خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتایج: از 1 به 6 از 6
    1. Top | #1
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      بهای خوشبختی ... داستان کوتاه

      این داستان رو عزیز از دست رفته putin عزیز نوشته
      بسیار زیبا است

      بهای خوشبختی
      یک روز تمام می شد که لب به هیچ چیز نزده بود جز آب . چون فردا نوبت عملش بود ، عمل پیوند کلیه ؛ البته این رژیم یک روزه خیلی هم برایش دشوار نبود چون همین دو ماه پیش بود که در گرمای تابستان یک ماه تمام را روزه گرفته بود و بدنش عادت داشت . در همان ماه رمضان بود که هر شب پای سفره افطار از خدا می خواست که هرچه سریعتر لوازم عروسیَـش فراهم شود تا بالاخره بعد از 2 سال بتواند با سعید وصلت کند .


      دیگر خسته شده بود از این همه انتظار و زخم زبان های دوست و همسایه .
      مثل اینکه خدا هم بعد از این همه مدت بالاخره صدایش را شنیده بود و انتظارش رو به پایان بود . اما به چه قیمتی .....
      و این سوالی بود که او هرشب تکرار می کرد : به چه قیمتی ؟
      و مدام از خود می پرسید : به چه قیمتی قراره من به سعید برسم ، واقعا یک کلیه ارزش این رسیدن رو نداره ؟
      معلمومه که داره ، من جونمو برای سعید می دم یک کلیه ناقابل که چیزی نیست ....


      حالا چرا یک کلیه بهای این وصلت بود ؟؟ به این دلیل که پدر الهه یک دستفروش ساده بود که سه دختر هم داشت . شکر خدا دو نفر از آن ها به خانه ی بخت رفتنه بودند و الهه آخرین دختر بود . اما هزینه زندگی در این به اصطلاح کلان شهر نفرین شده ، اجازه پس انداز ذره ای پول را به یک دست فروش ساده نمی دهد ، به همین دلیل هم بود که الهه مجبور شده بود تا برای تهیه جهیزیه اش یکی از کلیه های خود را بفروشد .....


      بالاخره روز عمل فرا می رسد .
      الهه را که از شدت بی حالی چهره اش زرد و بی روح شده بود به سمت اتاق عمل می بردند اما او هیچ چیز را احساس نمیکرد.چون در رویاهایش شب عروسیَـش را برای خود مجسم می کرد....
      او خودش را در لباس عروس تصور می کند و همچنین سعید را که پهلویش ایستاده در لباس دامادی . پدر و مادر خودش و سعید را جلو تر از دیگر میهمانان می بیند و هم چنین دوستانش را که در ردیف های عقب تر هستند . چه آن دسته از دوستانی که از خوشحالی دارند بال در می آورند و چه آن به اصطلاح دوستانی که طی این دو سال انتظار با زخم زبان های متعدد شب و روز او را به هم ریخته بودند .


      در همین لحظه هاست که اشک در چشمان الهه حلقه می زند ، خانواده اش فکر می کنند به دلیل فشار قبل از عمل است ! اما نمی دانند که این اشک های او در حقیقت برای تجسم آن لحظه ایست که بعد از مراسم ازدواج قرار است عروس از پدر و مادر خویش جدا شود و به خانه همسرش نقل مکان کند ....


      در واقعیت هم الهه از پدر و مادرش در حال جدا شدن است ، زیرا در این لحظه به نزدیکی در اتاق عمل رسیدند و پرستار ها باید الهه را به داخل اتاق عمل ببرند . دست مادرش تا آخرین لحظات در دستان دخترش می ماند و به سختی در همان آخرین لحظه هاست که مادرش دست او را رها کرده و الهه را به داخل اتاق می برند .


      داروی بیهوشی کم کم دارد اثر می کند و الهه چشمانش را می بندد ، اما اگر می دانست این آخرین باریست که دنیا را نظاره می کند شاید کمی آهسته تر چشمانش را می بست ...... شاید قدری بیشتر مادر نازنینش را تماشا می کرد و به این راحتی دستان پر مهرش را رها نمیکرد . شاید می خواست یکبار دیگر ، فقط یکبار دیگر هم که شده صدای گرم سعید را بشنود یا نوازش دستان فرسوده از کار پدرش را روی گونه هایش حس کند ، یکبار دیگر روی چمن تازه روییده در فروردین ماه راه برود ، در این پاییزی که به زودی از راه می رسد به خیابان برود و روی برگ ها قدم بزند ، آه که چه لذتی دارد صدای خش خش برگ های خشک شده که با رنگ آمیزی زیبا خود روی زمین ریخته شده اند ، آه که چقدر دلش میخواست در هوای بارانی بوی خاک نمدار را تا جایی که می توانست و ریه هایش اجازه می داد استشمام کند . اما این اتفاق ها هرگز رخ نخواهد داد ....
      الهه به دلیل خون ریزی داخلی در اتاق عمل جان خودش را از دست داد و هیچ وقت به تنها آرزوی خودش که ازدواج با سعید بود نخواهد رسید . حداقل در این دنیا که نمی رسد .....


      راستی ، حال حاج ناصر 60 ساله که کلیه الهه را به او پیوند زدند کاملا خوب است و با خیال راحت می تواند ماه دیگر برای بار سوم به سفر حج رفته تا هرچه بیشتر به خدا نزدیک شده و از خدا بخواهد که به همه فقراء کمک کند ......

    2. Top | #2
      کاربر باسابقه

      Daghon
      نمایش مشخصات
      ممنون سام عزیز...
      نامرد نگفته بود داستانم مینوسه وگرنه خیلی کارا میتونستیم باهم انجام بدیم..
      جای تامل داشت...خدایش در بهشت کناد...
      روحش شاد ویادش گرامی


    3. Top | #3
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات

      جانم از آتشفشان ها گذر مي کند
      با خويشتن در جنگم
      از خود عبور مي کنم
      تو آن سوي من ايستاده اي
      و لبخند مي زني
      و لبخند تو آن قدر بها دارد
      که به خاطرش از آتش بگذرم
      من طلا خواهم شد
      مي دانم .


    4. Top | #4
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      حالا چرا یک کلیه بهای این وصلت بود ؟؟ به این دلیل که پدر الهه یک دستفروش ساده بود که سه دختر هم داشت . شکر خدا دو نفر از آن ها به خانه ی بخت رفتنه بودند و الهه آخرین دختر بود . اما هزینه زندگی در این به اصطلاح کلان شهر نفرین شده ، اجازه پس انداز ذره ای پول را به یک دست فروش ساده نمی دهد ، به همین دلیل هم بود که الهه مجبور شده بود تا برای تهیه جهیزیه اش یکی از کلیه های خود را بفروشد ...

      فقر...!!!


      راستی ، حال حاج ناصر 60 ساله که کلیه الهه را به او پیوند زدند کاملا خوب است و با خیال راحت می تواند ماه دیگر برای بار سوم به سفر حج رفته تا هرچه بیشتر به خدا نزدیک شده و از خدا بخواهد که به همه فقراء کمک کند ...
      Öyle bir mevsimki
      İnsanlar havadan daha soğuk

    5. Top | #5
      کاربر انجمن

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات
      لعنت به فقر:-(

    6. Top | #6
      کاربر باسابقه

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      من که خوشم نیومد.....
      فقط هیف ک ....ولش کن فقط هیف:/

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن