ببینید عزیز من
شما به نظر من خیلی به کنکور حساس هستین
فکر میکنید اگه کنکور قبول نشین آدم شکست خورده ای هستین
ترس از شکست دارین
اینکه قبول نشین بقیه درموردتون چه فکری میکنن خیلی حساسین روی کنکور
کمال گرا نیستین؟
مثلا با خودتون نمیگید تا شرایط ایده ال نباشه شروع نمیکنم
یا اینکه یا با روزی ۱۲ ساعت شروع میکنم به درس خوندن یا اصلا شروع نمیکنم
اگه ی روز نتونین درس بخونید فکر میکنید دیگه شکست خوردین؟
پارت ۵
سلام مجدد
ممنونم از اونایی که میخونن و نظر میدن خیلی برام با ارزشه
امروز میخام خیلی خوب و پرانرژی باشم
خیلی
باورتون میشه من ۵ روز پشت سر هم ی کاری رو که دوست نداشتم ینی شو کردن افکارم رو دارم انجام میدم؟؟
جذاب نیست؟
ینی این شیدا میتونه بلند شه
ینی دخترک دیونه میتونه بسازه
بچه ها تا حالا فک کردید کسی بیاد و براتون کارب انجام بده؟
ولی من از اولش اینطوری بودم که خودم خودم و فقط خودم
خودم میسازم همه چیو
هنوزم همینم
با اینکه دست کشیدم ولی هنوز هم همینم
هیچ وقت به جیب بابا یا حتی همسر ایندم فکر هم نکردم
این ویژگی مو خیلی دوست دارم
خیلی
ی چیزی به ذهنم رسید
اگه کسیو دارید که دوسته خانواده اس هرکیه که میتونه باهاتون حرف بزنه
برید بغلش کنید و وادارش کنید حرف بزنه باهاتون خیلی. حالش خوب میشه خیلی
این روزا هممون تحت فشاریم هممون
شاید ابنطوری یکم بهتر بشبم
میپرسید چرا خودت انجام نمبدی؟
خانواده ام؟؟انقد مایوس ازم انقد ناراحتن ازم نمیتونم حتی تو چشاشون نگاه کنم چون میدونم همونجا ممکنه کامل خرد شم
دوست؟هیچ دوستی ندارم هیچی
جالب نیست؟
ارتباط عالی میتونم بگیرم ولی از شانسم ادمایی کع دورمن پوچ پوچچچ به پشگلی نمی ارزن
بچه امروزهر طوری شدع میخونم باید بخونم
فقط بخاطر اینکه برم از این موقعیت از این شرایط
این زندگی هیچ وقت رام من و تو نخواهد شد
اما توام هیچ وقت رام بازی زندگی نشوو
من اینجا خیلی وارد نیستم
دیدم یکی برام ارزوی ارامش کردع بود و پیامشو پیدا نکردم جواب بدم ممنونم ازشاین بزرگترین تیکه ی گمشده زندگی منه
من میخام این تاپیک رو ادامه بدم
ولی لطفا لطفا لطفا لطفا اونایی کع هیچ تجربه ای ندارن یا ن فقط حس دلسوزی دارن نخوننن خواهش میکنم
شما هیچی ازمن نمیدونید که حس دلسوزی میکنید شاید جایی هستم که خیلیاتون دوست دارید باشید من فقط اینجا افکار منفیمو مینوسم و اصلا تمایلی به دلسوزی شما ندارم
شما بادونستن اینا نمیتونید بگید من بدبختم یا خوشبخت
که دلسوزی کنید
اینا رو میزارم تا مغزم خالی شه ن اینکه با پیام های سرزنش کنده یا دلسوزانه مغزم بیشتر درگیر شه
ویرایش توسط Mamghavi : 04 تیر 1404 در ساعت 15:11
سلام
احتمالا کامنتم خیلی طولانی بشه...
