یاران، غمم خورید، که غمخوار ماندهام
در دست هجر یار گرفتار ماندهام
یاری دهید، کز در او دور گشتهام
رحمی کنید، کز غم او زار ماندهام
یاران من ز بادیه آسان گذشتهاند
من بیرفیق در ره دشوار ماندهام
در راه باز ماندهام، ار یار دیدمی
با او بگفتمی که: من از یار ماندهام
دستم بگیر، کز غمت افتادهام ز پای
کارم کنون بساز، که از کار ماندهام
وقت است اگر به لطف دمی دست گیریم
کاندر چه فراق نگونسار ماندهام
ور در خور وصال نیم مرهمی فرست
از درد خویشتن، که دلافگار ماندهام
دردت چو میدهد دل بیمار را شفا
من بر امید درد تو بیمار ماندهام
بیمار پرسش از تو نیاید، به درد گو:
تا باز پرسدم، که جگرخوار ماندهام
مانا که بر در تو عراقی عزیز نیست
کز صحبتش همیشه چنین خوار ماندهام
حکایت ما جاودانه شود
اگر یکبار زلف یار از رخسار برخیزد
هزاران آه مشتاقان ز هر سو زار برخیزد
وگر غمزهاش کمین سازد دل از جان دست بفشاند
وگر زلفش برآشوبد ز جان زنهار برخیزد
چو رویش پرده بگشاید که و صحرا به رقص آید
چو عشقش روی بنماید خرد ناچار برخیزد
صبا گر از سر زلفش به گورستان برد بویی
ز هر گوری دو صد بیدل ز بوی یار برخیزد
نسیم زلفش ار ناگه به ترکستان گذر سازد
هزاران عاشق از سقسین و از بلغار برخیزد
نوای مطرب عشقش اگر در گوش جان آید
ز کویش دست بفشاند قلندروار برخیزد
چو یاد او شود مونس ز جان اندوه بنشیند
چو اندوهش شود غم خور ز دل تیمار برخیزد
دلا بیعشق او منشین ز جان برخیز و سر در باز
چو عیاران مکن کاری که گرد از کار برخیزد
درین دریا فگن خود را مگر دری به دست آری
کزین دریای بیپایان گهر بسیار برخیزد
وگر موجیت برباید، زهی دولت، تو را آن به
که عالم پیش قدر تو چو خدمتکار برخیزد
حجاب ره تویی برخیز و در فتراک عشق آویز
که بیعشق آن حجاب تو ز ره دشوار برخیزد
عراقی، هر سحرگاهی بر آر از سوز دل آهی
ز خواب این دیدهٔ بختت مگر یکبار برخیزد
حکایت ما جاودانه شود
بکشم به ناز روزی سر زلف مشک رنگش
ندهم ز دست این بار، اگر آورم به چنگش
سر زلف او بگیرم، لب لعل او ببوسم
به مراد، اگر نترسم ز دو چشم شوخ شنگش
سخن دهان تنگش بود ار چه خوش، ولیکن
نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش
چون نبات میگدازم، همه شب، در آب دیده
به امید آنکه یابم شکر از دهان تنگش
بروم، ز چشم مستش نظری تمام گیرم
که بدان نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش
چو کمان ابروانش فکند خدنگ غمزه
چه کنم که جان نسازم سپر از پی خدنگش؟
زلبش عناب، یارب، چه خوش است!صلح اوخود
بنگر چگونه باشد؟ چو چنین خوش است جنگش
دلم آینه است و در وی رخ او نمینماید
نفسی بزن، عراقی، بزدا به ناله زنگش
حکایت ما جاودانه شود
گفتم ای دل ، نَروی ؟
خار شوی ، زار شوی
بر سرِ آن دار شوی
بی بَر و بی بار شوی
نکند دام نهد ؟
خام شوی ، رام شوی ؟
نَپَری جَلد شوی ،
بی پر و بی بال شوی ؟
نکند جام دهد ؟
کام دهد ، از لب خود وام دهد ؟
در بَرَت ساز زند ، رقص کند ،
کافر و بی عار شوی ؟
نکند مست شوی؟
فارغ از این هست شوی ؟
بعد آن کور شوی،
کَر شوی ، شاعر و بیمار شوی ؟
نکنَد دل نَکَنی ،
دل بِکَنَد ،
بهرِ تو دل دل نکُند ؟
برود در برِ یار دگری ،
صبح که بیدار شوی ؟
طره مشکيني، برده هوشم
وز لب نوشيني، باده نوشم
او ز تير مژگان، جان ستاند
من به راه جانان، جان فروشم
چون آن آتشين لب، مي در سبو نيست
گل با آن لطافت، هم رنگ او نيست
مدعي ز عشق من کرده گفت و گويي
من به آن بتم عاشق، جاي گفت و گو نيست
نغمه برکشيده بلبل، لاله خفته در کنارش
وان که نوگلي ندارد چون خزان بود بهارش
رهی معیری
حکایت ما جاودانه شود
جواد مزنگی...قشنگه
وقتی نباشی ... پستچی یک بسته غم می آورد
تصـــــویـری از آینــــده با طـــرحِ عَــــــدَم می آوردعمری به رسمِ عاشقـی در گـل نظـــر کردم ولیگل با تمــــامِ خوشگـلی پیــشِ تو کـــم مـی آوردحتـــی رقـــابت بیــنِ تــو با گــل اگـــر برپـــا شودبلـبل بــه نفــعِ خوبیـَت صـــدها قســـم می آوردمن تـازگی فهـمیـــده ام بی مهـــــربانی هـایِ توحتــی درختِ ســرو هـم از غصـه خــــم می آوردلــــرزیدنِ قلــــــبم بــرایِ فکـــــرِ تنهـــا رفـتنــــتمــن را به یـــادِ فــاجعـــه در شهــر بـَم مـی اوردمن خواب دیدم نیستـی ، وَ غم به قصدِ مـرگِ منیک قهــوه یِ قاجــــار با مخـلوطِ سـَـــم می آوردجادویِ من در شـاعـری تنهــا نوشتـن بود و بـسحـس تو صـــــدهـا شعـــر بـر لـوح و قلم می آورد
نشستم روی ساحل، حال دریا را نمیدانم!
من این پایینم و قانون بالا را نمیدانم !
چرا اینقدر مردم از حقایق رویگردانند؟!
دلیل این همه انکار وحاشا را نمیدانم!
تمام قصههای عاشقانه آخرش تلخ است!
دلیل وضع این قانون دنیا را نمیدانم!
نپرس از من که: «در آینده تصمیمت چه خواهد شد»؟
کهمن برنامه های صبح فردا را نمیدانم!
همیشه ترس از روز مبادا داشتم، اما،-
کماکان معنی «روز مبادا» را نمیدانم!
توتا دیروز میگفتی که: «بی تو زود میمیرم»
-ولی این حرف دیروز است؛ حالا را نمیدانم-
برای چندمین بار است ترکم میکنی، اما-
گمانم بیش از این راه «مدارا» را نمیدانم!
نمیدانم که این شعر از کجا در خاطرم مانده:
یکی اینجا دلش تنگ است! آنجا را نمیدانم!
چرا اینقدر آدم های تنها زود میمیرند؟!
دلیل مرگ آدم های تنها را نمیدانم!
همیشه شعرهایم چیزهایی از تو میدانند ؛
که من- با آنکه شاعر هستم- آنها را نمیدانم!
اصغر عظیمی
چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی
سپر انداخت عقل از دست ناوکهای خون ریزت
برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی
فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت
لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن
بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت
جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی
اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه انگیزت
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت
دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش
که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت
حکایت ما جاودانه شود
ادبیاتــی آنچنانی فکر نکنم باشه اما قشنگــه بخونیدش
#ياسر_قنبرلو
شرقي ام! عمري ست محكومم به سنت داشتن
در وطن بودن ولي احساس غربت داشتن
كار من از هفت جدّم قصه خواندن بوده است
زندگي كردن براي زنده ماندن بوده است
عشق من را شيخ ها در آسمان گم كرده اند
از خدا برگشته اند و روبه مردم كرده اند
مي فروشد هر كس و ناكس بن چشم تو را
توي بازار سياهش "ژاپن"چشم تو را
شرقي ام! عمري ست محكومم به سنت داشتن
شرقي ام! چيزي ندارم غير غيرت داشتن
تا نگهباني كنم با جان خود جان تورا
تا نبيند هيچ مردي "چين"دامان تورا
آسيا نوبت به نوبت دست من چرخيده است
دردرا مثل زبان مادري فهميده است
از برادرهاي خوني بر سر يك تكه نان
آسياي من فقط خون برادر ديده است
كشتن چندين نفر در معبد "بوداييان"
خودكشي كردن به سبك تلخ "ساموراييان"
غرق كردن توي اقيانوس نا آرام ها
ذره ذره سوختن در آتش صدام ها
گوش دادن به صداي پخته ي خاخام ها:
"از زمين تا آسمان فرق است در اسلام ها"
بي صدا پشت سر ديوار"چين پنهان"شدن
"بين هفتادو دو ملت" گيج و سرگردان شدن
شرقي ام! مردي كه تاتو باتو بي تو گريه كرد
"هند" را از "بمبئي"تا"دهلي نو" گريه كرد
گريه كرد و عشق را در قالب جانش فروخت
شرقي ام! مردي كه نانش را به ايمانش فروخت!
فریاد من از فراق یارست
و افغان من از غم نگارست
بی روی چو ماه آن نگارین
رخساره من به خون نگارست
خون جگرم ز فرقت تو
از دیده روانه در کنارست
درد دل من ز حد گذشتست
جانم ز فراق بیقرارست
کس را ز غم من آگهی نیست
آوخ که جهان نه پایدارست
از دست زمانه در عذابم
زان جان و دلم همی فکارست
سعدی چه کنی شکایت از دوست
چون شادی و غم نه برقرارست
حکایت ما جاودانه شود
اي که از لطف سراسر جانيجان چه باشد؟ که تو صد چنداني
تو چه چيزي؟ چه بلايي؟ چه کسي؟فتنه اي؟ شنقصه اي؟ فتاني؟
حکمت از چيست روان بر همه کس؟کيقبادي؟ ملکي؟ خاقاني؟
به دمي زنده کني صد مردهعيسيي؟ آب حياتي؟ جاني؟
به تماشاي تو آيد همه کسلاله زاري؟ چمني؟ بستاني؟
روي در روي تو آرند همهقبله اي؟ آينه اي؟ جاناني؟
در مذاق همه کس شيرينيانگبيني؟ شکري؟ سيلاني؟
گر چه خردي، همه را در خوردينمکي؟ آب رواني؟ ناني؟
آرزوي دل بيمار منيصحتي؟ عافيتي؟ درماني؟
گه خمارم شکني، گه توبهمي نابي؟ فقعي؟ رماني؟
ديده من به تو بيند عالمآفتابي؟ قمري؟ اجفاني؟
همه خوبان به تو آراسته اندکهربايي؟ گهري؟ مرجاني؟
مهر هر روز دمي در بنده اتسحري؟ صبح دمي؟ خنداني؟
همه در بزم ملوکت خوانندقصه اي؟ مثنويي؟ ديواني؟
حکایت ما جاودانه شود
خون می چکد از تیغ نگاهی که تو داری
فریاد ازان چشم سیاهی که تو داری
در حمله اول ز جهان گرد برآرداز خال و خط و زلف، سپاهی که تو داری
هر چند گلی نیست به خوش چشمی نرگسدر خواب ندیده است نگاهی که تو داری
گر در دهن تیغ درآیی ظفر از توستاز دست دعا پشت و پناهی که تو داری
مهر تو محال است جهانگیر نگردداز سبزه خط مهر گیاهی که تو داری
آهو نتواند ز سر تیر تو جستندل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری؟
برقی است که ابرش ز سیه خانه لیلی است
در زلف سیه روی چو ماهی که تو داری
با خودشکنی، داعیه سرکشی و نازمی بارد ازان طرف کلاهی که تو داری
صائب کمی از گلشن فردوس ندارددر عالم معنی سر راهی که تو داری
حکایت ما جاودانه شود
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)