خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3
    1. Top | #1
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات

      داستان هزار و یک شب "شهرزاد"؛ هر شب یک داستان !

      درود...

      در این جس تار؛ هر شب داستانی از هزار و یک شب ! شهرزاد باز گو می کنم !





      اطلاعاتی راجع به پیدایش هزار و یک شب :

      حکایت می کند یکی از ملوک آل ساسان سلطان جزایرهندوچین بود و دو پسر دلیر و دانشمند داشت . یکی را شهر باز و دیگری را شاه زمان نام می کنند . شهرباز که برادر مهتر بود به داد و دلیری جهان بگرفت و شاه زمان پادشاهی سمرقند داشت و هر دو بیست سال در مقر سلطنت خود به شادی بگذاشتند

      می گویند روزی از روز ها شهرباز دل تنگ دیدار برادر شده ، وزیرش را با پیامی به سوی او میفرستد . به دعوت شهرباز ، شاه زمان خودرا آماده دیدار برادر میکند ، بار سفر بسته ، از شهر خارج می شود .در میان راه به یاد می آورد ، هدیه ای که برای برادر برگزیده بود ، با خود همراه نکرده است . چون به قصر باز می گردد از خیانت و بی وفایی همسرش و فریب کاری غلام خود ، آگاه می شود .پس بی آنکه دیگران را مطلع سازد ، همسر و غلام خائن را کشته به سوی قصر برادر رهسپار می گردد .

      شاه زمان چون به قصر برادر می رسد ، شهرباز به گرمی از او استقبال می کند و همه گونه بساط خوش گذرانی برای او فراهم می آورد ، لیکن شاه محزون و خاموش است .
      شهرباز عزم شکار می کند تا شاید بدین وسیله برادر به نشاط آید ، اماشاه زمان مغموم است ، و با او همراه نمی شود . برادر به تنهایی به شکار می رود و شاه خود را به گردش در باغ مشغول می کند



      در این بین گذرش به کناره باغ می افتد و در آنجا شاهد صحنه خیانت همسر برادر و خلوت او با یکی از غلامان می شود .شاه ، غم خود را فرانوش می کند و غم بزرگتری در دلش لانه می کند . پس از مراجعت شهرباز از شکار ، شاه زمان دلیل اندوه خود را با او در میان می گذارد و از بی وفایی زنان بسیار سخن می گوید و عاقبت ، خیانت همسر برادر را نیز برای شهرباز آشکار می سازد .شهرباز به قصد امتحان همسر ، چنین وانمود می کند که چند روزی به شکار رفته است و مخفیانه رفتار همسرش را زیر نظر می گیرد و بدین ترتیب یقین می کند که آنچه برادر گفته ، جز حقیقت نیست .آن دو برادر مصمم ، پادشاهی را رها کرده ، از شدت غم سر به بیابان میگذارند . پس از چند شبانه روز راه پیمودن ، به زنی می رسند که بیش از همسران آنها به شوهر خود خیانت کرده است و چون داستان او را می شنوند ، صبور و شکیبا شده هر یک به شهر خود باز می گردند ؛ لیکن شاه زمان گوشهگیری اختیار کرده با ترک دنیا و دوری از علایق آن به تنهایی زندگی جدیدی را آغاز می کند .
      و اما شهر باز فرمان می دهد همسر و کنیزان و غلامانش را از دم تیغ گذرانده ، همه را تعمهء سگ کنند و به قصد انتقام جویی ،از آن پس هرشب با دختری ازدواج کرده ، با دمیدن طلوع خورشید او را هلاک می سازد



      سه سال بدین منوال می گذرد .مردم که به ستوه آمده اند دختران خود را برداشته ، هریک به سویی می روند و دیگر دختری در شهر یافت نمی شود ، مگر دو دختر وزیر شاه به نام های شهرزاد و دنیازاد .

