خب چیشد بعد اینهمه مدت اومدم انجمن؟
درسته...زندهشدن خاطرهای ک منو سلسله وار پرت کردن اینجا
امشب که از سرکارم برمیگشتم خونه یهو یه دخترخانوم کیوت ناز که یه مینی اسکارف پوشیده بود و موهای تا کمرش که رنگ شده بودن رو بافته بود . کنارش یه چهره آشنا بود ... یه آشنای خیلی غریبه
با اون دختر گرم صحبت و خنده بود و کنار هم داشتن قدم میزدن و خیلیم به هم میومدن خدایی
لحظهای که دیدمشون چندثانیه خیره شدم بهشون
ذوق کردم براشون مثل تموم کاپلای قشنگی که میبینم و ذوق میکنم براشون
سرتاپای دختره رو برانداز کردم و با خودم مقایسه کردم ، چهرشو ، استایلشو ، حتی اندازه موهاشو
اون فرد رو کنارش دیدم که داشت با لبخند و ذوق برای دختره حرف میزد و پرت شدم به اون سه سالی که به اندازه یه اقیانوس براش اشک ریختم و اون حتی روحشم خبردار نبود ! اون روزایی ک کل ثانیه هامو پر کرده بود وتموم فکر و ذکرم بود و عشق یکطرفه بیچارم کرده بود
دقیقتر نگاهش کردم ! اون حتی چهره و اندام جذابی هم نداشت پس چرا اونموقع من انقدر دیوونه وار فکر میکردم بینقصه؟این من بودم که اونو خاص میدیدم
یادم اومد چقدر تو این بخش احساسات روزانه دربارش مینوشتم
یاد تماسهای تلفنیمون ... بهونههایی ک میاوردم...خیالبافیهام ک تو همشون نقش اول بود
ب این فکر کردم اونهمه عشق چطور تبدیل شد به بیحسی مطلق و دیدنش صرفا خاطراتمو زنده کرد و هیچ حسی درونم زنده نشد
تو کسری از ثانیه به همه اینا فکر کردم (:
ب دوستم ک کنارم بود نگاه کرذم و گفتم : آخی آقای فلانی بود با رلش !چقدم قشنگ بودن.یه تایمی من یطرفه عاشقش بودم و خیلی گریه کردم براش !
دوستم که نه اقای فلانی رو میشناخت نه میتونست هضم کنه اگه انقدر یه تایمی عاشق بودم چرا پس الان انقدر بی تفاوت این جملههارو گفتم ، فقط تو سکوت و با چشمای گرد زل زده بود بهم(:
تو جمعیت مامانمو دیدم . بدون اینکه وقت بشه حرف دیکهای بزنم از دوستم خدافظی کردم و مسیرمو ادامه دادم ...
از اونجا که هبچوقت عادت نداشتم بدون نتیجهگیری اخلاقی حرفامو تموم کنم صرفا خواستم به خودم و به شما بگم زندگی جریان داره...هیچ شب سیاهی تا ابد باقی نمیمونه حتی اگه فکر کنی محاله روشناییای باشه...زندگی همینه
.gif)