مسافری رسیده از راه
با کولهباری از باران و دلتنگی
و طنین آرام گامهایش
پیچیده در کوچههای شهر.
صدایی میآید این حوالی؛
صدای قدمهای پاییزدر راه است
مسافری رسیده از راه
با کولهباری از باران و دلتنگی
و طنین آرام گامهایش
پیچیده در کوچههای شهر.
صدایی میآید این حوالی؛
صدای قدمهای پاییزدر راه است
پاييـــ ــز است وقت پاشيدن گندم ...
بوي سيب مي آید ...
صداي ناله ي برگها را مي شنوم...
زير پاهايم...
از جاده های سرد و بي عاطفه عبور مي كنم...
و
انتظار را معنا ميكنم...
با سکــــــوت می گذرد تا برگی نریزد
و خویش را برای سفـــــری آماده می کند
لحظاتی نمانده است
گذر از جـــــــاده فصل
که تحمل آن را غـــــــم پاییز تواند و بس
تابستان در کشـــاکش گــذر زمان
زخم بـر پیکر ودلی پـر خون با غــم بسیار
که همه را در پاییــــــز گذاشت و رفت
همین شد که پاییــــــز را غمی جانکاه دارد
و همراه آن هست
وسر در گریبان دارد از غـــــم دوست
و فقط به گوشه ای نشسته احساس خــــود را
با باد و برگـــــــــ زمزمه می کند
غم و رنگ و صدای سکوت جلوه پاییــــــــز
ریزش غــــــــم را در پرواز برگ که جدا از
شاخه شد و چرخ زنان خویش را درمسیر باد
نهاد تا رنگ غمش را با غــــــم دیگران شریک سازد
سلام بر پاییز
سالهاست پاییز می آید و میگذرد
و رنگارنگی را به رُخ میکِشد
در این فصل سردِ سقوطِ احساس
اما تـــو همان « یکرنگِ گرمِ » دیروز ، امروز و فردایی
گریه های زیر باران
کفر می گویم که ایمان نیز آرامم نکرد
گریه های زیر باران نیز آرامم نکرد
خواب می بینم که دنیا با تو شکل دیگری ست
خواب صادق یا پریشان نیز آرامم نکرد
دل که می گیرد نمی گوید کجا باید گریست
گریه کردن در خیابان نیز آرامم نکرد
توی تونل نعره خواهم زد: خدایا با توام
جیغ های در اتوبان نیز آرامم نکرد
منتظر بودم که شاید...شعر آمد سر زده
بی تو این ناخوانده مهمان نیز آرامم نکرد
دوره گردی طالعم را دید...آیا سرنوشت...؟
فال های تلخ فنجان نیز آرامم نکرد
با چراغی زیر و رو کردم تمام شهر را
درد تنهایی انسان نیز آرامم نکرد
روسریت را بهم زد باد قدر لحظه ای
دیدن موی پریشان نیز آرامم نکرد
سعدیا گفتی که مهرش می رود از دل ولی
مهر رفت و ماه آبان نیز آرامم نکرد
سید علیرضا جعفری
امسال میره ، میاد یه سالِ دیگه
به بهارش دلمو خوش کنم یا پاییزش ؟!
لعنت به پاییز که منو عاشقم کرد
خیلی بی سروصدا و ساکتم رفت
ساکشم بست
رفت به یه جای جدید
من موندم همون جا با خاطرات قدیم
ویرایش توسط Parloo : 23 آذر 1394 در ساعت 10:51
بیچاره پاییز
دستش نمک ندارد !
این همه باران به آدم ها می بخشد اما
همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او می زنند ،
خودمانیم
تقصیر خودش است ؛
بلد نیست مثل «بهار» خودگیر باشد
تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه
سال تحویلی را هدیه دهد !
سیاست «تابستان» را هم ندارد که
در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد
ولی از پشت خنجری سوزناک بزند
بیچاره
بخت و اقبالِ «زمستان» هم نصیبش نشده که
با تمام سردی و بی تفاوتی اش این همه خواهان داشته باشد !
او «پاییز» است رو راست و بخشنده
ساده دل فکر می کند اگر تمام داشته هایش را
زیر پای آدم ها بریزد ، روزی ، جایی ، لحظه ای
از خوبی هایش یاد می کنند !
خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را
به پای محبتش نمی گذارند
عادت آدم ها همین است
یکی به این پاییز بگوید آدم ها یادشان می رود که
تو رسم عاشقی را یادشان داده ای
دست در دست معشوقه ای دیگر
پا بر روی برگ هایت می گذارند و می گذرند
تنها یادگاری که برایت می ماند
«صدای خش خش برگ های تو بعد از رفتن آنهاست»
ناراحت نباش پاییز
این مردم سال هاست به هوای بارانی می گویند خراب
ویرایش توسط mhnz : 30 آذر 1394 در ساعت 02:00
مسافری رسیده از راه
با کولهباری از باران و دلتنگی
و طنین آرام گامهایش
پیچیده در کوچههای شهر.
صدایی میآید این حوالی؛
صدای قدمهای پاییزدر راه است
از عمر ، همیشه حاصلم پاییز است
انگار که در آب و گِلم پاییز است
در فصلِ غریبه ها مرا دفن نکن
تاریخ تولد دلم پاییز است...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)