یه زمان از غذا خوردن لذت می بردم
ولی الان همونم لذتی نداره.
همه کارایی که قبلا با شوق و ذوق انجام میدادم الان برام مسخره شدن.
مقاومت نکن
آینده از قبل چیده شده ...
یه زمان از غذا خوردن لذت می بردم
ولی الان همونم لذتی نداره.
همه کارایی که قبلا با شوق و ذوق انجام میدادم الان برام مسخره شدن.
مقاومت نکن
آینده از قبل چیده شده ...
«چه میشود کرد؟ مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد؟ همین است که هست.»
امروز رفتم که پر انرژی روزو ادامه بدم و از چارچوبم خارج بشم، دوست بشم و بخندم و با هم نوع های خودم باشم
و بعد از دو ساعت یکی اومد و همشو بهم ریخت و از اون موقع اعصابم خورده و دارم فکر میکنم ولی خوشحالم که اگر قرار بود سمی تر باشه از امروز فهمیدم...
نیاز به محبت و دوستی نداشتم فقط میخواستم گرم تر بشیم و قشنگ تر این دورانو بگذرونیم
چند روزه دلم گرفته
و واقعا وقت نمیکنم گریه کنم تا سبک شم
ولی فردا افم فرصت دارم
میدونی تراپیستم پارسال بهم گفت که
مشکل تو توی زندگی اینه همه چیو رویایی میبینی
و زندگی واقعا رویا نیست
و یهو یه سیلی میکوبونه در گوشت!
و راس میگفت
من همیشه دنبال ایده الترین هام
و این غمگینه
+
میدونی حوصله ندارم واقعا
دلم توجه میخواد بدون اینکه بخوام و یاداوری کنم
توجه به جزئیات
توجه به احساسم
میدونی من دلم میگیره
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...
+
میگه چرا اینجوری شدی؟
میگم چجوری
میگه ماتت میبره
خشک میشی
گیر میکنی یه جا
میگم عب نداره
دارم پوست میندازم
آه ای جان
آخر تا کی سرگردان...
یه کلاسی هست که حس میکنم از کنترلم خارج شده و با اینکه دوست ندارم خیلی جدی باشم ولی واقعا نمد -
یادمه یه دورانی خیلی افسردگیو حس میکردم نه از روی کارام حسی درکش میکردم کاملا با اینکه دیگه اونطور حس واضحی ندارم انچنان خوشحالم نیستم -
گفتم دارم قهوه رو ترک میکنم ؟ تقریبا یه هفته بدون قهوه و عام دیگه حالمو خوب نمیکنه -
بگم هنوز اون کتابا و فیلم مونده و من کتاب جدید خریدم؟ -
خیلی کارا رو عقب میندازم و همونطور داخل ذهنم توهم میپیچن -
اگه تو توانم باشه میخوام ارتباطامو به زیر یه درصد برسونم حتی تو کمترین حالت ممکن پیش بقیه باشم -
داستان کوتاهه سگ .
میدونی
از اون روز تاحالا هنوز خوب نشدم
شاید 3درصد بهتر شده باشم
+هه
همه چیو تو یه هاله ی بیخیالی انداختم پشت گوشم
خیلی مسخره ست
+به قول شایع تو که میدونی خنده هام واقعا دکوره
اگر دست من بود این زندگی:
همه ی اونایی که با عشق ازدواج کردن رو طلاق میدادم
شاید دیوونگی بنظر برسه
ولی اخه شماها که باز عشق ازدواج کردید دیگه چرا دعوا میکنید؟؟؟
زبون همدیگرو فهمیدن خیلی مهمتر از عشق کوفتیه
عشق چیه؟
قلبم سنگین میشد قبلا
الان حس میکنم قلب ندارم
ولی جاش تیر میکشه یوقتا
هم قلب داشتن دردناکه هم نداشتن
ترجیح میدم مثله منم قلبمو در بیارم
چون کسی بهش احتیاجی نداره
سنگدل بودن الان حکم فرماست
منطقی بودن چیه؟
شاید باید همیشه بر خلاف جهت قلبت تصمیم بگیری
عقل داشتن چیه؟
شاید اونم خیلی سنگین باشه
اونقدر خوابیدم که دیگه خوابم نمیاد
وقتایی که بیدارم دوس دارم با رمان خوندن برم تو خلسه
یا کتاب رویایی بخونم
یه همچیمن چیزایی
غیرواقعی بودن داستان ها رو بیشتر دوس دارم
800 صفحه پی دی اف رو راحت میخونم چون جذابه
ولی وقتی میام تو واقعیت این زندگی همه چی با دنده سنگین میره جلو
ترس رانندگی هم جدیدا اضافه شده
اگر با عصبانیت چیزی میخوای به کسی یاد بدی همون بهتر که اصلا یاد ندی
چون که اصلا یاد نمیگیره طرف
الان هم ازینکه ازمون با افسر رو خراب کنم
دوس ندارم تمرین کنم
اصلا گواهینامه گرفتن واسم شده یه عذاب جهنمی
باااینکه رالی ماشین خیلی دوس دارم
اطرافیانم چرا هیچکدومشون عین من اروم نیستن
همشون یه رگ پرخاشگری دارن
این منو بیشتراذیت میکنه
کنترل کردن پرخاشگری سخت نیست
فقط باید فکرکنی به تهش!!
خب اون همه عصبانیت که چی؟!
بنظرم که خوب نیست
خیلی چیزا هست که میتونه روی روح و روان اطرافیانتون تاثیر بزاره
لطفا مراقب رفتاراتون باشید
حداقل یکم بیشتر مطالعه کنید
شاید با یادگرفتن یسری مطالب تونستید این جامعه یا محیط خونه رو برای اطرافیان و دوستان وحتی مکان های دیگه حدالمقدور آسوده تر کنید
تعامل داشتن خوبه ولی از نوع خوبش
قوی بودن خوبه اگر روحت در آسایش باشه
قوی که باشی استمرار و استقامت هم داری
پشتکار هم ساخته میشه
کلا وایب های خوب سراغ ادم میاد
ولی همش نفوس بد و...
مزخرف ترین حالت ممکنه..!!
قبل از گفتن هر حرفی اول فکرکن بعد لب ودهن مبارک رو باز کن
شاید بشه چیزای بهتری گفت..
بعضی وقت ها باید برای چیزهایی که ارزش جنگیدن دارن بجنگی!
"چقدر عوض شدی
دیگه مثله قبلنا نمیخندی
تلخه چشمات
دو رگه نگاه میکنی مردمو"
آدما آزارم میدن ولی تنهایی هم واقعا آزارم میده. حرف زدن اذیتم میکنه ولی کلمات توی وجودم انبار میشن و دنبال راه فراری به دنیای بیرون میگردن. دلم برای همه تنگ میشه ولی دلم میخواد از همه فرار کنم. حاضرم برای بغل شدن و بغل کردن، انتظار بکشم ولی هر کسی هم که به هر نحوی بهم نزدیک بشه رو پس میزنم. تقریباً تمام توصیهها و نصایح رو از یکی از گوشهام بیرون میندازم ولی کوچکترین کلماتِ آدمهای نه چندان مهم، تا اعماق ذهنم فرو میرن و روی تکتک سلولهام اثر میذارن. دوست داشتن رو میخوام ولی از احساسات زیادی هم بیزارم. میخوام بنویسم ولی از قلمم متنفرم. خوابم میآد ولی تا صبح بیدار میمونم.ظرفیتم خیلی بیشتر از اینهاست ولی به خط قرمزم رسیدم. از خودم متنفرم و گاهی عاشق خودمم. نیاز دارم یکی بیشتر از هر چیزی دوستم داشته باشه. انتخابهای اشتباه میکنم. تنها میمونم. گاهیام تنهایی خفهام میکنه. این روزا پره پارادوکسم...
ویرایش توسط RockStar : 12 آبان 1403 در ساعت 04:31
سلامی بعد چند روز
هفته ی عجیبی بود، هندل کردن دانشگاه و کارای خونه و اخرشم مریض شدن و دکتر رفتنای نصف شبی و بی خوابی ها، کلاسای ۸ صبح و چشم باز گذاشتن جلو استادا
این چند روز که تموم بشه واقعا دلم درست کردن یه روتین منظم رو میخواد
اینستا رو پاک کنم و غرق یوتیوب شم
جزوه ها رو درست کنم و بخونم
کنفرانسمو اماده کنم
خونه رو جمع کنم و غذا درست کردن یاد بگیرم
...
فکر کنم خدا فهمیده و حس زندگیو رو داره تو هوا بهمون میده
کاش میشد میتونستم بیشتر بیام اینجا، اینجا حالم خوبه و قشنگ میتونم کمی آزاد باشم ولی خب همینم برای امروز استثنا عه -
یه چیزی هست ادما کارای خودشونو نمیبینن و فقط دیگرانو مقصر رفتارشون میدونن
حالا هرچقدرم که جلو بریم دیگه مثل اولش نیست الان خیلی چیزا تو زندگیمون وجود داره که ما ازش بیخبریم
و عم تو زندگی به جایی رسیدم که دیگه کارامو تا حد امکان به کسی نمیگم -
یکم زیاد از حد راجب مسائل واکنش نشون میدم اینم باید بیخیال شم و بچسبم به زندگی خودم (ادما میرن دنبال خوشی خودشون و اصلا اهمیت بت نمیدن) اون ادم بارها نشونت داده -
درسته که راجب اون موضوع حتی بعد از گذشت یک سال هنوز آسیب هاش برام هست
ولی چقدر لبخند زدن بدون دلیل حس خوب میده و چقدر زندگیو بد داریم پیش میبریم -
کلاسای فردا رو دوست ندارم همیشه فردا سخت ترین روز هفته س و چقدر دیر میگذره
کاش میشد فرار کرد
و
یکم تو فکرا غرق میشدم (=
بیگانه.
فردا از ۸ تا ۴ کلاسم
خونه هنوز رو هواست
و من پس فردا ۴ صبح باید ارایشگاه باشم..........
دعا کنید دووم بیارم این روزای اخرو
دنبال یه دلیلم برای زنده موندن!
ولی نیست که نیست!
نمیتونم ادامه بدم....................................
روزا دارن زود میگذرن خیلی خیلی زود چشم رو هم میزارم میبینم گذشت هفته ماه سال
حس میکنم دارم از عقربه های ساعت عقب میوفتم:/
این بده:/
دلم برای خودم تنگ شده
ای کاش یه روزی بیاد که این دلتنگی تموم شده باشه ....
خودت باش
ویرایش توسط zaittoon6 : 17 آبان 1403 در ساعت 00:56
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)