-نه، آنها نباید تورا ببینند وگرنه میفهمند که تو زنده ای!
پسرک ناگهان آرام گرفت و با سردرگمی و تعجب در چشمان پیر مرد خیره ماند.پیر مرد که گویی خود هم جا خورده بود دست پسرک را رها کرد.
- میفهمند...
نوع: ارسال ها; کاربر: Ro.Architect
-نه، آنها نباید تورا ببینند وگرنه میفهمند که تو زنده ای!
پسرک ناگهان آرام گرفت و با سردرگمی و تعجب در چشمان پیر مرد خیره ماند.پیر مرد که گویی خود هم جا خورده بود دست پسرک را رها کرد.
- میفهمند...
اری خودش بود دخترکی که با مادرش در دخمه ای شب را با گرسنگی به صبح می رساند و روزها در بازار گل میفروخت تا بتواند قرص نانی برای مادر مریضش ببرد.هنوز دستانش از خار گلها زخمی بود.هنوز خستگی در چهره اش...