همین طور که بی هدف قدم برمیداشت حرفهای اخر پیرمرد را مرور میکرد:"پسرم توبایدبرادرت راپیداکنی..چندسال پیش زن و مردجوانی که اهل پاریس بودندبه اینجا امدندچون بچه دارنمیشدند برادرت رابه فرزندی گرفتند.من...