خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 4 از 4 نخستنخست ... 34
    نمایش نتایج: از 46 به 51 از 51

    موضوع: خود نوشت...

    1. Top | #46
      LEA
      کاربر برتر
      کاربر حرفه ای
      ناظر بخش

      نمایش مشخصات
      به نام خداوند ماه تابان :





      بارالها
      تو را شکر و سپاس بی انتها بابت توانی که به انگشتانم داده ای تا از تو بنویسم و از تو یاد کنم
      سپاس بابات چشمانی که می‌بیند
      گوش هایی که میشنود
      زبانی که سخن می‌گوید
      و دهانی که گذرگاه ذکر و بردن نام توست
      خواه گذرگاه قرآن باشد، خواه گذرگاه ذکر تو که از عمق جان می آید

      یا ربّ
      تو را شکر و سپاس
      که نفس میکشم
      که راه می روم
      که لبخند میزنم







      سپاس می گویم تو را ای مهربان یارم
      بابت آسمانها و زمین
      درختان و گل های لطیف
      کوه های بزرگ و دشت های پهناور
      سپاس برای ابرها
      باد
      باران
      برف
      خورشید
      ماه
      ستارگاه
      روز و شب
      شکر می گویم تو را ای روشنایی عالم
      بابت حیوانات
      فرشتگانی که به اذن تو باد و باران و برف رو به سوی مان روانه می کنند
      که برخی محافظ و برخی مقرب به درگاه تواند
      که از زمین تا آخرین آسمان در رفت و آمدند
      که پاک اند و پر نور











      شکر برای عزیزانم
      دوستانم
      و همه ی انسان ها
      از ازل تا به اکنون
      و هر آنکس را که به سویم فرستادی تا منرا در مسیر زندگی نشانه ای باشد
      چه در کتاب ها
      چه در تاریخ
      چه در حال حاظر
      و چه در گذشته
      چه در آینده
      برای رشد
      برای فهم
      خواه با تلخی آموخته باشم
      یا به شیرینی





      مهربانا
      بابت علم
      عشق
      خانواده
      ادب و کمال
      دین
      سپاس بیکران می گویم





      ای تنها پناهم
      به تو پناه می برم از انحراف و سیاهی
      از تکبر و غروری که مرا از تو دور می سازد
      از خودپسندی هایی که هلاک کننده ست
      از شیطان و کفر و شرک، به تو پناه میبرم
      از ناسپاسی و غفلت و گمراهی به تو پناه میبرم
      از تندروی و کند روی
      از خشک مذهبی و از تاریکی های درون، به تو پناه میبرم ای روشنای عالم





      مرا آن گونه ای قرار ده که خشنودی
      مرا در هر راه
      در هر مسیر
      در هر بخش از زندگانی، آن گونه ای هدایت بفرما که مقصدم آغوش پر مهر تو باشد.


      یا رب العالمین
      یا ارحم الراحمین
      مرا در راهی قرار ده که مرا برای آن آفریده ای
      و عشق و مهر به خودت را که در دل هر بنده ات قرار داده ای، آنچنان در دلم روشن و تابان گردان که جز تو نبینم و جز تو نخواهم





      ای تنها کَسَم
      یاری ام بفرما تا با بندگانت و مخلوقاتت، آنگونه ای رفتار کنم که تو رفتار میکنی
      همانگونه ای که تو خشنودی
      که من راضی ام به رضای تو
      و خشنودم به خشنودی تو





      پروردگارا
      ببخشای دستانی که گناه کرد
      چشمانی که پرده ی حیا را کنار زد
      زبانی که رنجاند
      و فکری که قضاوت نمود
      که تو بخشنده ترین بخشندگانی
      و مهربان ترین مهربانان





      یا رب
      در مسیر تقرب به سوی تو
      به پاهایم توان بخش تا محکم بایستند و در راهت سست نشوند
      و به دلم، ایمان و اخلاص عمیق عطا بفرما
      تا آنگونه ای به تو اعتماد کند که از زیباترین اعتنا هاست
      به گونه ای که در هر حال به تو و حکمت تو باور داشته باشم
      و از راه تو منحرف نشده و به سوی شیطان و بردگی او نروم








