حس بد عذاب وجدان زیاد
از ۲۰ بهمنه درس نمیخونم فکر نمیکردم کنار بکشم ولی کشیدم
زندگی مسخرست
ی گیاهو تو تاریکی و با سم رشد بدی
با گیاهی ک تو نور و خاک مناسبش رشد کنه
خیلی فرق داره خب
شایدم دارم چرت میگم
ویرایش توسط Aurora : 10 فروردین 1403 در ساعت 22:31
یه قهوه دوبل زدم و پشت پلکم داره نبض میزنه
من که اینطوری نبودمبدنم تعجب کرده
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش/نه خیال رفته ها میداد آزارم ...
اجرنا من (کنکور اردیبهشت و کنکور تیر و امتحان نهایی مدرسه و سردرد و کمر درد و بدبختی و چشم درد و استرس و فشار خانواده) یا مجیر
حس خوشحالی دارم زیاد
امروز روزی بودکه تنها بودم و کلی نشستم فکر کردم ذهنم منظم شد بعد یکسال ونیم
فهمیدم مهم نیست نتیجه کنکورم چی میشه من ادم ارزشمندی هستم با هر وضعیتی که داشته باشم بقیه باید بهم احترام بزارن
مهم نیست بقیه درموردم چی فکر میکنن یا چی پشت سرم میگن احساس حماقت میکنم که توی زندگیم اینقدر حرفای بقیه ادما برام مهم بوده تو هیچوقت موفق نمیشی تو مثل بقیه نیستی تو مشکل داری تویه دختری زشته اگه اینکارو انجام بدی و.....
وقتی برگشتم واز دیدگاه یک نفر سوم بهش نگاه کردم فهمیدم تقصیر خودمم بوده نباید از همون اول اهمیت میدادم نباید بهشون اجازه میدادم منو قضاوت کنن
همه ادما مغزشون متفاوته تصمیماتشون هم متفاوته زندگی متفاوتی دارن و راه هایی که حق دارن خودشون انتخابش کنن
امسال توی زندگیم اولین سالی بود که خودم بودم و بزار بهتون بگم امسال خوشحالترین بودم اولین باره که احساس ازادی میکنم و میدونم دارم چکار میکنم و ازخودم راضیم و مطمئنم که خدا هم ازم راضیه چون خیلی زیاد هوامو داره
خوشحالم خیلیی به خودم افتخار میکنم وقتی گذشته والانم رو میبینم اگه تهش هم خوب تموم بشه خیلی از خدا ممنون تر هم میشم
ترس احمقانه است؛ افسوس هم همینطور.
تو جایی از زندگی که هیچ کدوم از ادمایی که دوستمن نیستن که باهاشون حرف بزنم و از بین اون همه ادم یه دوست واقعی خیلی خوب دارم و اوشون هم نیست و من حرف زیاد برای گفتن باهاش دارم ولی خیلی میخوام و سعی میکنم باهاش به اندازه صحبت کنم تا مبادا باعث شم از زندگیش عقب بیفته بنابراین امشب میخوابم هر شب باهاش صحبت میکردم و وااقعا دوست عزیز من هم صحبت خوبیه واقعا جدی میفرمام خدا مواظبش باشه واقعا پیدا کردنش سخت بود و خودش یهو
تاداااا
میدونی چندتا دوستی فیک با اوضاع بی ریخت رو تجریه کردم تا رسیدم اینجا؟
خدایا شکرت
او لان خستم خیلی خستم پس
بخوابم.
جسمی که زیاد خوب نیستم ( عیدم خراب شد میشه گفت، با مریض شدن و درس)
اما روحی رو نمیدونم چی بگم
میگفتم حتماً تلافی کار ها و رفتارهاشون رو دربیارم
کلی رشته بافتم و خودم پنبه کردم
اما وقتی دیدمش فقط بهش گفتم تو از من خوشی هایی گرفتی که جای هیچ جبرانی ندارن
دلش رو ندارم تلافی کنم
تنها مقصر اون نبود اما مقصر اصلی بود
پس به جهنم هر چه که شده چون گذشته
هر اتفاقی که بیوفته گذشته درست نمیشه
آسیب روحی دیدم و نمیدونم کی باهاش کنار میام
با همه چیز ها، غم اون دل من رو هم به درد میاره
هم دوستش دارم و هم ازش متنفرم
ولی نمیخوام من هم بهش آسیب بزنم
امیدوارم حال دلش خوب بشه و بمونه
( دلم میخواد برای همه چیز زار بزنم ولی نمیدونم از چی شروع کنم)
احساسه خستگی دارم
از کله ی صبح که بیدار شدم در حال بدو بدو ام که کارا قبل از تموم شدن تعطیلات تموم بشه
فقط قصد کردم یکم درس بخونم کلی کار ریخت سرم
قبلش هیچ کاری نداشتم دریغ از یدونه حتی
نمیدونم چه حکمتیه ولی هرچی هست نمیذاره دو روز برای خودم باشم و طبق برنامم پیش برم
این لا به لا هفت هشت صفحه کتاب خوندم ولی یک صدم چیزی که باید برسم بخونم نیست
درس که هیچی بازم شب امتحانی شدم رفت حالا امیدوارم کارا تموم بشه
یه تجربه ارزشمند دیگه برام اتفاق افتاد
اگه کسی خواست حرکت جدیدی بزنه و از تو پرسید چیکار کنم بگو اطلاع کافی ندارم.
چون بعد هر اتفاقی و مشکلی براش پیش بیاد میگه تو گفتی این کارو کنم چرا به حرفت گوش دادم.
این که اخرین بار بود ولی امیدوارم مشکلش زود حل بشه و این تجربه بار روانی سنگینی برام نداشته باشه.
ولی نمیدونم چرا اخرش مقصر من شدم. کسی که 30 ثانیه برا خودش وقت نمیذاره بره حتی گوگل یکم تحقیق کنه و اماده خور شده منطقیه این مشکلات براش پیش بیاد.
انگار نفرین کرده اند... این خاک را اجداد ما
تا بوده زاری بوده و... تا مانده غم در یاد ما
ما نسل بازی خورده ایم...آتش به پرهامان زدند
شاهان به آتش بازی و... نیرنگ و استبداد ما
بازندگان بازی شطرنج قدرت نسل ماست
پایان بازی مات بود...از کیش مادرزاد ما...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)