سعی میکنم حالمو خوب نگه دارم
همین
اومدن اینجا بهم انگیزه و حس خوب مبده همیشه نه ولی در ۶۰ درصد مواقع
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش/نه خیال رفته ها میداد آزارم ...
چ حسی داره وقتی میبینی همکلاسیت بزرگترین رویای زندگیت رو از چند سال پیش داره ..
دیگه رویا نیست..
این طبیعته
خیلی خودتو درگیر نکن
چقدر یسری روزا به اندازه قهوه گرم و اروم بود
حتی به فاصله خوردن قهوه لذتبخش
ولی خب چندوقتی هست قهوه هیچ حسی نمیده
و هیچ حرفی وجود نداره که همراه باش گفته بشه
میترسم یادت برود دوستم داشتی .
فعلا تنها چیزی که برام مهمه اینه که تو سال ۱۴۰۳ من ۲۰ ساله میشم
لعنتی خیلی ترسناکه ، انگاری زندگی داره گاز میده
دلم میخواست روز بود ، همه چی دروغ بود
دردم از اینه که دردای من واسه بقیه هیچه پوچه:/
ناراحتم از اینکه مشکلات من واسه بقیه اصلا مشکل نی
پس این یعنی من آدم ضعیفیم وقتی همه میتونن با مشکلات من به راحتی کنار بیان چرا من نمیتونم چرا باید انقد بچرخه بچرخه که بشه یه مشکل واسم
حس میکنم من توی این دنیا محکوم به ضعیف بودنم
وقتی حرفام هیچ ارزشی واسه هیچکس توی زندگیم نداره
وقتی تصمیمام اصلا مهم نی
وقتی میبینم که هیچ اهمیتی نداره نظرم
یه حس بی خودی میاد سراغم
همه اینا یعنی ضعیف بودن ، دوس ندارم یه آدم تو سری خور باشم ولی انگار هستم:/
حس میکنم اصلا گدرتی ندارم ، حتی روی تصمیمات خودم...
عادت ندارم: )
اورتینکری داره ذره ذره از بینم میبره
خسته شدم از بس برا هر چیزی نگران بودم
از عجیب رفتار کردنم
از استرسام
خسته شدم
تسلیم نشدما ،دارم روشون کار میکنم و میدونم دونه دونه شو حل میکنم
بالاخره منم ارامشمو بدست میارم
بالاخره میفهمم
دارم امروز زیاده روی میکنم....
ولی هیییییییچوقت تو زندگیم انقدر از خودم متنفر نبودم
ویرایش توسط Aurora : 14 اسفند 1402 در ساعت 00:14
حال که فکر میکنم، قبل تر ها به چهره ام دقیق نمیشدم
شاید فقط زمانهایی که چشمانم سرخ بود
آنهم چون چشمانم در آن حالت بیشترین حرف ها را داشتند
اکنون اما بیشتر به چهره ام دقیق میشوم
روی زوایای صورتم دست میکشم
خط های زیر چشمانم
ابروهایم
چشمانم که همیشه ی خدا حالتشان مایل به پایین است
چشمانی که مثل چشمان هانی نیست
هانی چشمانش وحشی بود
و وقتی غرهای مرا میشنید که چقدر وحشی چشمانش را دوس دارم، از خنده قرمز میشد
و من موهای پسرانه ی مشکی اش را با لبخند نظاره میکردم که چگونه روی پیشانی اش آشفته افتاده
هانی میگفت تو تک تک اجزای چهره ات مهربانند
راست میگوید
گاها وقتی به چشم هایم نگاه میکنم آرامش میگیرم
انگار فقط چشم نیست
سرزمینی در پشت این چشم ها مانده
شاید همان دنیایی که دوست میدارم در پَس چشمانم باشد
القصه...
چهره ام را دوس دارم
هر طور که باشد
......................................
شب عروسی با لباس مشکی و نیم بوت هایم به سمت جایگاه عروس و داماد رفتم
و از آن سمت جایگاه فرشته ی سفید پوشم درحال آمدن به سمتم بود
کوچک دوران بچگی ام، عروس شده بود
و با آرامش بغضم را قورت دادم و در آغوشش کشیدم
غر میزد به جانم که چرا حنابندان را نیامدم
و من از مریضی گفتم و حال دو هفته ی اخیرم
و خب کوچک بچگی ام هم در کنار آنکه دوستش دارد قرار گرفت
برایش خوشحالم...
.................................
این روزها سردرگمم
بسیار
آنقدرها که گاهی خودم را در خیابان گم میکنم
گاهی با شانه درد و پاهای خسته و معده ای که خالی شده و مالش میرود میخواهم راهم را به سمت سمبوسه فروشی کج کنم، اما یادم می آید که همین خرج کوچک، جیبم را با معضل رو به رو میکند
آنقدر که باید از گاز تا ستاد را پیاده بروم تا بتوانم هزینه را تا آخر ماه حفظ کنم
خلاصه در این روز ها سردرگمی و حالم یک طرف
روزگار هم یک طرف
تردید ها هم یک طرف
اما یک چیز را میدانم
من زندگی کردن را به خود بدهکارم
و شاید بهتر آن است که کمی بند پوسیده ی دنیا را رها کنم
و روزهایم را بهتر بگذرانم
بی توجه به دنیا
کمی نرمش با دلم
کمی آرامش....
آه ای جان
آخر تا کی سرگردان...
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)