در فکر خیال شورانگیزت گرفتار شدم
دچار وسواس فکری این رفتار شدم
آخر ندانست این عقل و هوش من که
تو چه داشتی که این چنین گرفتار شدم
-خودم
در فکر خیال شورانگیزت گرفتار شدم
دچار وسواس فکری این رفتار شدم
آخر ندانست این عقل و هوش من که
تو چه داشتی که این چنین گرفتار شدم
-خودم
عشق تو را به صد سیم و زر نفروشیم
حتی خیالت را بر این فرض نفروشیم
به فدای روی زیبایت هزاران گل مریم
که تار مویت را به هزاران زر نفروشیم
-خودم
ما مشق غمِ عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همهی ما ...
با پسرا و دخترای پولدار نپرید،
وارث حقیقی زمین؛ ما مستضعفین خواهیم بود
عاقل ترین آدم شهر مجنون شده است
سرگشته ی گیسوی کمندی شده است
افسوس که ترسم گویم این عشق را
وگر نه که دل برایش خون شده است
-خودم
روزگاری است که با ریگ روان همسفرم
میروم راه و ز منزل خبری نیست مرا
هیچ جوینده ندانست که جای تو کجاست...
هر که میبیند چو کشتی بر لب ساحل مرا
مینهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا
هیچ جوینده ندانست که جای تو کجاست...
درخت خشکم و همصحبت کبوترها
تو هم که خستگیات رفت، میپری از من ...
با پسرا و دخترای پولدار نپرید،
وارث حقیقی زمین؛ ما مستضعفین خواهیم بود
نه صبر هست ما را، نه دل، نه تاب هجران
ماییم و نیمه جانی، آن هم به لب رسیده ...
با پسرا و دخترای پولدار نپرید،
وارث حقیقی زمین؛ ما مستضعفین خواهیم بود
پلنگ سنگی دروازههای بستهی شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
تفاوتهای ما بیش از شباهتهاست، باور کن
تو تلخی شراب کهنهای، من تلخی زهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن، فکر کن من هم
یکی از سنگهای کوچک افتاده در نهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمیبخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشتهای سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازههای بستهی شهرم ...
با پسرا و دخترای پولدار نپرید،
وارث حقیقی زمین؛ ما مستضعفین خواهیم بود
آن را که حلال زادگی، عادت و خوست
عیب همه مردمان به چشمش نیکوست
معیوب همه عیب کسان می نگرد
از کوزه همان برون تراود که در اوست
شیخ بهایی
...
آه ای جان
آخر تا کی سرگردان...
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 2 مهمان)