خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 1 از 3 12 ... آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 1 به 15 از 33
    1. Top | #1
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات

      داستانی که تو مینویسی....(داستان نویسی جمعی)

      این یه روش جالب برای داستان نویسی گروهیه
      روش کار اینجوریه که من به عنوان آغاز گر یه جمله مینویسم
      بعد هر نفر داستانو به سلیقه خودش ادامه میده
      فقط خواهشا داستانو کامل نکنید و دقیقا در مکان حساس رها کنید تا نفر بعد صحنه بعدی رو رقم بزنه....


    2. Top | #2
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      **فصل اول**
      سرما تا مغز استخوان هایش فرو میرفت پسرک بخار دهانش را به دستانش میسپرد تا شاید کمی دیرتر یخ بزنند.
      طول خیا بان را میپیمود که سایه ای عجیب او را میخکوب کرد سایه شبیه.....

      ویرایش توسط Aphrodite-lover : 22 خرداد 1392 در ساعت 12:20 دلیل: شماره فصل یادم رفت

    3. Top | #3

      نمایش مشخصات
      سایه شبیه سایه یه آدم نبود..... نمیشد دست و پاش رو تشخیص داد....قدش هم خیلی بلند بود
      پسرک با وحشت عقب عقب رفت اما از پشت سر یکی اونو گرفت...
      Lady in Red

    4. Top | #4
      کاربر انجمن

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      چهره اش برایش آشنا بود، اما هر چه فکر میکرد، یادش نمی آمد که او را کجا دیده و چرا چهره اش برایش آشناست، به همین خاطر از او پرسید . . . . .
      كنكور منحصرا زبان:www.StateofGrace.blogfa.com

    5. Top | #5
      کاربر فعال

      نمایش مشخصات
      تتتتو کیییی هستیی؟؟
      صداش بدجوری میلرزید
      صدای زمخت مرد از گلوش خارج شد و گفت...

      مشاور انتخاب رشته می باشم


    6. Top | #6
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      نترس پسرم نترس...
      بامن بیا باید جایی بریم....توباید یه چیزیو ببینی...
      باپایی لرزان ودلی نامطمئن پشت سر مرد به راه افتاد...
      ازهیبتش میترسید

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش

      ویرایش توسط نیلگون_M5R : 16 خرداد 1392 در ساعت 21:49

    7. Top | #7
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      ترس چنان در روح پسرک رخنه کرده بود که توان سرپیچی نداشت،پس ناچار به همراه پیرمرد مانند شبحی در تاریکی لغزید،کمی جلوتر چنر کلاغ بر لاشه ای نوک میزدند بوی تعفن مرده حال پسرک را دگرگون کرد و بی اختیار بالای سر جسد عق زد هنگامی که چشمانش را گشود چهره نیم خورده دخترک مرده رادید،ابتدا جیغی کشید وبه عقب جست
      سپس شروع کرد تادر اعماق مغزش صورت آشنای دخترک را به یاد بیاورد.
      آه آری خودش بود، او...

      (دیدم هیچکس چیزی نگفت مجبوری خودم نوشتم،دوستان دل بدید به کار!!!)



    8. Top | #8
      کاربر باسابقه

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      اری خودش بود دخترکی که با مادرش در دخمه ای شب را با گرسنگی به صبح می رساند و روزها در بازار گل میفروخت تا بتواند قرص نانی برای مادر مریضش ببرد.هنوز دستانش از خار گلها زخمی بود.هنوز خستگی در چهره اش موج میزد.هنور...
      هنوز به صورت کبود دخترک خیره بود که ناگهان پیرمرد با تمام قوا او را از روی زمین بلند کرد گفت: صبر کن هنوز مانده با من بیا تا چیز دیگری به تو نشان دهم.پسرک که صدای تپش قلب خود را از تمام وجودش میشنید با پا هایی لرزان از جسد دخترک فاصله گرفت و به دنبال پیرمرد به سمت فانوسی می رفت که در کنار درختی سو سو میزد.هر چه که نزدیکتر میشد ترس بیشتر جلوی نفسهایش را میگرفت.
      ناگهان متوجه شد که..

    9. Top | #9
      کاربر نیمه فعال

      bache-mosbat
      نمایش مشخصات
      ناگهان متوجه شد اشخاصی ک با چهره ای اندوهناک در کنار درخت نشسته اند ، آشنا مینمایند،و این برای پسرک یاد اور شب هایی بود که با فکر انان به صبح رسانده بود...
      تصور اینکه پسرک پدر و مادرش را آنجا ببیند برایش دشوار بود...
      سر جایش میخکوب شد، نفسش در سینه حبس شد...
      ب خودش آمد خواست بطرف آنان بدود و ازشان بپرسد که چرا؟
      بپرسد دلیل رها کردنش را در میان گرگ های انسان نمایی که چشمان خود را به روی اطرافیانشان بسته اند و قلبی برایشان نمانده که از دیدن دستان لرزان و پیکر نحیف پسرک به درد بیاید...
      تمام نیروی خود را جمع کرد تا بطرف آنان بدود اما ناگهان چیزی مانع او شد...
      مَـن تو زندگــی
      یه وَقتایــی باختم
      یه وَقتایــی افتادم
      یه وَقتایــی ضربه خوردم
      یه وَقتایــے تو تنهایــے مُـردَم
      حالا باید بگــــــــم:
      از تــمــوم اینا درس گرفتم
      حالا خوشحالم که خودمم
      و نیازی ندارم که بَقیه رو
      برای اثبات ، تحت تاثیر بذارم
      مَـــــــــن خودَمَــــم
      هَمــیــنُ بَـــــــس

    10. Top | #10
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      دستان تنومند مرد اورا در برگرفته بود ،دردعجیبی دردستانش پیچید هرکاری میکرد نمیتوانست از پنجه های قوی او رهاشود....
      -ولم کن، بذار برم، بذار برم ازشون بپرسم چرا؟ چرا؟ آخه مگه من چیکار کرده بودم که اونا منو تنهاگذاشتن؟ که رهام کردن و هیچوقت سراغم نیومدن....
      خواست فریاد بزند که دستان مرد جلوی دهانش راگرفت
      -نه، اونها نباید تورا ببینند.............

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    11. Top | #11
      کاربر باسابقه

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      -نه، آنها نباید تورا ببینند وگرنه میفهمند که تو زنده ای!

      پسرک ناگهان آرام گرفت و با سردرگمی و تعجب در چشمان پیر مرد خیره ماند.پیر مرد که گویی خود هم جا خورده بود دست پسرک را رها کرد.

      - میفهمند من زنده ام؟

      ناگهان پسرک با تمام قوا پیر مرد را هل داد و از او فاصله گرفت.

      - تو کی هستی؟ با من چکار داری؟ چی رو میخوای به من نشون بدی؟

      - قصه اش طولانیست باید با من بیایی تا تمام جواب های سوالاتت را پیدا کنی.

      - نمیام. اول باید بگی تو کی هستی؟ اونا رو از کجا میشناختی؟

      پیرمرد که بیش از این نمی توانست پسرک را آرام کند عکس قدیمی ای را از جیبش بیرون آورد و به پسرک داد.پسرک به عکس خیره شد.این همان عکسی بود که سالها پیش در زیر زمین خانه ی متروکه ی والدین خود یافته بود.باورش نمیشد.به مرد درون عکس نگاهی انداخت سپس به چهره ی خسته ی پیرمرد نگریست.باورش نمیشد او بود!

      او همان...
      خداحافظ ای همنشین همیشه
      خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
      تو تنهانمی مانی ای مانده بی من
      تو را می سپارم به دلهای خسته
      ویرایش توسط Ro.Architect : 19 خرداد 1392 در ساعت 22:57

    12. Top | #12
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      همان پیرمردی بود که روز های یکشنبه در گوشه کلیسا میایستاد وفقط به او زل میزد
      پیرمردی حدودا60ساله با موهای جوگندمی که تا بغل گوش هایش آمده بود اما حالا موهایش ژولیده و رنگ پریده تر بودند وصورتش شکسته تر شده بود اما چه رازی در نگاه پیرمرد بود که اورا اینگونه مشتاق میکرد؟
      از پیرمرد پرسید :توکه هستی؟عکس تو راقبلا دیده ام اما کسی در مورد تو حرفی به من نزده بود پیر مرد لبخندی سردتر از هوای یخ بندان آن شب به او تحویل داد و گفت: من تورا سالها قبل در کنار درب کلیسا پیداکردم و دوسال از تو مراقبت کردم تا اینکه آن زن ومرد به سراغم آمدن وگفتند که والدین تو هستند من نیز به اجبار تورا به آنها تحویل دادم اما بعد ها فهمیدم که تورا برای بیگاری گرفته بودند.
      پسرم اگر آنها تورا ببینند باز باید به بیگاری تن بدهی پس بیا تا به خانه من برویم...
      پسرک که گیج شده بود دنبال پیر مرد به سمت خانه راه افتاد...
      **فصل دوم**
      :خانه پیرمرد کلبه محقری بود که در کنار ساحل واقع شده بود،بیشتر به موزه شباهت داشت تامکانی برای زندگی دریک گوشه یک میز قرار داشت که بررویش یک آینه شکسته و چند جاشمعی و یک پیپ قرار گرفته بود.پیرمردبه پستو رفت وچند لحظه بعددرحالی که چیزی را باخود حمل میکرد به اتاق برگشت و گفت:.....

