فقيري ٣٠ سال کنار جادهاي نشسته بود.اکهارت توله، نويسنده کانادايي
يک روز غريبهاي از کنار او ميگذشت. فقير به عادت هميشگي، کاسه خود را به سوي غريبه گرفت و گفت: «بده در راه خدا.»
غريبه گفت: «چيزي ندارم تا به تو بدهم.»
آن گاه از فقيرپرسيد: «آن چيست که رويش نشستهاي؟»
فقير پاسخ داد: «هيچ! يک صندوق قديمي ست. تا زماني که يادم ميآيد، روي همين صندوق نشستهام.»
غريبه پرسيد: «آيا تاکنون داخل صندوق راديده اي؟"
فقير جواب داد: «نه، براي چه داخلش را ببينم؟ در اين صندوق هيچ چيزي وجود ندارد.»
غريبه اصرار کرد: «چه عيبي دارد؟ نگاهي به داخل صندوق بينداز.»
فقير کنجکاو شد و سعي کرد که درِ صندوق را باز کند. ناگهان در صندوق باز شد واو با حيرت و شادماني مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است .
اکنون من همان غريبهام که چيزي ندارم به تو بدهم، اما ميگويم که نگاهي به درون بينداز؛ نه درون يک صندوق، بلکه درون چيزي که به تو نزديکتر است: «درون خويش»
صدايت را ميشنوم که ميگويي: «اما من فقير نيستم.»
به نظر من، فقير حقيقي همه کساني هستند که ثروت حقيقي خويش را پيدا نکردهاند؛ همان ثروتي که شادماني از هستي است؛ همان چشمههاي آرامش ژرف که در درونميجوشد.