      روزی شهرزاد به پدر خود می گوید : (( امشب مرا به عقد شهرباز در آور ! یا زنده می مانم و دختران دیگر را از بلا می رهانم ، یا من نیز چون دیگر دختران شهر ، کشته خواهم شد . ))
      با اصرار شهرزاد ، پدر به ناچار تن به این کار می دهد . شهرزاد به نزد خواهرش ، دنیازاد ، رفته و به او میگوید : (( وقتی مرا پیش ملک بردند من از شهرباز درخواست می کنم که تو را به حضور بخواند .چون نزد ما آمدی از من تقاضا کن تا برایت قصه ای بگویم . )) خدمتکاران دختر وزیر را آراسته ، به قصر ملک می برند . شهرزاد نزد شهرباز گریسته ، می گوید : (( ای ملک من خواهری دارم که همواره همدم من بوده است . از تو می خواهم که اجازه دهی با او وداع کنم . ))بنا به دستور ملک ، دنیازاد را حاضر می کنند . پس شهرزاد از تخت به زیر آمده ، و در کنار خواهر می نشیند . دنیازاد از خواهر می خواند تا برایش قصه بگوید .شهرزاد با اجازه ی ملک ، اولین قصه خود را آغاز میکند . و این داستان سرایی تا هزار و یک شب ادامه میابد و بدین ترتیب هرشب روزی دیگر به عمر خود می افزاید . و شاه بی خبر از این ترفند ، مشتاق شنیدن داستان های نیمه تمام شهرزاد ، شبهای بسیاری را در کنار او به صبح می رساند .


      حکایت ما جاودانه شود



    2. Top | #2
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      آغاز داستان های هزارو یک شب

      چون شب اول برآمد

      حکایت بازرگان و عفریت

      شهرزاد قصه گو گفت :


      ای ملک جوانبخت ، شنیده ام بازرگانی دنیا دیده و تلخ وشیرین روزگار چشیده ، سفر به شهرهای دور و دریاهای پرشور می کرد . وقتی او را سفری پیش آمد .از خانه بیرون شد و همی رفت تا از گرمی هوا خسته شده ، به سایه ی درختی پناه برد که ساعتی استراحت کند . پس قرص نانی و چند دانه خرما از خورجینی که با خود داشت ، در آورده بخورد و تخم خرما را به زمین انداخت. در همان حال عفریتی تیغ برکشیده نمودار شد و گفت : چون تخم خرما بینداختی ، بر سینه فرزند من فرود آمد و همان لحظه بمرد ؛ اکنون باید تورا قصاص کنم .
      بازرگان گفت : ای عفریت ، من مال بسیار و فرزندان زیادی دارم . اکنون که قصد کشتن من داری ، مهلت ده که به خانه بازگردم و مال به فرزندانم تقسیم کرده ، وصیت های خود بگزارم و پس از یک سال نزد تو آیم . عفریت خواهش او را پذیرفت .
      بازرگان به خانه بازگشت . مال به فرزندان تقسیم کرد و ماجرای خویش را چنان که با عفریت رفته بود با فرزندان خود در میان گذاشت . چون سال به پایان آمد ، به هان بیابان بازگشت و در پای درخت نشسته وبر حال خود میگریست که پیری پیدا شد و غزالی در زنجیر داشت . به بازرگان سلام داده پرسید که تو کیستی و تنها در اینجا چکار می کنی ؟ بازرگان ماجرا را باز گفت . پیر را عجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت : از این خطر نخواهی رستن . پس پهلوی بازرگان بنشست و گفت : از اینجا بر نمی خیزم تا ببینم که انجام کار تو چگونه خواهد شد .
      بازرگان به خویشتن مشغول بود که پیری دیگر با دو سگ سیاه سر رسید و سلام داده و پرسید : در اینجا چرا نشسته اید ؟ ایشان ماجرا را باز گفتند . هنوز پیر دیگر ننشسته بود که پیر اسب سواری سر رسید سلام کرده ، سبب بودن در آنجا را پرسید . ایشان ماجرا بیان کردند . ناگاه گردی برخاست و از میان گرد همان عفریت تیغ برکشیده پدیدار شد ، دست بازرگان بگرفت تا او را بکشد ، بازرگان بگریست و آن هر سه پیر بر حال او گریان شدند . پیر نخستین که غزال در زنجیر داشت ، برخاست و دست عفریت بوسه داده گفت : ای امیر عفریتان ، میان من واین غزال حکایت شگفت انگیزی است . می خوام آن را بازگویم اگر ترا خوش آمد از خون او درگذر عفریت گفت بگو

      پیر می گوید: «ای امیر عفریتان، این غزال دختر عمه ی من است. سی سال با من زندگی کرد و فرزندی به دنیا نیاورد. کنیزی به زنی گرفتم و او پسری به دنیا آورد. مرا سفری پیش آمد و به شهری دیگر رفتم. دختر عمه ام که در کودکی ساحری آموخته بود کنیز و پسرم را گاو و ****** کرد و به شبان سپرد. پس از چندی باز آمدم و از کنیز و پسرم جویا شدم. گفت: «کنیز مرد و پسر گریخت.»

      من از شنیدن این سخن گریه کردم و سالی اندوهگین بودم تا عید قربان رسید و از شبان گاو فربه ای خواستم تا قربانی کنم. شبان گاو فربه ای آورد. تا خواستم گاو را قربانی کنم نالید و گریه کرد. بر گاو رحمت آوردم و خود نکشتم. شبان را گفتم گاو را بکشد. چون پوست از گاو برگرفت، استخوانی دیدم بی گوشت. از کشتن گاو پشیمان شدم. از شبان خواستم ****** ی فربه ای برایم بیاورد. شبان ****** ای آورد که پسرم بود. چون ****** مرا دید، رسن پاره کرد و پیش ام آمد. بر خاک غلتید و گریه کرد. من به او رحمت آوردم و گفتم او را رها کن و گاو دیگری بیاور. چون قصه بدینجا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست. دنیازاد گفت: «ای خواهر، چه خوش حدیثی گفتی.» شهر زاد گفت: «اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیث گویم.»

      شهرزاد کنجکاوی ملک را برمی انگیزد و قصه گویی اش ذهن او را تسخیر می کند. ملک می خواهد شب دیگر آن قصه ی خوشتر را بشنود، جلاد را فراموش می کند و با خودمی گوید: «این را نمی کشم تا باقی داستان بشنوم.» پس باید تا شب دیگر منتظر بماند.
      حکایت ما جاودانه شود



    3. Top | #3
      کاربر باسابقه

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      شب دوم

      شهرزاد می گوید ای ملک جوانبخت، صاحب غزال به عفریت گفت: «ای امیر عفریتان، چون ****** گریه کرد و روی به خاک مالید، به شبان گفتم او را رها کند. همین غزال که دختر عمه ی من است اصرار داشت ****** را بکشم. روز دیگر شبان پیش ام آمد و بشارت داد که دخترش در خردسالی از پیرِ زالی جادوگری آموخته است. چون ****** را دید روی خود پوشاند و گریه کرد. پس از آن خندید و گفت: «ای پدر چرا مرد بیگانه به خانه آوردی؟»

      گفتم: «مرد کدامست و گریه و خنده ی تو برای چیست؟»
      گفت: «این ****** بازرگان زاده است که زن پدرش او و مادرش را به جادو گاو و ****** کرده است. سبب خنده ام این بود. اما گریه ام برای آن بود که مادرش را به دستور پدرش تو سر بریده ای.»
      ای امیر عفریتان چون این را شنیدم، سر از پای نمی شناختم. رفتم تا به خانه ی شبان رسیدم. به دختر شبان گفتم: «هرچه مال بخواهی به تو می دهم تا او را به من بازگردانی.»
      دختر شبان گفت: «من هیچ مالی از تو نمی خواهم، اگر جادو از این ****** بردارم، مرا به عقد او دربیاور. جادو کننده را هم باید جادو کنم و الا از بد او ایمن نخواهم بود. کاسه ای پر از آب کرد و افسونی بر آن خواند و بر ****** پاشید. ****** به صورت انسان در آمد و دختر عمه ام را به جادو غزال کرد. او همین غزال است که هرجا می روم با خود می برم. ای امیر عفریتان، این است حکایت من و غزال.»
      عفریت گفت: «طرفه حدیثی ست از سه یک خون او گذشتم.»
      در آن دم پیر صاحب سگ ها پیش آمد و گفت: «ای امیر عفریتان، این دو سگ برادران من اند. چون پدرم مرد، سه هزار دینار برایمان به ارث گذاشت. من در دکانی خرید و فروش می کردم. یکی از برادران ام به سفر رفت. پس از گذشت سالی دست خالی باز آمد. من هزار دینار به او دادم. بعد هردو برادر قصد سفر کردند و از من خواستند همراهشان بروم. من نمی خواستم به سفر بروم و رنج و زیان سفر را به ایشان گفتم شاید ترک سفر کنند.
      شش سالی در دکانی جداگانه نشستم. پس از آن من با آن ها موافقت کردم. سرمایه ام شش هزار دینار زر بود. گفتم سه هزار دینار در زیر خاک پنهان کنیم تا اگر زیان کردیم، آن را سرمایه کنیم. آن گاه بر کشتی نشستیم. یک ماه بر کشتی بودیم تا به شهری رسیدیم. کالای خود را به بهای گران فروختیم و یک ده سود بردیم. دختری در آن جا دیدم که جامه ای کهنه در بر داشت. دختر به من گفت: «می توانی با من نیکویی کنی و پاداش نیکو یابی؟»
      گفتم: «آری با تو نیکویی کنم.»
      گفت: «مرا عقد کن و با خود ببر.»
      مرا به او رحمت آمد. هنگامی که من کنار دختر خفته بودم، ما را به دریا انداختند. آن دختر عفریتی شد و مرا به جزیره ای برد و ساعتی رفت و پس از آن نزدم آمد و گفت: «من از پریانم که به رسول خدا ایمان آورده ام. چون مهر تو در دلم افتاد به صورت آدمیان پیش تو آمدم. برادران ات را به مکافات کردار بدشان می کشم.»
      او را از کشتن برادران ام منع کردم. پس آن پری مرا گرفت و در هوا شد و در یک چشم به هم زدن مرا به خانه ی خود رساند. من سه هزار دینار را که در زیر خاک پنهان کرده بودم، برداشتم و رفتم به دکان ام. شب که از خانه برگشتم، این دو سگ را به زنجیر دیدم. چون من را دیدند به دامنم آویختند و گریه کردند. دختر پیش آمد وگفت: «این ها برادران تو اند و تا ده سال به همین صورت خواهند بود.»

      من هرجا می روم این دو سگ را همراهم می برم تا ده سال تمام شود و آن ها را خلاص کنم. چون به این جا رسیدم و ماجرای این بازرگان جوان را شنیدم، ماندم تا ببینم عاقبت کار او چیست. چون پیر خاموش ماند. عفریت گفت: «خوش حدیثی گفتی، از سه یکِ خون او گذشتم.»
      حکایت ما جاودانه شود



    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    موضوعات مشابه

    1. پاسخ: 67
      آخرين نوشته: 11 آذر 1398, 22:29
    2. """تو پروفایل نفرقبلی چه چیزی نظرتوجلب کرده؟؟؟"""
      توسط جسیکا در انجمن تاپیکهای دنباله دار تفریحی (عدم شمارش پستها)
      پاسخ: 106
      آخرين نوشته: 20 شهریور 1393, 11:50
    3. جزییات عرضه (ایکس باکس وان برفی) به قیمت 399 دلار xbox 1
      توسط imanas در انجمن پرسش و پاسخ دانشجویان فنی مهندسی
      پاسخ: 0
      آخرين نوشته: 11 بهمن 1392, 23:52
    4. صندلی داغ صندلی داغ شماره 3 با مدیر ارشد انجمن "kourosh khan"
      توسط Mahsa.Nzr در انجمن صندلی داغ
      پاسخ: 11
      آخرين نوشته: 16 اسفند 1391, 02:23



    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن