امتحانای میانترم شروع شده و حدود یک ماهه دیگه از دانشگاه مونده..... نمیدونم چه کار مزخرفیه یاد گرفتیم فقط دعا کنیم که روز ها زودتر بگذرن
تولد باباجونه و دلم میخاد برم پیشش و از کیک تولدش بخورم
حوصله درس نداررمممم
امتحانای میانترم شروع شده و حدود یک ماهه دیگه از دانشگاه مونده..... نمیدونم چه کار مزخرفیه یاد گرفتیم فقط دعا کنیم که روز ها زودتر بگذرن
تولد باباجونه و دلم میخاد برم پیشش و از کیک تولدش بخورم
حوصله درس نداررمممم
من ساختم،آنچه مرا ویران کرد
امروز خیلی حالم بهتر شد.باید یکم بیشتر خودمو کنترل کنم.سریع به هم میریزم.امیدوارم دیگه مثل دیروز نشم که هم خودمو ناراحت کنم هم دیگران رو
من ساختم،آنچه مرا ویران کرد
دقیقا از ۳۰ فروردین تا امروز ۱۹ اردیبهشت مریضم.
همینجور دوره های متوالی که تموم نمیشن.
احمقانست که وسط بهار دارم زیر پتو میلرزم.
این ۳ هفته یکی از مهمترین دوره های مدرسه بود.همش میانترم کتبی و شفاهی
این یه چیز بدیهیه و هیچکس مسلما مریضی تب و لرز و عفونت و اینارو دوست نداره،اما واقعا ازش متنفرم.اینقدر شربت سرفه و سرماخوردگی خوردم قیافم شبیه عسل و آویشن و ژلوفن شده .
یحتمل ویروسه.
برای همتون آرزوی موفقیت و سلامتی میکنم
وقتی رفاقتت با یکی تموم میشه
تمام رازهاشو پیش خودت نگهدار
پایان رفاقت پایان شرافت نیست...
دیشب خیلی بد خوابیدم
امروز صبح هم هفت بیدار شدم
هوشیار نیستم خوابمم نمیاد
داشتم شیمی این درس شیرین اصل زندگی رو میخوندم که فرطی برق رفت ...
اصلا عالی شد
خوابم گرفت دوباره
حتی این جریان خواب اور بودن نوسانی شده
میره میاد با ولتاژ نامیزون : ))
امروز باز عقب میوفتم کههه
کمی استرس دارم
وقتی مرتب میکنم اطرافمو ذهنم شفاف میشه انگار که نثلا قبلش کور بوده!![]()
بعضی وقت ها باید برای چیزهایی که ارزش جنگیدن دارن بجنگی!
"چقدر عوض شدی
دیگه مثله قبلنا نمیخندی
تلخه چشمات
دو رگه نگاه میکنی مردمو"
مثل آدمی شدم که منتظره یکی در بزنه و بگه تمام
زندگیت تموم شد
همون چیزی که میخواستی..
مثل مرده متحرکی شدم
که بوی مرگ میده
اما مرگ؟
...
روزایی بوده که دوست داشتم بمیرم و فقط تموم شه..اما اون روزا گذشتن..تموم شدن..
روزایی بوده که تنها چیزی که گره م میزده به زندگی..
این جمله بوده
"حواست هست؟فقط همین ی زندگیو داریا
تموم میشه
تموم میشی!"
اما این جمله الان حتی اصلا به کارم نمیاد
میخوام تموم شه
.
شاید حالم بد نیست
بد منم !
بعد میان ترم ها تقریبا هیچی درس نخوندم
عجیبه
تو بازه امتحانات دلت میخواد فیلم ببینی، بیرون بری، تفریح کنی
اما وقتی آخرین امتحان رو میدی هیچ حسی نداری حتی خوابیدن هم عذاب آور میشه برات و برای من همیشه بدترین دوره ای که گذروندم همین دوران بوده.
داشتم به این فکر میکردم کاش پروسه امتحان و آزمون یه سیکل استرس زا نبود، مثلا اینطور بود که کسی استرس پاس شدن و قبول شدن نداشت اما در کنارش مهارت های لازم رو هم کسب میکردی اما تقریبا همه چیز برعکسه. متاسفانه حجم زیاد خستگی هامون به این دلیل نیست که داریم تلاش میکنیم، فقط به این خاطره که از نتیجه واهمه داریم، میترسیم نکنه این تلاش جواب نده و این ترس هم محصول سیستم معیوب آموزش از مدرسه تا دانشگاه و الی اخر ...
استرس امتحان نهایی دارم
احساس میکنم امسالم پشت کنکور میمونم
اما الان وقت فکر کردن به این مسئله نیست فعلا تلاشم میکنم تا ببینم بعد کنکور چی میشه
امیدوارم همین امسال نتیجه مورد نظرم رو بگیرم
ی سال دیگه پشت کنکور بودن واقعا سخته
از صبح اومدم خونه احمد اینا تا شبم اینجا تلپم
گفته بودم که عید میخواستم برم نشد بعدا دیدنش ولی فایده نبود باس میرفتم
آنقدر پشت رول سلطون ننشستم باطریش خوابیده بود ،شارژر باتری داشتم زدم استارت زدم رفتم هر جور بود ساعت هفت صبح
امروز احمد دانشگاه نداشت گاراژ هم ماشین زیر دستش نباشه نمیره دوشنبه رو ، بنده خدا ننه اش به زحمت افتاد یه مهمون اضافه (من)شد
برای یه چیز دیگه هم رفته بودم ، کفترام ، روز بیست مهر همرو ریختم (۲۰ تا بودن ) تو قفس بردم تحویل دادم امانت بهش ، که بعد کنکور بیارمش ، امروز همین که برق رفت و پارت اول درسی رو تکمیل کردم ، رفتیم یکم بپرونیم ، ولی چیزی که فهمیدم این بود که از بیست تا مدل سوتی که بلد بودم فقط پنج تاش یادم مونده بود ، دیگه یادم رفته ، بعد احتمال زیاد از این شهر برم واسه رشته های مورد نظرم ، کسی نیست کفتر بپرونه ، همرو از بیخ بخشیدم به رفیق شفیقم ، گفتم خواست بفروشه هم بفروشه ، چون قراره بی صاحب شن گربه بزنه بهشون و کفتر بازای محل صاحب بشن
خلاصه دیگه کلا آدم قبل نیستم ، نمیدونم بهترم یا نه ، ولی یال و کوپال و ریخته و حتی نوع حرف زدم و رفتارم تغییر کرده
خدا بخیر کنه ، پناه بر خدا
وقتی تاس آدم بد نشست، بد نشست .
این دنیا یه نخود بهم مردونگی نشون نداده که براش یه دنیا مردونگی کنم
احتیاج دارم ب یک گریه که تموم غصه هامو بشوره ببره..اما چرا فرداش انگار دوباره قلبم سنگینی میکنه؟
انگاری دارم تو برزخ دست و پا میزنم..چرا نمیتونم خودمو جمع کنم؟شد سه سال و من هنوز دلتنگ رفتن عموم هستم.....هنوز نتونستم نبودن داییم و گوشه گیریش تو این مدتو هضم کنم..
سه ساله که این دختر دیگه دختر سابق نیست..اونایی ک هم پدر بودن هم برادر..الان یکیش زیر خاکه یکیش ک دیر ب دیر میبینمش...
از دست خودم دلخورم ک چرا قوی نیستم.جمع جور کردن خودم و رسیدگی ب زندگی ای که خیلی وقته رنگ زندگی ب خودش ندیده.کار سختیه واسم.
ویرایش توسط Zargool : 23 اردیبهشت 1404 در ساعت 04:15
میگن یه سیبو میندازی بالا هزارتا چرخ میخوره بیاد پایین
داستان منه و اینجا
چهار پنج سال گذشته از اون زمان که اینجا بودم
حس عجیبی داره واقعا
چه ها که تجربه نکردم تو این مدت
و اینکه آقا چرا کامنتای من هنوز داره لایک میگیره من خودم خیلیاشونو میخونم مخالفشونم شماها چطوری موافقید؟
بودن یا نبودن
مسئله اینست...
چرا نمیتونم به برنامم متعهد باشم؟!
خیلی خستم
همش دلم میخواد بخوابم
خیلی عصبی میشم خیلی
دلم نمیخواد عصبی و پرخاشگر باشم
همه رو ناراحت میکنم اینطورییی
لعنت بهتتتتتتت مغز من
تو با من همکاری کن
رو تخم چشماااااام میزارمت![]()
بعضی وقت ها باید برای چیزهایی که ارزش جنگیدن دارن بجنگی!
"چقدر عوض شدی
دیگه مثله قبلنا نمیخندی
تلخه چشمات
دو رگه نگاه میکنی مردمو"
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 2 مهمان)