میخواین مادر جان؟»

      پیرزن آمد جلو یک پانصد تومانی مچاله گذاشت توی ترازو و گفت:« لطفا به اندازه همین پول گوشت بدین آقا...»

      قصاب یک نگاهی به پانصد تومانی کرد و گفت: «پونصد تومان! این فقط آشغال گوشت میشه مادر جان...»

      پیرزن کمی فکر کرد و گفت: «بده مادر... اشکالی نداره... ممنون...»

      قصاب آشغال گوشت‌ها را کند و گذاشت برای آن خانم.

      آن آقای جوان که فیله سفارش داده بود همین‌طور که با موبایلش بازی می‌کرد رو به خانم پیر کرد و گفت: «مادر جان اینا رو واسه سگتون می‌خواین؟»

      خانم پیر رنگش پرید و سرخ و سفید شد و با صدای لرزان نگاهی به آن آقا کرد و گفت: «سگ؟!!!»

      آقای جوان گفت: «بله... آخه سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز میخوره... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟!!»

      خانم پیر با بغض و خجالت گفت: «میخوره دیگه مادر... شکم گرسنه سنگم می‌خوره...»

      آقای جوان گفت: «نژادش چیه مادر؟»

      خانم پیر گفت: «بهش میگن توله سگ دو پا... اینا رو برای بچه‌هام میخوام اّبگوشت بار بذارم خیلی وقته گوشت نخوردن!»

      با شنیدن این جمله آن جوان رنگش عوض شد، یک تکه از گوشت‌های فیله را برداشت گذاشت رو آشغال گوشت‌های آن خانم پیر.

      خانم پیر به مرد جوان گفت: «شما مگه اینا رو برای سگتون نگرفته بودین؟»

      جوان گفت: «چرا مادر...»

      خانم پیر گفت: «بچه‌های من غذای سگ نمی‌خورن مادر...»

      بعد گوشت فیله را گذاشت آن طرف و آشغال گوشت‌هایش را برداشت و رفت...!


    13. Top | #43
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...

      دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟

      معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:

      چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!

      دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

      خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

      اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...




      گفتند زندگی را زیبا ببین

      جواب داد

      کجای زندگی را؟؟ زندانها؟؟ شکنجهای روحی؟؟ فقر؟؟

      اینها که زیبایی ندارد؟؟

      دارد؟؟


    14. Top | #44
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات


    15. Top | #45
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      نمیدونم تا حالا به فکر کودکانی بودید که روی تختهای بیمارستانها خوابیدند؟؟ کودکانی که از دنیای کودکی فقط اسمش را یدک میکشند؟؟

      کودکانی که بیماری را از جدشون به ارث بردند و خود بیگناه بودند؟؟ کودکانی که از هزاران ارزوی کودکی فقط ارزوی خوب شدن دارن؟؟

      نمیدونم تا حالا به فکر کودکان سرطانی گوشه بیمارستانها بوده اید یا نه؟؟

      این کودکان خسته اند...

      خسته از سرنگ های بی رحم همیشگی...

      خسته ازانتظار بر روی تخت...

      خسته از تهوع های بی وقت...

      خسته از نگاهای دیگران...

      خسته از جمله تکراری خدا شفا بده...

      خسته از این که صدای بازی بچها همیشه ان سوی دیوارها هست...

      گاهی با خودشون میگند کی تمام میشود بی انکه معنی تمام را بدانند.در همان عالم کودکیشان با خداوند حرف میزنند تا از این دردهای نا خواسته راحت شوند



      خدایا:هنوزبه تو امیدوار است ان کودک هنوزاز این امید خسته نشده...

      خدایا به فکرش باش او هنوز بی گناه ترین است...



    صفحه 3 از 10 نخستنخست ... 234 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن