ای کرده شراب ِحب دنیا مستت
هوشیار نشین که چرخ سازد پستت
مغرور جهان مشو که چون مثل حنا
بیش از دو سه روزی نبود در دستت
ای کرده شراب ِحب دنیا مستت
هوشیار نشین که چرخ سازد پستت
مغرور جهان مشو که چون مثل حنا
بیش از دو سه روزی نبود در دستت
زندگی بافتن یک قالی است
نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده است
تو در این بین فقط میبافی
نقشه را خوب ببین !
نکند آخر کار ، قالی زندگیت را نخرند!!!
به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچسانم
پشت هیچسان جایی است.
پشت هیچسان رگ های هوا پر قاصدهایی است
که خبر می آرند از گل واشده دورترین بوته خاک
روی شن ها هم نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند.
پشت هیچسان چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
سهراب سپهري
تو کجایی سهراب ؟
تو کجایی سهراب ؟
آب را گل کردند
چشم ها را بستند و چه با دل کردند ...
وای سهراب کجایی آخر ؟ ...
... زخم ها بر دل عاشق کردند
خون به چشمان شقا یق کردند ...
تو کجایی سهراب ؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند،
همه جا سایه ی دیوار زدند ...
ای سهراب کجایی که ببینی حالا
دل خوش مثقالی است! ....
دل خوش سیری چند ؟
صبـــــــــــــــــر کن سهـــــــــــــــراب...!
قایقت جـــــــــــــــا دارد ؟؟!؟
همه جا سایه ی دیوار زدند ...
ای سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی است! ....
دل خوش سیری چند ؟
صبر کن سهراب...گفته بودی قایقی خواهی ساخت...!
قایقت جا دارد؟
من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم
اﺳﯿﺮ ﺑﻨﺪ ﺷﮑﻢ را دو ﺷﺐ ﻧﮕﯿﺮد ﺧﻮاب :
ﺷﺒﯽ زﻣﻌﺪه ﺳﻨﮕﯽن ، ﺷﺒﯽ زدﻟﺘﻨﮕﯽ
اصن اینو سعدی واس من گفته
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
دل غمگین و تنهایی ندیدید...
خیال آسمان سایی ندیدید؟؟
شبی دست مرا ول کرد و گم شد...
شما مرگ مرا جایی ندیدید؟؟؟
من مسئول چیزی هستم که میگم،
نه چیزی که تــــــو ازش برداشت میکنی ....!!!
...
گفتنی ها بس بود...نوبت خاموشیست...(ح)
...
سکوت میکنم ... سه نقطه و علامت تفکر...(ح)
این توی یکی از قرابت معنیا بود به دلم نشست اساسی.
عشقبازی را چه خوش ، فرهاد مسکین کرد و رفت ... جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت
.
یادگاری در جهان ،از تیشه بهر خود گذاشت.... بیستون را گر ز خون خویش رنگین کرد و رفت
.
دیشب آن نامهربان مَه آمد و از اشک شوق... آسمان دامنم را پُر ز پروین کرد و رفت
.
پیش از اینها ای مسلمان داشتم دین ودلی... آن بت کافر چنینم بی دل و دین کرد و رفت
.
تا شود آگه ز حال زار دل ، باد صبا ..........مو به مو گردش در آن گیسوی پرچین کرد و رفت
.
وای بر آن مردم آزاری که در ده روز عمر.... آمد و خود را میان خلق ننگین کرد و رفت
.
این غزل را تا غزال مُشک موی من شنید ....آمد و بر «فرّخی» صد گونه تحسین کرد و رفت
ویرایش توسط areff10 : 17 دی 1392 در ساعت 01:00
این چه حـرفیست که در عالم بالاست بـهـشـت ؟
هـر کجا وقت خـوش افـتـاد همانجاست بـهـشـت
دورخ از تیــــرگی بـخت درون تـــــو بــود
گـردرون تـیــره نباشد هـمه دنیــــاست بـهـشـت
صائب تبریزی
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم؟
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟
ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم
دست ازان زلف بدارید که ما بیکاران
عمر خود در سر یک عقدهٔ مشکل کردیم
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنهٔ دل کردیم
آسمان بود و زمین، پلهٔ شادی با غم
غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم
ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب
قطع امید ز سر رشتهٔ ساحل کردیم
رفت در کار سخن عمر گرامی صائب
جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم؟
صائب تبریزی
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟ قیصر امین پور
بی پاسخ
درتاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید
خودم رادر پس در تنها نهادم
و به درون نهادم
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها درسایه بهتی فرو می رفت
من در پس در تنها مانده
سهراب سپهری
دیدی که چه بی رنگ و ریا بود زمستان ؟
مظلوم ترین فصل خدا بود زمستان
دیدیم فقط سردی او را و ندیدیم
از هر چه دو رنگی است رها بود زمستان
بود هرچه فقط بود سپیدی و سپیدی
اسمی که به او بود سزا بود زمستان
گرمای هر آغوش تب عشق دم گرم
یکبار نگفتند چرا بود زمستان
بی معرفتی بود که هر بار ز ما دید
با این همه باز اهل وفا بود زمستان
غرق گل و بلبل شد اگر فصل بهاران
بوی گل یخ هم به هوا بود زمستان
با برف بپوشاند تن لخت درختان
لبریز و پر از شرم و حیا بود زمستان
در فصل خودش ، شهر خودش ، بود غریبه
مظلوم ترین فصل خدا بود زمستان …
شاعر : ؟؟
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)