وقتی مادرم با چرخ خیاطی قدیمی لباس میدوخت من نیز چشمانم را به آن میدوختم.
مادر قسمتی که دوخته میشد را میکشد جلوتر! تا زمانیکه تمام پارچه دوخته میشد.حالا میبینم من این درس ساده را فراموش کردم.
باید رو به جلو حرکت کرد. این روزها به این نتیجه رسیدم که با فکر کردن به گذشته ، نشدن ها ، حسرت ها، دردها ، با همکلام شدن و بحث با افرادی که ارزشی نداشتند. با پرت کردن خودم به خاطرات دردآلود، فریاد و حق را به من بده هایی که حقم نبود. خودم میدانستم ... در خلوتم میدانستم که کجا کم گذاشتم. میدانستم که میتوانستم عملکرد بهتری داشته باشم بدترین ظلم ها را در حق خود روا داشته ام.
از خودم عذر میخواهم بخاطر روزهای تلخ فراموشی ام.بخاطر منی که با او مهربان نبودم. بخاطر روزهایی که شاید با غرور طی کردم. بخاطر توانایی هایم که نادیده گرفتمش. بخاطر خیانت به خودم و جهانم.
بخاطر بودن با آدم های اشتباهی . به راستی من وفادارترین و حقیقی ترین دشمن خود بوده ام... اینجا روزی خانه ی دوم من بود. برای مایی که هزینه مشاور نداشتیم خواندن تجربیات کسانی که بدون هیج چشمداشتی می آمدند و مینوشتند و گاهی زخم زبان هم میخوردند و قدرشان را نمیدانستند اینجا غنیمت بود. مدت زیادیست از آن جو دوست داشتنی فاصله گرفته.مدتیست اعضای قدیمی اینجا کوچ کرده اند. دیگرخبری از آن جو دوست داشتنی که همه میخواستند در حد توان کمکی در حق دیگری کنند نیست گویی بعضی لشگر زخمی اند که هویت و شخصیت دیگران را به لجن میکشند روح بیمار دارند. چشمه ی انسانیت در آنها خشکیده . البته که کمند... شاید به اندازه انگشتان دست. اما هستند... باید این را بدانم که آدم ها رنگارنگند. همه جور آدمی پیدا میشود. من باید صبور تر باشم... نمیدانم اینجا چه دارد که نمیتوانم از ان دل بکنم. شاید بخاطر دوست و دوستی های عمیقی که به من هدیه داد. اما زمان آن رسیده که بروم. آن هم بخاطر خودم... ماندن در اینجا جفای بزرگی است در حق خودم. نمیخواهم بگویم از اینجا متنفرم. اما دیگر دوستش ندارم. چون با آن بیگانه ام...
شانزدهم آبان هزار و چهارصد و سه