      و در آخر
      ای مهربان یارم
      ای که شکوه و عظمتت از تصور ها و ذهن ها فراتر است
      ای بزرگوار و کریم
      در لحظه ی مرگ
      میخواهم با آرامش چشمانم را ببندم
      و با شوق به سوی تو پر بگشایم
      مرا و بندگانت را مورد رحمت و لطفت قرار ده






      آمین یا رب العالمین
      بحق محمدٍ و آلِهِ الطاهرین ❤️









      آه ای جان
      آخر تا کی سرگردان...
      ویرایش توسط LEA : 02 اردیبهشت 1403 در ساعت 17:52

    2. Top | #47
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      img_20240421_192007_357.jpg
      تو کجایی؟ ‌ ‌
      تو کجایی؟؟
      من کجای قصه‌ات جا مانده بودم؛
      بیخیالش، آمدم ...
      آمدم، ‌باز این منم
      با این قلم ‌
      مونس شود، همپا شود، این برگه های کاغذم.


      آمدم، در انعکاس این حروف ‌
      از هزاران لحظه‌ی بعد از سکوت‌
      بی‌تفاوت از قضاوت در عبور‌‌


      بیخیالش...
      بیخیال آنچه پندارم‌!
      بیخیال، اما مپندارم‌! ‌
      پرانتز، نکته ای مبهم، ‌
      منم با پرسشی در دست ‌
      سوالم¿‌
      بی جوابم من برایت ‌‌


      کیستم من؟ چیستی تو؟ ‌‌‌
      پاسخ‌ات شو، گر سوالی هست با تو ‌


      پاسخ‌ات شو
      پاسخ‌ات شو ‌‌
      حل جدول، بازیت شو‌
      قهرمان قصه‌ات شو لمس احساس تنت شو ‌
      زنده در او لحظه‌ها باش بنده‌ی عشق و رها باش ‌
      خادم بی‌ادعا باش چون دعا عین دوا باش ‌
      جاری چون رودی به دریا یا دری در راه دینت رهبری بر سرزمینت دیده‌ام چون دیده بستم در کنارت گرچه دورم فاصله قدر حروفم، واسطه وحدت وجودم، چون بهاری باش و چون گل بایدت اما تحمل تا وصالت بهر بلبل.
      بار دیگر، لمس احساس تنت شو ‌‌
      اگر حس کردی با حذف کردنم قراره زندگی بهتری داشته باشی، اینکارو بکن. ولی اگه یه روزی فهمیدی مشکلت من نبودم، هیچوقت سعی نکن برگردی....

    3. Top | #48
      LEA
      کاربر برتر
      کاربر حرفه ای
      ناظر بخش

      نمایش مشخصات
      به نام خداوندگار مجنون



      اگر روزی رسید
      که مونس دلی برای ابدیت کنار خود خواستید
      کسی را برگزینید که نگاه به چشمانش برای لبخند زدنتان کافی باشد
      کسی که صدایش شما را از هر دنیایی که درونش غرق شده اید، بیرون بیاورد
      آنکه روشنای اتاق کنج قلبتان باشد
      کسی که شما را به اسمی صدا کند که کسی تا بحال صدا نکرده ست



      برای دخترکانم میخواهم
      مردانی را کنار خود داشته باشد که هر روز شانه بر گیسوانشان بکشد
      برایشان موها را گیس کنند
      و پایین گیس را با قطعه ای از دلشان گره بزنند
      و تار به تار موهایشان را آنگونه ای نوازش کنند که گویی ریسه های طلا را نوازش می‌کند
      و آنگونه موهایشان را ببوید که گویی گلی خوشبو را میبوید



      مردانی که با آنها عبادت میکنند
      که با آنها زیر باران میرقصند
      که کنار آتش شومینه باهم شعر میخوانند
      باهم بچگی میکنند
      بچگانه و کودکانه حرف میزنند
      ناز می‌کنند
      و در آخر
      با ارامش
      قطعه ای موسیقی را به جان گوش هایشان می سپارند




      مردانی که با آنها آشپزی می‌کنند
      و نمک عشق را به غذایشان می پاشند

      مردانی که هم مرهم اند و هم غیور
      آنانکه پناه اند و گرمای دل
      که تا حس میکنی درمانده شده ای، زیر بال و پَرَت را بگیرند
      و تو را به سینه ی امنشان تکیه می دهند
      تگ را که هیچ
      حتی می‌شود همه ی زندگی ات را به سینه اش تکیه دهی
      مردانی که اشک را از گونه هایتان پاک میکنند




      و آنگاه که میخندی، خنده یادشان برود و با لبخند و چشمان براق به خنده ات خیره شوند
      مردانی اگر در دنیای بیرون مغرور و جدی اند ولی تمام عشق و لبخندشان برای تو باشد
      اصلا تو را که می‌بیند گره ابروانش خود ب خود باز شود





      من مردانی را می‌گویم که تجلی زیبایی از خدا هستند
      مردانی از تبار علی




      و برای پسر های مهربانم میخواهم
      همدلانی نصیبشان شود که رنگهای رنگارنگی برای دنیای سفت و سختشان باشد
      که چراغ خانه شان باشد
      وقتی بی رمق از جنگ با روزگار برمی‌گردند، با دیدن روشنای خانه، شاخه های پیچک وار سبز به دور قلب دردمندشان بپیچد




      برایشان بانویی آرزومندم که چشمانش، انگیزه ی ادامه شان باشد
      بانویی که مرهم دل است
      و می‌شود سر روی پایش گذاشت و با نوازش دستان کوچکش به روی موها، با آرامش خوابید
      آنکه شقیقه شان را می‌بوسد
      تا این بوسه به ذهن و فکر درهم و آشفته شان رسد
      قلبشان را می بوسد
      بابت صبوری اش
      اینکه باعث می‌شود مردشان سرپا بایستد
      بوسه ای به نشانه ی سپاس گذاری



      آنکه هر آنچه مربوط به توست را دوست می‌دارد
      رنگ چشمانت
      موهایت
      صدایت
      دستانت
      رفتارت
      اندیشه ات
      لبخندت





      برایتان دلی را می‌خواهم که با لبخند یارتان محکم تر بتپد
      و با غم و دردش، آنقدر سنگین شود که تپیدن را فراموش کند
      برایتان زندگی میطلبم
      زندگی که کمال و پیوند انسانیت را به زیباترین شکل تجلی کند




      برایتان از پرودگار عشق، عشق میطلبم




      +1403/2/12
      آه ای جان
      آخر تا کی سرگردان...

    4. Top | #49
      کاربر نیمه فعال

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      ¹⁴⁰³/⁵/²⁶
      نمیدانم پدر..
      نمیدانم کجای راه را اشتباه رفته ام..
      تا کجا ها رفته ام و نرسیده ام..
      تا کجا ها بی مهابا رانده ام..
      هرچه هست..
      تا هر کجا که رسیده و نرسیده ام..
      خسته ام پدر..
      دلم آغوشِ گرمت را میخواهد..
      آغوشی امن.. مطمئن..
      آغوشی محکم.. از جنسِ نور
      پدر.. پدر.. پدر
      و بازهم پدر..
      هستی دیگر؟
      آن دنیا منتظرم میمانی؟
      میدانم..
      میدانم..
      میدانم..
      باید بمانی.. آن دنیا باید داشته باشمت..
      برای همیشه و تا آخر عمر..
      دلم برایت پر نه، بال می زند.
      بال بال زدنِ کبوتر را دیدی؟ به وقتِ شکار.. چگونه تقلا میکند برای رهایی..
      تقلا میکنم برای رهایی از این جهانِ سرتاسر رنج
      همانند کبوتری زخمی با بالهای خونی اش.. که راهی ندارد جز جست و خیز.. برای فرار از دستِ شکارچی نامهربان..
      روزگار عجیب نامهربان است..
      من همان کبوترم.. همان کبوتری که با تمامِ توانش میخواهد زنده بماند.. میخواهد زندگی کند.. میخواهد پرواز کند..
      من همان کبوترم.. شاید بالهایم زخمی باشد.. خسته باشد.. کم زور باشد.. اما من همان کبوترم..
      همان کبوتری که باید پرواز کند.. روزی در این جهان..
      هرچه قدر شکارچی نامهربان تر باشد.. عیبی ندارد می رقصم به سازِ این جهان..
      می رقصم تا روزی که در کوچه ما هم عروسی شود..
      تا آن روز می رقصم پدر..
      تا روزی که جهان نیز به سازِ من برقصد..

      1723830903.853h.jpg

    5. Top | #50
      LEA
      کاربر برتر
      کاربر حرفه ای
      ناظر بخش

      نمایش مشخصات



      احساساتم تنها مانده اند.
      سالهاست که تنها مانده اند و روی پای خود ایستاده اند.
      حس میکنم بعد از گذر آن سال‌های سخت و تلخ، پاهایشان خسته ست،
      نیاز به مأمنی دارند که به آن تکیه داده و از پای نیفتند
      که نترسند
      که نلرزند...
      حس میکنم نیاز به بهاری دارند تا سرمای خزان گذشته را از آنان بستاند
      و شکوفه ای صورتی را بر پیکر شان، بشکُفَد...

      اما دوست من!
      نمیتوانم آنان را به هر مأمن و تکیه گاهی بِسپارَم
      اگه تکیه گاه سست باشد از ریشه، ویران
      احساساتم فرو خواهند ریخت
      انگاه سرپاکردنش، از عهده ام بر می آید؟
      وقتی بر خاک ظلمت بیفتد، مزید بر خستگی، پایَش هم میشکَنَد...
      ترمیم شکستگی زمان بر است و خستگی احساس، دیگر صبر و زمان را برنمی تابَد...
      من نمی‌توانم به عشق دیدن بهار احساسات خویش، بی گدار به آب زَنم...
      اما نمی دانم چطور خستگی احساساتم را در آغوش کشیده و التیام دهم...
      چگونه امیدوارش کنم به ایستادن و از پای ننشستن...؟
      چگونه بگویم راه بس طولانیست و صبر های طولانی تری می‌طلبد...؟

      شاید بهتر است گرد و خاک شومینه ی گوشه ی قلبم را با دستمالی گلدوزی شده از صبر، گردگیری کنم
      روشنش کنم
      و تشکچه ای سفید را مقابلش بگذارم،
      بالشتک های رنگی را اطرافش چیده، و احساسات را رویش بنشانم.
      و شاید لیوان شیری گرم کنم بلکه سرمای نشسته به جانش کمرنگ شود...
      شعر بخوانم
      آرام شود
      بنوازم
      لبخند زند
      ببوسمش
      بخوابد

      آرام بخواب
      ای طومار طولانی خستگی...
      آه ای جان
      آخر تا کی سرگردان...

    6. Top | #51
      کاربر باسابقه

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      تجربه‌ی «دوست نداشته شدن» انقدری برای روان آدمیزاد دردناک و مخربه که ازش به عنوان هسته‌ی اصلی شرم یاد میشه. «دوست نداشته شدن به شرمی عمیق و دردناک منتهی می‌شود. گویی شرم‌آور است که کسی من را دوست ندارد.»
      اگر حس کردی با حذف کردنم قراره زندگی بهتری داشته باشی، اینکارو بکن. ولی اگه یه روزی فهمیدی مشکلت من نبودم، هیچوقت سعی نکن برگردی....

    صفحه 4 از 4 نخستنخست ... 34

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن