معمولا فشار که روم بیشتر از یک حدی میشه فقط بلدم زانویغم بغل بگیرم و از تختم بیرون نیام. از ی طرف مصاحبه فرهنگیان از ی طرف معدلم از ی طرف کنکور دوم از ی طرف رتبهی کنکورم از ی طرف جنگ از طرفی هم جوونیم که با سرعت داره میره اما انگار بدون من. از اینکه نتیجهی هیچی رو نمیدونم و تکلیفم مشخص نیست متنفرم. کاش وقتی بدنیا میاومدیم رو پیشونیمون مینوشتن که قراره تو دنیا چیکار کنیم .نمیدونم برام زیاده، بیحس شدم سخته تکون بخورم. شاید بعدا که اومدم اینجا و ی نگاهی انداختم به خودم بخندم که چقدر قضایا رو برای خودم بزرگ کردم شایدم گریه کنم که با این همه سختی موفق نشدم آخرش. نمیدونم فثط خواستم بنویسم که سبک شم. با امید روزهای بهتر برای خودم و وطنم.