سال سوم راهنمایی یه معلم ادبیات داشتیم بسیاااااار بداخلاق
یه لقب بسیار مبارکی هم داشت که نگم بهتره. چشماش سبز خیلی خیلی روشن بودن و اخلاق به شدت مردونه. کلا این خانوم یه قطره احساسات نداشت و انقدر اخم میکرد و چشم غره میرفت که خط اخم داشت
(چیزی که تمام خانوما ازش فرارین
) یه دفعه امتحان شفاهی ترم میخواست ازمون بگیره... چند تا از بچه ها رو به سمت تخته فراخواند
(به همین غلظت دقیقا! انگار داشتن دعوتنامه مرگ میدادن بهمون :/ ) ایشون موقع پرسیدن سه ثانیه صبر میکرد و اگه بلد نبودی، یا مِن مِِن میکردی میرفت تا از نفر بعدی بپرسه... اگه حال اون روزش خوب بود البته... و اگه نبود هم خیلی شیک و مجلسی میگفت : صفر بشین. -_- خلاصه دوستان رفتن پای تخته و ایشون از یکی سوال کرد و دختره گفت: الان میگم خانوم.... الان میگم... و بعد از شدت استرس یهو غش کرد
بقیه دخترایی هم که پای تخته بودن یا یکیشون زد زیر گریه... اون یکی زانو زد رو زمین ...خلاصه کلاس بهم ریخت ناجور
) و معلم محترم کلاس در نهایت خونسردی به ماها گفت که یکی بیاد اینو از روی زمین جمع کنه یکی هم براش آب قند بیاره :/ علاقه همگی دانش آموزان به این خانوم در حدی بود که یه بار یکی از بالای راه پله مدرسه روش چایی خالی کرد