      ((دوستان خواهشا داستانو ادامه بدید،این داستان قراره به اسم نویسنده هاش چاپ اختصاصی پیدا کنه،پس دل بدید دیگه....))


      ویرایش توسط Aphrodite-lover : 22 خرداد 1392 در ساعت 12:18 دلیل: دوستداشتم،چیه حرفیه؟؟

    13. Top | #13

      نمایش مشخصات
      گفت:این صندوقچه را زمانی که تو را پیدا کردم در کنارت به همراه این نامه قرار داشت... بیا...این مال توست
      پسرک با تردید دستش را پیش برد و صندوقچه را گرفت
      قلبش به شدت میزد...احساس این که میتواند شاید هویتش را پیدا کند تمام وجودش را در برگرفته بود
      صندوقچه ر ا به آرامی گشود
      و با تعجب دید...
      (آقا داستان رو ترسناک با جنایی کنین لطفا!یکمم عاشقونه باشه)
      Lady in Red

    14. Top | #14
      کاربر باسابقه
      کاربر برتر

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      با تعجب دید که عکسی باتکه ای کاغذ درون صندوق است....
      چشمانش پر از اشک بود بیاد تمام بدبختی ها و تنهایی هایش افتاد امیدوار بود بتواند خودش را بشناسد...
      عکس را بالا آورد..
      خدای من دونوزاد بودند کاملا شبیه به هم....دوقلو بودند
      بعد از لحظاتی عکس راکنار گذاشت و کاغذ را برداشت:
      -پسر عزیزم آلبرت جان مارا ببخش تورا به خدا مارا ببخش...
      یک لحظه جاخورد
      آلبرت؟؟؟
      اما اسم او که آلبرت نبود.......
      چشمانش را به کاغذ دوخت وبادقت خواند:
      پسرم این عکسی که میبینی متعلق به تو وبرادرت است،من و پدرتان از عهده ی مخارج شما برنمی آییم ...چطور بگویم پسرم پدرت به شدت بیمار است من حتی پول اینکه اورا به دکتر ببرم را هم ندارم ماهیچ چیز برای خوردن هم نداریم ونمیتوانیم از شما مراقبت کنیم
      برای اینکه آینده ی خوبی داشته باشید تصمیم گرفتیم شمارا...
      شمارا..... رهاکنیم.....
      اشک درچشمانش حلقه زد
      خدایا او چقدر بیچاره بود..........

      مـــــــــــا آزمـــــــــوده ایمــــــ در این شهــــــــــــــر

      بختــــــــــــــــــــ خویش

      بیــــــــــــــرون بایــــــد کشیـــــــــد از این ورطــــه

      رختـــــــــــــــــ خویش


    15. Top | #15

      نمایش مشخصات
      چه تلخ بود...
      عمری بی کس و تنها زیستن
      از پس پرده اشک گویی کودکی اش را میدید که برای یک لقمه نان تن به هرکار سختی میداد
      به هرتحقیری تن داد تا بتواند زنده بماند
      و همیشه میدانست تنهاست

      خشمگین بود...از پدر و مادری که بی اعتنا او را رها کرده بودند...از روزگاری که با او ناعادلانه تا کرده بود

      باز متن نامه را به سرعت خواند... چشمانش روی واژه "برادر"میخکوب مانده بود... یعنی برادری هم داشت...؟درست به سن و سال او...
      آه خدای من...او چگونه سرنوشتی داشته ؟ هنوز زنده است؟ کجاست/// و هزاران سوال بی پاسخ

      به سمت پیرمرد چرخید... چشمان پیرمرد غرق در اشک بودند...حس میکرد در نگاه آن پیرمرد شرم موج میزند

      از او پرسید تو که هستی؟ مرا از کجا میشناختی...این نامه و عکس نزد تو چه میکنند؟

      پیرمرد با صدای لرزان پاسخ داد:

      من پدر مادرت هستم...
      Lady in Red

    صفحه 1 از 3 12 ... آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن