از متنش خوشم امد +یک انگیزشی عالی ازافشین مقتدا هرکی تازه شروع کرده به خوندن بیاد تو - صفحه 42
سلام دوستان عزیز. شبتون به خیر. راستش قصد داشتم یک پست مفصل از پیشرفت درسی ام واستون بذارم. ولی اینقدر تو تاپیک های مختلف پست های نا امیدی و بریدن و بی خیال شدن و غم و غصه و حسرت دیدم که تصمیم گرفتم موضوع پست رو عوض کنم.
پاراگراف پایین مربوط به خاطرات یک ایرانی هست که در اردوگاه های کار اجباری روسیه کار میکرده. این اردوگاه ها همین الان هم تو دنیا زیاده. مثلا تو کره شمالی. لطفا یکمی وقت بذارید و بخونیدش، بعدش حرف دارم:
ا
ولین شب اقامت در لاگر(بازداشتگاه اجباری) را با خواب وحشتناکی گذراندم. صدای شوم زنگ لاگر از این خواب بیدارم کرد. زندانیان با عجله چون سربازانی که دچار شبیخون شده باشند از خواب برخاسته نگران وضع خود بودند. هوا هنوز تاریک بود، لباس پوشیده و از اطاق خارج شدیم. زندانیان دسته دسته به طرف سالن غذاخوری رفت و آمد میکردند. از یکی سوال کردم این زنگ در این موقع برای چه بود؟ گفت این زنگ بیداری یا ناقوس مرگ است. یعنی اعلام آغاز یک روز پرمرارت دیگر برای بازداشتشدگان. هر کس باید برای انجام کار اجباری حاضر شود. در این کارها ممکن است خیلیها بعضی از اعضای بدن خود را در اثر سرما یا فشار کار، از دست بدهند و پس از ۱۴ ساعت کار مداوم در سرمای منفی پنجاه درجه سیبری ساعت ۹ شب میتوانند به جای خود بازگردند. خوشبخت کسی است که غروب صحیح و سالم از کار برگردد. ما باید برای یک معدن، کارخانه فرآوری می ساختیم و تنها 3 ماه فرصت داشتیم تا ساختمان دو طبقه کارخانه جدیدی را به اتمام برسانیم. روزها که مشغول حفر محل شالوده ساختمان بودم بر اثر اصابت کلنگ، قطعات خاک که در اثر سردی منجمد شده بود به سر و رویم میخورد و از زندگی سیرم میکرد ولی چارهای جز سوختن و ساختن نبود. کارگرانی که در خود معدن کار میکردند وضعشان بدتر بود. اگر کسی نام معدن لازو را شنیده باشد، میداند که این معدن چگونه کار میکند، میتوان گفت که ریلهای واگندستی آنجا فقط بر روی جسد زندانیان بدبخت و درمانده میگذرد. هر زندانی میباید در طول یک روز دو هزار کیلو مواد معدنی را با وسایلی ابتدایی مانند کلنگ از اعماق زمین بکند در غیر این صورت از شامش کاسته میشد. زندانی در برابر کوچکترین سرپیچی از کار محاکمه میشد و بر مدت زندانش افزوده میگردید. به ندرت یک زندانی مدتی کمتر از بیست و پنج سال را در این بازداشت گاه ها میگذراند، البته اگر بخت با او یار بود و زنده میماند. مواد معدنی را توسط کامیونهای مخصوص به این لاگر حمل میکردند و در کارخانه از آن بهرهبرداری میشد. در اولین روز پس از 14 ساعت کار طاقت فرسا به اردوگاه بازگشتیم و پس از نیم ساعت انتظار یک ظرف آب گرم سبز رنگ که از برگ کلم سبز شور گندیده تهیه شده بود با مقداری نان خشک به ما دادند. یکی دو قاشق از غذا را خوردم ولی از شدت شوری بیش از آن نتوانستم هضم کنم، ناچار نیم خورده گذاشتم ولی به محض کنار گذاشتن سوپ عدهای از شدت گرسنگی به روی میز حمله کردند، یکی از آنها غذای مرا برداشت و فورا سر کشید....
خوب حالا چشماتو ببند و خودتو بذار جای اون زندانیها. سرمای منفی پنجاه درجه‼! ته تهش زمستون توی شهری مثل اردبیل یکی دو روز هوا میشه منفی بیست درجه، تازه اگر بشه. حالا توی سرمای منفی پنجاه درجه باید چهارده ساعت کار شاقه انجام بدی و آخر شب هم سوپ گندیده بخوری و کلا شبی پنج ساعت خواب داری با یک لباس پاره که تا صبح توش از سرما میلرزی.. هر شب هم باید دو هزار کیلو مواد معدنی رو تحویل کامیون بدی وگرنه جریمه میشی و از شام خبری نیست. باید بیست و پنج سال از عمرت رو اینجوری بگذرونی.
حالا چشماتو باز کن. اردوگاه کار اجباریت خونه ی گرم و نرم خودت هست. مدت بازداشتت
به جای بیست و پنج سال فقط
صد روز‼‼ دیگه هست. اگر صفرِ صفرِ هم که باشی، کار اجباریت اینه که تا صد روز دیگه سه هزار صفحه کتاب رو بخونی و حفظ کنی (یعنی روزی 30صفحه). اگر روزی 10 ساعت درس بخونی، (روزی 16 ساعت مطالعه مفید و از این حرف ها پیشکش) و هر ساعت سه صفحه بخونی و دوره کنی و تست بزنی که خدا وکیلی کافی کافیه، میشه روزی سی صفحه و در صد روز میشه سه هزار صفحه. ولی بالا غیرتاً مثل نگهبان بازداشتگاه، آخر شب کار رو از خودت تحویل بگیر و اگر روزی سی صفحه درسو نخوندی، خودتو جریمه کن. کمتر بخواب اونروز. فرقش اینه که به جای کندن دو هزار کیلو سنگ معدن تو سرمای منفی پنجاه درجه و تحویل اون به نگهبان،
فقط شبی سی صفحه درس باید تحویل نگهبان بدی.
آهای داداشی که بیکاری زده زیره دلت و به جای درس خوندن، احساس اندوه میکنی، خواهری که فکر میکنی اگر تو عید یکمی از مهمونای خونتون پذیرایی کردی یا نیم ساعت کمک مادرت کردی، شاخ غول رو شکوندی و دیگه انرژی واسه درس خوندن باقی نمیمونه، آقا و خانومی که ته مشکله مالیت اینه که پدرت نتونسته شب عید واست لباس نو بخره و به این خاطر غم عالم به سراغت اومده و دیگه نمیتونی درس بخونی، برو و ... . به قول معروف
غمگین بودم که کفش ندارم تا اینکه مردی را دیدم که پا نداشت.
حالا با زبون خوش به دور از این لوس بازیهای: دچار افسردگی شدم ، حوصله ندارم ، این روزا یه حالت عجیبی دارم ، تو زندگی مشکل دارم ، عاشق شدم ، امروز ردبول نخوردم ، خونه شلوغه و از این بهانه ها، دم رو غنیمت بشمار و این اردوگاه کار اجباریه صد روزه رو به خوبی و خوشی تمومش کن…. عهههه باز که وایسادی داری منو نگاه میکنی. برو دیگه. منم برم سر درسم. ساعت 3:30 بامدادتون هم به خیر باشه. عزت زیاد.