همه چیز کاملن مشخصه اگر داستان کوتاه می نویسید
بگذارید اینجا!!!
امروز دو نفره قدم میزدم ،من و تنهاییم، جاده آسفالت و هوا آفتابی بود و من تشنه
نور آفتاب چشمانم را آزرد بستمشان
خسته از راه در وسط این بیراهه ب مزرعه ی سرسبز گندمی رسیدم ک نسیم خنکی گندم هایش را میرقصاند ب درخت سیبی تکیه دادم و ب چوپانی ک در دشت پایین تر مشغول چراندن گوسفند ها بود خیره شدم،جوانی خندان بود دست راستش میلرزید مو های جو گندمی و چشم های کهربایی و لباسی کهنه داشت یک دستش چوب یک دستش خمره ای بود
آسمان امروز چقدر زیبا آبی شده بود
ابرها چقدر زیبا سفید شده بودند امروز
محو در تماشای آسمان بودم ک ناگهان بدنم لرزید ترس را در خود احساس کردم
سرم را ک پایین آوردم چوپان رادیدم ک سیبی از روی زمین برداشت و ب من داد
خودش فهمیده بود ک مرا ترسانده او چگونه ب این سرعت ب من رسید سیب را از او گرفتم کنار من نشست و ب درخت تکیه داد دستش را درجیبش فرو برد و پاکت سیگاری در آورد چه عجیب مارک سیگار لا نا دل ری بود بی درنگ از او پرسیدم تو که هستی گفت من خدا هستم
سیگاری روشن کرد و ب من گفت نمیکشی؟
گفتم ن ب فرشته ات قول داده ام
جمله ام تمام نشده بود ک هر دو با هم خندیدیم
او سیگار میکشید ومن سیب میخوردم
ب او گفتم فرشته ها را برای چه آفریدی
گفت برای اینکه آدم هایی مثل تو بهشان قول دهند و سپس دوباره خندید
خمره ای ک در دستش بود را ب من داد و گفت بنوش،چ آب گوارایی داشت هر چ میخوردم سیراب نمیشدم ،ب او گفتم عشق کجاست ؟
گفت عشق روی زمین است
پرسیدم یعنی چ ک عشق روی زمین است
جوابم را نداد و گفت ایراد شما انسان ها همین است زیاد سوال میپرسید دستش را در کمرش برد و نی ای را بیرون آورد و شروع کرد ب نواختن نی چ نوای زیبایی داشت هوا تاریک شده بود اما زمانی از آمدنش نمیگذشت صدای نی مرا مست کرده بود چشمانم رابستم
و دوباره باز وای خدای من دوباره در همان جاده بودم ن مزرعه ای بود نه گوسفندی ن چوپانی اما چرا شب بود .
پ.ن:
این داستان رو با گوش دادن آهنگ زیر بخونید
http://dl.pazelmusic.ir/music/Tir94/..._Honeymoon.mp3
ویرایش توسط Harmonica : 05 شهریور 1394 در ساعت 22:44 دلیل: تصحیح لینک
سلام ببخشید ولی من میخوام یه سری نکته از داستانتون بگم
داستان شما شباهت داشت به داستان چوپان و شبان
به نطر من اونجا که گفتید (او سیگار میکشید و من سیب میخوردم )تعبیر جالبی نیست مگه خدا میتونه سیگار بکشه ؟
درسته داستان تخیلی هست و نمادین ولی خوب این تیکه اصلا جالب نبود
میتونست جور دیگری باشه مثلا اون فرد اصلا سیگار نکشه و لی تعارف کنه
کاملا میتونم بفهمم منظورتون چی بوده و چیو میخواستین برسونین
واقعا عذر میخوام این همه حرف زدم
دیگه دارم به اخر میرسم
اولن بسیار تشکر میکنم ب خاطر نظری ک دادین...
دومن تا حدودی میتونم حق رو ب شما بدم ولی من هم دلایل خودم رو داشتم
سومن سیگار کشیدن خدا در این داستان خیالی میتونه نشان دهنده عمق درد و تنهایی اون باشه و شاید گناه کاری بنده هاش
شاید ب نوعی خودش رو مقصر میدونه
والبته ب مارک سیگار هم باید توجه کرد
ولی ببخشید ک نمیخوام اونچه ک در ذهنم گذشته هنگام نوشتن داستآن بیان کنم واین شاید برای شما ابهاماتی رو ب وجود بیاره ک باز هم عذر خواهی میکنم
اوووم منم با فاطمه موافقم
اون قسمت ک گفتی خدا سیگار میکشید جالب نبود زیاد ...حتی ادم تنها و عمگین هم باشه نباید سیگار بکشه میدونید ک ضرر داره
بعد تو چرا نشناخته سیبو ازش گرفتی مگه مامانت یاد نداده از غریبه چیزی نگیری خخخخخ
ولی در کل خوب بودش میتونس ادمو بره ب اون فضا و انگار ک ادم همونجاس
زندگی بی مکث جریان داره....
یعنی میگی چون خدا بود ضرری نداره ..:/
و اینکه دیرو دیدی ک از همون سمت راستی ها چ عکسایی گذاشت ...پس پسرم از روی ظاهر ادما نمیشه ب چیزی پی بررد
بخصوص ک اگه سمت راستی باشه ...ی پند بود اویزه گوشت کن
بعد ی چیزیم.یادم رفت بگم چرا اخه زیاد سوال پرسیددی از خدا بگم ریمو کنه خخخخ
و در اخر منتظریم برا دومی عشقولانه باشه طرفدارش بیشتر میشه حخخ
زندگی بی مکث جریان داره....
ویرایش توسط SanliTa : 06 شهریور 1394 در ساعت 12:50
کاش بعضی از کلمات مثل عشق کجاست؟رو میگفتی عشق را در کجا میتوان یافت....یا بجای اینکه بگی یعنی چه که روی زمین است...میگفتی زمین تنها بوی خیانت میدهد...و اون میگفت توی و از این حرفا...یعنی یکمی کلماتت ادبی تر میشد..در ضمن نمیگفتی که اون نفر خدا بود...میگفتی یه درویش...در ضمن سیگار هم حذف میکردی...خدا و یا درویش سیکار میکشن ک ب بدنشون اسیب بزنه...درسته شاید خواستی غمگینی اون نفر رو با سیگار نشون بدی ولی میتونستی با چیز دیگه ای هم نشون بدی..در کل لذت بردم...ذوق هنری خوبی داری...ممنون..موفق باشی
ویرایش توسط Saeed735 : 06 شهریور 1394 در ساعت 12:38
نوشته اصلی توسط Erwin schrodinger
اولن بسیار تشکر میکنم ب خاطر نظری ک دادین...
دومن تا حدودی میتونم حق رو ب شما بدم ولی من هم دلایل خودم رو داشتم
سومن سیگار کشیدن خدا در این داستان خیالی میتونه نشان دهنده عمق درد و تنهایی اون باشه و شاید گناه کاری بنده هاش
شاید ب نوعی خودش رو مقصر میدونه
والبته ب مارک سیگار هم باید توجه کرد
ولی ببخشید ک نمیخوام اونچه ک در ذهنم گذشته هنگام نوشتن داستآن بیان کنم واین شاید برای شما ابهاماتی رو ب وجود بیاره ک باز هم عذر خواهی میکنم
خدا از سیگاری استفاده میکنه که بندش هم اونو بد میدونه؟
اولن من مگه گفتم چوپان ریش داشت ک تو میگی دیروزیه سمت راستی بود طرف
از چپم اون ور تر بود
دومن اگه دقت میکردی میفهمیدی ک خدا در واقع از سوالات من خسته شد و نی رو در آورد تا ب نوعی منو ریمو کنه ک کرد و برگردوند ب همون جاده
سومن داستان امشب تو مایه های ترسناکه عاشقانه بمونه واسه فردا یا بعدن
باز هم تشکر
این واسه الان عاشقانه!!! رو شب میگذارم امیدوارم ک دوست داشته باشید
شب بود بارانی ک باریده بود زمین را نمناک کرده بود و همه چیز سر جای خودشان،خودشان را ب بی حرکتی زده بودند،نور چراغ برق ها ک چند در میان روشن و خاموش بودند هم روشنایی خاصی ب جاده میداد نسیم خنکی هم میوزید و صورتم را نوازش میکرد غرق در افکارم با سیبی ک در دست چپم داشتم به رو ب رو خیره شده بودم و در تاریکی ب انتهای مسیر نگاه میکردم
در یک آن سکوت شکست صدای پارس سگ ها هوا را یخ زده کرد،صدا از پشت سرم بود ایستادمو ب عقب نگاه کردم دختری با چشمان مرده و صورتی رنگ پریده ب دنبالم میدویدکفش هایش پاره بودند اما لباس هایش نو و شیک حرف نمیزد اما از نگاهش خواندم ک می خواهد با من بیاید از درونش میتوانستم صدای شغال ها را بشنوم صدای زوزه گرگ ها و صدای بی صدایی تمام برزخی ها را اما او را ترک موتور سوار کردمو ب راه ادامه دادم
دست های بی جانش را ب دور کمرم حلقه زد و ناگهان گرما را در خود احساس کردم گویی او ب منبع بی کرانی از انرژی متصل باشد و دیری نگذشت ک ب خانه رسیدیم
یک باغ زیبا ک تمامی درخت های میوه دنیا را داشت و هنگامی ک از در سبز رنگش وارد میشدی باید از چتر گل های معطر میگذشتی و به خانه وسطش میرسیدی،او را در آغوش گرفتمو ب خانه بردم در دستانم خوابش برده بود طفلک
او را روی کاناپه وسط هال خواباندم و خودم ب اتاقم رفتم و ب اتفاقات این شب فکر میکردم ک خوابم برد
هوا سرد شده بود و باد خنکی می وزید
باد و سرما از جرز در و پنجره های خانه نفوذ کرده بودند و سرما مرا ب رعشه در تنم بیدار کرد،چرا هوا سرد بود مگر ما در فصل تابستان نبودیم
وقتی ک بیدار شدم او درحال نقاشی کشیدن بود، اما ما ک در این خانه نه بوم داشتیم نه رنگ و نه قلم ،از همه چیز جالب تر سرعتش در نقاشی بود، یخچال حالی بود برای تهیه صبحانه خانه را ترک کردم، مربا خریدم کره آب پرتقال نان تست، وقتی برگشتم، در را ک با کردم و وارد شدم او را ندیدم اما ظاهر خانه چرا تغییر کرده بود او تمامی تابلو ها و عکس های خانوادگی مان را از دیوار جمع کرده بود
و نقاشی هایش ک صورت های در هم و بر هم و گنگ بودند را روی دیوار ب صف کرده بود ب دنبالش گشتم از حمام صدای آب میا مد وارد حمام شدم وحشت تمام وجودم را گرفت او در وان خودکشی کرده بود و سیلاب مخلوط ب خونش حمام را غرق در خود کرده بود اما ترس من از مرگش نبود بدنش همان بدن بود ولی سرش نه، سری روی تنش قرار گرفته بود ک دقیقن هم چهره من بود،چرا؟
اینم واسه دوستانی ک عاشقانه میخاستن،فقط عاشقانه من مدلش فرق میکنه
دستانش همیشه در جیبش بودند و سرش همیشه پایین،کارش شده بود خیابان ها را قدم زدن و احساس میکرد دنیا ب بزرگی کودکی هایش نیست،هرجا ک میرفت سایه اش رامیدید ک ب دنبالش میآید و ترسش از بزرگ تر شدن سایه اش از چشمانش پیدا بود،قلبش یکی در میان میزد و بدنش سرد بود نگاهش برقش را از دست داده بود اما غروری داشت ک او را بیشتر از همه ب خدا نزدیک میکرد حتی گاهی خیال برش میداشت ک نکند خدا باشد حماقت هایش هم دل نشین بود برایش و لااقل گاهی خودش را می خنداند،گیج از انتها و خسته از ابتدا و مشکوک ب حال، امروز ک بیدار شده بود میخندید و نمیدانست چ مرگش شده،تعجب میکرد از خنده های بی دلیل و بی سابقه اش اما خیلی وقت بود ک اینگونه نخندیده بود به همین خاطر مانعشان نمیشد،صبحانه اش را خورد و لباس هایش را پوشید و آماده بیرون رفتن شد برای کار همیشه گی اش، قدم زنی!،مشغول قدم زدن بود ک احساس کرد نیروی خاصی او را بسمت مسیری میکشاند بر خلاف عادت همیشه اش مسیر تکراریش را رها کرد و خود را ب دست آن حس سپرد، رفت و رفت تا ب کوچه ای رسید ک تا ب حال ندیده بود برایش عجیب بود سال ها در آن محل زندگی میکرد و قدم ب قدم شهرش را حفظ بود ولی آنجا را ندیده بود وارد کوچه شد کوچه بن بست بود انتهای کوچه باغ سیبی بود هر چه ب باغ نزدیک تر میشد آن نیروی جاذبه را بیشتر حس میکرد وارد باغ شد و سیبی را ک روی زمین افتاده بود برداشت و در دست راستش نگه داشت خنده اش گرفته بود از اینکه تنها فقط آن یک سیب بود ک روی زمین افتاده بود،دختری را دید ک برایش دست تکان میدهد او منبع نیرو را پیدا کرده بود با ترس ب او نزدیک شد و گفت سلام، دخترک ک چهره ای نورانی داشت ب او خندید و گفت بالاخره آمدی برایت پیامی دارم، از او پرسید تو ک هستی دخترک گفت من فرشته ای از جانب خدا هستم و برایت پیامی دارم، چشمانت را ببند.چشمهایش را بست و دخترک لبهایش را بوسید تا چشم هایش را باز کرد او دیگر آنجا نبود، گیج شده بود و مبهوت اما لبخندی بر روی لبانش نشسته بود بعد از آن بوسه او دیگر غمگین نبود و نور چشمانش برگشته بودند و دیگر سایه ای هم نداشت، مدت ها ب دنبال آن کوچه و باغ ،شهر را قدم میزد ولی نه از آن کوچه خبری بود و نه از آن باغ اثری ،با این حال مرد قصه ی ما دیگر هرگز خندیدن را از یاد نبرد و همیشه لبخند بر لبش بود.
یکمی دیر شد داشتمم اشپزی میکردم...کدبانویی هستم برا خودمم خخخ
خب بریم سر تحلیل و بررسی:
من سر رشته ای ندارم برا همین اگر اشتباهی شد پوزش من رو پذیرا باشید (چ مودب شدم خخ)
1.همه چیز سرجای خودشان ,خودشان را به بی حرکتی زده بودند ...ناملموس و ی جوریه کلا ..خو جای چیزی دیگه خودشونو ب بی حرکتی بزنن مگه میشهههه مگهههه داریم.....
............
2.نسیم خنکی هم می وزید و صورتمم را نوازش میکرد...واژه هم بنظرم اضافیه و حس جمله رو از بین برد
...........
3.مشخصه از چیزایی تخیلی بخصوص تغییر چهره و حالت و اینا خیلی خوشت میاد.همشون رو ی جور ننویس اینجا فقط شخصیتت خدا ب دختر تبدیل شده بود
..........
بقیش جنبه طنز داره پیشاپیش خخخخ
4.مشخصه سیب دوس داری بخور واس پوستت خوبه
......
5.مگ نگفتم با غریبه نباید رفت و امد کنی....اونم دختر ...چند سالش بود حالا خخخخ
اهااا راسی اون قسمت کره مربا خریدیم بنظرم اضافی بود همین ک رفتی خرید و برگشتی بنظرم کافی بود
......
و نظر کلی:خوب بود ...تخیلی دوس دارم...منو یاد هری پاتر و گرگینه و این چیزا انداخت
درسته میگن تخیلی ب این چیزا ولی من گاهی ب این فکر میکنم که ممکنه حقیقت داشته باشه
.......
حالا اینارو بیخیال واقعا چراااا؟؟؟!!!
زندگی بی مکث جریان داره....
ویرایش توسط SanliTa : 06 شهریور 1394 در ساعت 22:12
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)