آن شب برای پیتر به سختی صبح شد...تا سپیده ی صبح،چندین بار از خواب پرید...مدام کابوس میدید با تصاویر درهم...
آخرین کابوس خواب را از چشمانش ربود:
او و آلبرت باهم در باغ بزرگی بازی میکردند.ناگهان...