من تقریبا داخل یه موقعیت مشابه این مدلی بودم و درک میکنم که چی میگی ، سختی های زیادی توی زندگیم کشیدم و داخل موقعیت هایی قرار گرفتم که میگفتم دیگه از فردا پامیشم زندگیمو زیر و رو میکنم و ورق رو برمیگردونم بعد با خودم میگفتم داخل این حجم فشار روحی روانی و این حجم از دلایل واسه موفق شدن پس چرا تو پانمیشی تلاش کنی؟ بعد متن هایی میخوندم که فلانی داخل فلان روز متحول شد و زندگیش عوض شد همش دنبال اون روز بودم یه حالتی خودمو گم کرده بودم و اصلا نمیتونستم دارم چیکار میکنم و شرایط و فشار ها روز به روز بدتر میشد ، من فکر میکردم تمام ادما مثل همن یعنی اگه یه نفر تونسته داخل یه روز متحول بشه پس منم باید یه روزه تغییر کنم گذشت گذشت گذشت و اتفاقای بدتری برام افتاد اونقدری این شرایط سخت شد تا دیگه بهم ثابت شد ادمه یه روزه تغییر کردن نیستم، یکی از دلایلی که باعث میشد تلاش نکنم مغزم بود اعتمادم نسبت به خودم از بین رفته بود و چون طی چند سال هیچ دستاوردی نداشتم هیچ موفقیت کوچیکی هم نداشتم که مغزم بگه ببین اینجا تونستی بعدشم میتونی، من چند سال پشت کنکور بودم و هر سال اتفاقای تکراری... حدود ۴ ماه ول کردم همه چیو کنکورمو دادم و گفتم دیگه کنکور نمیدم داخل چهارماه یه دوره شرکت کردم ( لپ کلام دوره مال این بود که گشاد بازیو بزاریم کنار)
بعد داخلش گفت که بیایین کوچیک ترین کارای روزانتون رو که انجام میدین بنویسید و جلوش یه دایره بزنید و تیک بزنید ، یعنی وقتی اون کارو انجام دادی ( نه قبلش ) بیا بنویسش و تیک بزن، کارای خیلی روتین مثلا امروز اتاقمو تمیز کردم یه دایره یه تیک، با اینکه واسه این دوره چند میلیون داده بودم انتظار یه چیز متفاوت داشتم گفتم یعنی قراره چهارتا تیک و اینا منو متحول کنه گذشت اصلا دوره رو گذاشتم کنار سمتشم نمیرفتم گوش ندادم ، اما یه روز شروع کردم به انجام دادن همین کار مثلا مینوشتم امروز قطره چشم زدم یه تیک جلوش ، رفتم باشگاه ثبت نام کردم روزای زوج بود وقتی از باشگاه میومدم مینوشتم امروز رفتم باشگاه یه تیک و جلوشم مینوشتم جلسه چندم ، کارایی که انجام میدادم خیلی ساده بودن یه باشگاه میرفتم اتاقمو تمیز میکردم هر روز دوش میگرفتم و احساساتمو مینوشتم ( اینا کارایی بودن که میگفتم مستمر باید انجامشون بدم توی استمرار مشکل داشتم هیچ کاریو نمیتونستم مستمر انجام بدم یا تمومش کنم یه باشگاه که میرفتم جلسه ۵،۶ ولش میکردم) خلاصه یک ماه گذشت یه نگاه به دفتر یادداشتم کردم دیدم ایول تونستم یک ماه مداوم برم باشگاه حتی روزایی که نمیخواستم و حالم خوب نبود میرفتم اونجا دوتا تمرین انجام میدادم تا ثابت کنم ببین شیدا میتونی توهم... دیدم یک ماهه دارم مستمر احساساتمو مینویسم ممکن پیش خودتون بگید این که کار سختی نیست ولی استمرار داشتن داخلش سخته حقیقتا ... اینارو جلشون مینوشتم روز مثلا دهم روز یازدهم که احساساتمو نوشتم.... کم کم دیدم داره اعتمادم نسبت به خودم برمیگرده من قرار بود دور کنکورو خط بکشم بعد دلم خواست درس بخونم روزی سه ساعت مثلا شروع کردم سه ساعتو خوندن جلوشم مینوشتم سه ساعت درس خوندم تیک من خیلی پیشرفت کردم حقیقتا نسبت به خوده قبلم و این روز به روز داشت بهتر میشد تا اینکه بازم افتادم داخل سیکل همیشگیم چون فکر میکردم عه کسی که برا کنکور میخونه اصلا نباید دوش بگیره حتی تا موفق بشه یه سری افکار این مدلی... بازم گند زدم حقیقتا ولی یه دوره که حس پیشرفت و خوب شدن رو داشتم این کارو انجام دادم امیدوارم که کمک کننده باشه ( راستی خودمم تازه دوباره دارم شروع میکنم![]()
خلاصه که بوس بهت
سلام روز ششم
امروز میخام از شعرای مورد علاقم براتون بزارم
شبی شاید رها کردم جهانِ چون سرابم را
کسی اینجا نمی فهمد من و حالِ خرابم را
اگر چه سخت بیزارم ازاین تقدیرِ سَرخورده
ولی میگیرم از دنیا همه حق و حسابم را
شدم مأیوس باظلمی که ازاطرافیان دیدم
همان هایی که میدیدندغَمِ پشتِ نقابم را
چراسهم من ازدنیا عذاب و دل شکستن شد!؟
کسی می داند آیا این سوالِ بی جوابم را!؟
میان عقل و احساسم همیشه دل موفق شد...
به شدّت می دهم دائم تقاصِ انتخابم را
هجوم واژه ها در ذهن و دستی بر قلم دارم
«که تسکین می دهد داروی شعرم اضطرابم را»
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)