خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 146 از 409 نخستنخست ... 46136145146147156246 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 2,176 به 2,190 از 6130
    1. Top | #2176
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
      آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
      یک دست جام باده و یک دست زلف یار
      رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
      دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
      کز دیو و دل ملولم و انسانم آرزوست
      گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
      گفت آن چه یافت می نشود آنم آرزوست
      اِی مطرب دل زان نغمهِ خوش
      این مغز مَرا پُر مشغله کن



    2. Top | #2177
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      یک روز می آیی که من دیگر دچارت نیستم
      از صبر ویرانم ولی، چشم انتظارت نیستم
      یک روز می آیی که من، نه عقل دارم نه جنون
      نه شک به چیزی، نه یقین، مست و خمارت نیستم
      شب زنده داری می کنی، تا صبح زاری می کنی
      تو بی قراری می کنی، من بی قرارت نیستم
      پاییز تو سر میرسد، قدری زمستانی و بعد
      گل میدهی، نو میشوی، من در بهارت نیستم
      زنگارها را شسته ام، دور از کدورت های دور
      آیینه ای پیش توام، اما کنارت نیستم
      دور دلم دیوار نیست، انکار من دشوار نیست
      اصلا “منی”در کار نیست،امنم حصارت نیستم….
      افشین یداللهی
      *یقیــن چه خوب اندوه را می‌راند...*علی(ع)
      ویرایش توسط spring__girl : 02 آذر 1398 در ساعت 23:35

    3. Top | #2178
      در انتظار تایید ایمیل

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      کبریای توبه را بشکن! پشیمانی بس است
      از جواهرخانه ی خالی نگهبانی بس است

      ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
      آبروداری کن ای زاهد! مسلمانی بس است

      یوسف از تعبیرخواب مصریان دلسردشد
      هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است

      نسل پشتِ نسل تنها امتحان پس می دهیم
      دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

      بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می کنیم!
      سفره ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است!

      فاضل الشعرا

    4. Top | #2179
      کاربر اخراجی

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
      آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست

      خوش می‌دهد نشان جلال و جمال یار
      خوش می‌کند حکایت عز و وقار دوست

      دل دادمش به مژده و خجلت همی‌برم
      زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست

      شکر خدا که از مدد بخت کارساز
      بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست

      سیر سپهر و دور قمر را چه اختیار
      در گردشند بر حسب اختیار دوست

      گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند
      ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

      کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
      زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست

      ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
      تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست

      دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
      منت خدای را که نیم شرمسار دوست

      حافظ شیرازی

    5. Top | #2180
      کاربر انجمن

      khejalati
      نمایش مشخصات
      نیست رنگی که بگوید با من
      اندکی صبر، سحر نزدیک است
      هر دم این بانگ برآرم از دل:
      وای، این شب چقدر تاریک است!

      خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟
      قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟
      صخره‌ای کو که بدان آویزم؟

      مثل این است که شب نمناک است
      دیگران را هم غم هست به دل،
      غم من، لیک، غمی غمناک است

      به پایان فکر نکن
      اندیشیدن به پایان هر چیز
      شیرینی حضورش را تلخ می کند
      بگذار پایان تو را غافلگیر کند
      درست …
      مثل آغاز

    6. Top | #2181
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      اي که می پرسی نشان عشق چیست
      عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
      عشق یعنی مشکلی راحت کنی
      دردی از در مانده اي درمان کنی
      در میان این همه غوغا و شر
      عشق یعنی کاهش رنج بشر
      عشق یعنی گل بجای خار باش
      پل بجای این همه دیوار باش
      عشق یعنی تشنه اي خود نیز اگر
      واگذاری آب را، بر تشنه تر
      عشق یعنی دشت گلکاری شده
      در کویری چشمه اي جاری شده
      عشق یعنی ترش را شیرین کنی
      عشق یعنی نیش را نوشین کنی
      هر کجا عشق آید و ساکن شود
      هر چه نا ممکن بود ؛ ممکن شود

      خداوندگار مولانا : )
      ویرایش توسط devious : 25 آذر 1398 در ساعت 15:08

    7. Top | #2182
      کاربر انجمن

      khejalati
      نمایش مشخصات
      یکی درد و یکی درمان پسندد
      یک وصل و یکی هجران پسندد
      من از درمان و درد و وصل و هجران
      پسندم آنچه را جانان پسندد
      به پایان فکر نکن
      اندیشیدن به پایان هر چیز
      شیرینی حضورش را تلخ می کند
      بگذار پایان تو را غافلگیر کند
      درست …
      مثل آغاز

    8. Top | #2183
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

      ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

      گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

      دانی که رسیدن هنر گام زمان است

      تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی

      بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

      آبی که برآسود زمینش بخورد زود

      دریا شود آن رود که پیوسته روان است

      باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

      بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است

      از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

      این دیده از آن روست که خونابه فشان است

      دردا و دریغا که در این بازی خونین

      بازیچه ی ایام دل آدمیان است

      دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

      این دشت که پامال سواران خزان است

      روزی که بجنبد نفس باد بهاری

      بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

      ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

      دردی است درین سینه که همزاد جهان است

      از داد و داد آن همه گفتند و نکردند

      یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است

      خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

      این صبر که من می کنم افشردن جان است

      از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

      گنجی است که اندر قدم راهروان است

      هوشنگ ابتهاج
      خیلی شعر عمیقی و حقیقت زندگیه فکر کنم هرکی درکش کنه مشکلاتش کم میشه

    9. Top | #2184
      کاربر انجمن

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      یکی همیشه هست که عاشق منه
      نگاه که میکنه پلک نی زنه
      تنهست ولی تنهام نمیزاره
      اینا که چیزی نست
      عجب دلی داره
      .
      .
      .
      زندگی دقیقاً
      از همان‌ جایی شروع می‌ شود
      که یک نفر می‌ خندد
      و خنده‌ او با دیگران فرق دارد

    10. Top | #2185
      در انتظار تایید ایمیل

      Ashegh
      نمایش مشخصات
      خیال روی تو در هر طریق همره ماست♡
      نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست♡
      به رغم مدعیانی که منع عشق کنند♡
      جمال چهره تو حجت موجه ماست♡
      ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید♡
      هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست♡
      اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد♡
      گناه بخت پریشان و دست کوته ماست♡
      به حاجب در خلوت سرای خاص بگو♡
      فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست♡
      به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است♡
      همیشه در نظر خاطر مرفه ماست♡
      اگر به سالی حافظ دری زند بگشای♡
      که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست♡

    11. Top | #2186
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      يا رب؛ تو جمال آن مه مهرانگيز //// آراسته اى به سنبل و عنبر نيز
      پس حكم چنان كنى كه در وى منگر؟ //// اين حكم چنان بود كه كج دار و مريز!


    12. Top | #2187
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
      معنی کور شدن را گره ها می فهمند

      سخت بالا بروی ، ساده بیایـــــی پایین
      قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند

      یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
      چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

      آنــچه از رفتنت آمد بــــــه سرم را فـــردا
      مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

      نه نفهمید کســــی منزلت شمس مرا
      قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند



    13. Top | #2188
      کاربر انجمن

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت وشنید...
      The moon is always alone...

    14. Top | #2189
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      فخرالدین اسعد گرگانی


      به ماه دی، گلستان گفت با برف
      که ما را چند حیران می‌گذاری


      بسی باریده‌ای بر گلشن و راغ
      چه خواهد بود گر زین پس نباری


      بسی گلبن، کفن پوشید از تو
      بسی کردی به خوبان سوگواری


      شکستی هر چه را، دیگر نپیوست
      زدی هر زخم، گشت آن زخم کاری


      هزاران غنچه نشکفته بردی
      نوید برگ سبزی هم نیاری


      چو گستردی بساط دشمنی را
      هزاران دوست را کردی فراری


      بگفت ای دوست، مهر از کینه بشناس
      ز ما ناید به جز تیمارخواری


      هزاران راز بود اندر دل خاک
      چه کردستیم ما جز رازداری


      بهر بی توشه ساز و برگ دادم
      نکردم هیچگه ناسازگاری


      بهار از دکه من حله گیرد
      شکوفه باشد از من یادگاری


      من آموزم درختان کهن را
      گهی سرسبزی و گه میوه‌داری


      مرا هر سال، گردون می‌فرستد
      به گلزار از پی آموزگاری


      چمن یکسر نگارستان شد از من
      چرا نقش بد از من می‌نگاری


      به گل گفتم رموز دلفریبی
      به بلبل، داستان دوستاری


      ز من، گل‌های نوروزی شب و روز
      فرا گیرند درس کامکاری


      چو من گنجور باغ و بوستانم
      درین گنجینه داری هر چه داری


      مرا با خود ودیعت‌هاست پنهان
      ز دوران بدین بی اعتباری


      هزاران گنج را گشتم نگهبان
      بدین بی پائی و ناپایداری


      دل و دامن نیالودم به پستی
      بری بودم ز ننگ بد شعاری


      سپیدم زان سبب کردن در بر
      که باشد جامه پرهیزکاری


      قضا بس کار بشمرد و بمن داد
      هزاران کار کردم گر شماری


      برای خواب سرو و لاله و گل
      چه شب‌ها کرده‌ام شب زنده‌داری


      به خیری گفتم اندر وقت سرما
      که میل خواب داری؟ گفت آری


      به بلبل گفتم اندر لانه بنشین
      که ایمن باشی از باز شکاری


      چو نسرین اوفتاد از پای، گفتم
      که باید صبر کرد و بردباری


      شکستم لاله را ساغر، که دیگر
      ننوشد می به وقت هوشیاری


      فشردم نرگس مخمور را گوش
      که تا بیرون کند از سر خماری


      چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهی
      بگفت ار راست باید گفت، یاری


      ز برف آماده گشت آب گوارا
      گوارائی رسد زین ناگواری


      بهار از سردی من یافت گرمی
      منش دادم کلاه شهریاری


      نه گندم داشت برزیگر، نه خرمن
      نمی‌کردیم گر ما پرده‌داری


      اگر یکسال گردد خشک‌سالی
      زبونی باشد و بد روزگاری


      از این پس، باغبان آید به گلشن
      مرا بگذشت وقت آبیاری


      روان آید به جسم، این مردگان را
      ز باران و ز باد نو بهاری


      درختان، برگ و گل آرند یک‌سر
      بدل بر فربهی گردد نزاری


      بچهر سرخ گل، روشن کنی چشم
      نه بیهوده است این چشم انتظاری


      نثارم گل، ره آوردم بهار است
      ره‌آورد مرا هرگز نیاری


      عروس هستی از من یافت زیور
      تو اکنون از منش کن خواستگاری


      خبر ده بر خداوندان نعمت
      که ما کردیم این خدمتگزاری

      [SIGPIC]

    15. Top | #2190
      کاربر اخراجی

      Khabalod
      نمایش مشخصات
      هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
      می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟

      عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
      کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!

      در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر
      ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!

      هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!
      هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند

      آه! مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست
      حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!

      خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها
      باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 8 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 8 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن