دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور،بلکه به خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند.
انیشتین
1.شما کم تجربه ای از این چیزا ندیدی
کلن منظورم این بود ک شاید خیلی چیز های دیگه هم هستن ک مخفی و بی حرکتن
خخخخخ
2.نظری ندارم
خخخخخ
3.نه دیگه خیلی بی رحمی میکنی
خخخخخ
4.سیب نمادی از بهشته، من پوستم عالیه
زیبایی هام ب حد کمال رسیده ،اون باغم بهشت بود
خخخخخ
5.دختره رو ک دیدم ک واسه مردن میاد خونه من فقط میخاستم ببینم چطوری
خخخخخخ
6.خیلی هم خوب بود شاید میرفتم مغازه میگفت کره مربا نداریم، در ضمن اصن ب نماد ها ومحتوا دقت نمکنی
خخخخخخ
7.دیدی تو کتاب کمک آموزشیا ی نکته میگن بعد تو ی پرانتز مینویسن چرا؟
خخخخخ
8.چند بار بخون شاید بفهمی چرا؟
خخخخخ
9.امیدوارم آشپزیت مثه نظر دادنت نباشه
خخخخخخ
زندگی بی مکث جریان داره....
تشنه ی اشک هایی هستم که وحشیانه بر روی گونه هایت جاری خواهد شد ..
M-aB
نه دیگه باقی شو میسپرم ب جوونا
خسته ام میفهمی
من هر داستان رو تو تو یک ساعت نوشتم خوشحالم ک مورد پسندت واقع شده میلاد جان
با اجــازه
از مینیمال های من:
5 ساله که بودم دوست داشتم مثل سوباسا باشم
15 سالگی عاشق صادق هدایت بودم
و 25 سالگی ی چگوآرایسم*
حــالا اما...
حتی خودم رو هم نمیشناسم
*همون ک م و ن س ت
*looking for..
**in niz bogzarad
در اینکه ذوق هنری خوبی داری ستایشت میکنم , شخصیت خودت رو هم دوست دارم,نویسنده نیستم که بخوام از متنت انتقاد کنم 2 تا سوال برام پیش اومده,با اجازت مطرح میکنم:
1.باتوجه به شناختی که ازت در این مدت پیدا کردم , ایا نقش اول این داستان خودت نبودی؟
2.قسمت هایلایت شده داستانت , برگرفته از شعری که من توی پست 208 این تاپیک گذاشتم نیست؟
در کل عالی بود
ویرایش توسط Saeed735 : 12 شهریور 1394 در ساعت 02:46
قربانت منم عشقی نوشتم خودمم چیزی سر در نمیارم
1.این داستان کاملن خیالی هستش ولی
اون بوسه و سیب نماد های حقیقی هستن برام
مفهوم بوسه برای من:پیامی ک خدا واسه انسان ها داره همون عشقه ک باعث تغییر در من شده در حقیقت
تنها سیب افتاده روی زمین :هم واسه من نماد معشوق رو داشت
واون باغ سیب نمادی از بهشت بود ک
درک فلسفه عشق در اونجا اتفاق افتاد
2-نه--خخخخخ
جالبه خیلی نزدیک بود بهم از سلیقه ات خوشم اومد
3-دوتا قبلیشو خوندی؟
فرشید جان
داستانات + شخصیتت + صدات عالیه .
میپسندمت کاکو
The only way to deal with an unfree world is to become so absolutely free that your very existence is an act of rebellion
ویرایش توسط Egotist : 14 شهریور 1394 در ساعت 00:08
حیوان بود حیوانی ب تمام معنا حیف لقب حیوان معنای حقیقی شیطان بود بدون شک شیطان هم ازو میترسیداگر با ماهیتش روبرو میشد
و ذهنش را لوخت میدید
تمام بدنش جای زخم چاقو سوختگی های عمیق چشمانش سرد و بی روح و بی انتها و کاملن روانی و روانپرش با تیک های عصبی مخصوص ب خودش ک مشابه اش را جایی نخواهی دید.
تنهای تنها در حومه شهر در خانه ای بزرگ وزیبا ولی قدیمی و کهنه روزهای خود را شب میکرد و در افکار خود میلولید با هیچ کس حرف نمیزد
حرفی هم برای گفتن نداشت قهر بود پوچ خالی ب معنای حقیقی نه اینکه از ابتدا خالی باشد نه انقدر در عمق وجودش فرو رفته بود ک الفبا و آوا را از یاد برده بود خام خواری میکرد
گربه میخورد سگ های حومه شهر را سلاخی میکرد و میخورد
آدم میکشت و تکه تکه شان میکرد دختران زیبا ی شهر را ب دام میانداخت و در پستوی خانه زندانی میکرد و هر وعده تجاوز و شکنجه میدادشان ولی با همه اینها کودکان را دوست میداشت عاشق کودک بچه بود و با آنها ب مهربانی برخورد میکرد و همیشه برایشان وقت داشت و هم بازیشان بود .
گاهی ساعت ها ب دیوار قفل میکرد و سرش را ب دیوار میکوباند ب نحوی ک سر مچاله اش له میشد
و خون تمام وجودش را میشست معلوم نبود در سر بزرگ و خالی اش ک نمیشد گفت پر از خالی بود یا خالی از پر چ میگذرد
بخانه برگشته بود برای امروزش هیچ طعمه ای نیاورده بود ب پستوی پایین خانه شکنجه گاهش رفت و شروع کرد ب دویدن در داخل اتاق و کوباندن خود ب دیوار های اتاق آنقدر ازین دیوار ب آن دیوار کوباند خود را ک از نا افتاد و بخواب رفت...
بعد مدتی خواب ک مقدارش برایش نامشخص مینمود بیدارشد تمام بدنش لمس شده بود شدیدن احساس گرسنگی میکرد خیزان خیزان بر روی سینه ب سمت چاقویی ک بر روی زمین افتاده بود رفت و برداشتش شروع کرد ب بریدن زبانش زبان را برید و شروع کرد ب جویدن و خوردنش جفت پای و دست چپ خود را از انتها برید و باطراف شکنجه گاه پرت کرد
در خون خود شناور بود ولی انگار بعد سال ها ی سال است ک احساس آرامش میکرد دو چشم خود را بیرون کشید و با نوک چاقو ک در دست راستش داشت آنقدر ب جمجمه اش کوباند تا تا سوراخ سوراخش کرد و مغز خود را متلاشی نمود و در انتها چاقو را از سر بیرون کشید و با ضربه ای جانانه و مرد افکن در قلب خود فرو کرد مرد و راحت
شد
داستان نیم ساعته نوشتم الان درسته خیلی کوتاه ولی عمق داره...
ویرایش توسط Harmonica : 15 فروردین 1395 در ساعت 00:06 دلیل: تبدیل *** ب لوخت! دی:
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)