
نوشته اصلی توسط
Mersede
منم اصلا از زندگیم راضی نیستم.زندگی من که بدتر از زندگی تویه منم قبلا پیش هرکی از زندگیم گلایه میکردم ولی بعدش دیدم اونا کمک نمیکنن که هیچ!تازه مشکلات تورو نقطه ضعفت میبینن و تازه تو رو پیش خودشون حقیر میشمرن مخصوصا فک و فامیلامن اینو فهمیدم که فقط خودم میتونم مشکل خودمو حل کنم من یه ارزو تو زندگیم دارم اونم اینه که به یه جایی برسم تا همه اون آدمای حسود که بخاطر ناراحتیام خوشحال میشنو از بالا نگا کنم این ادما چشم دیدن موفقیت ما رو ندارن تازه بشینی باهاشون دردودل کنی افکار منفی میریزن تو ذهنت تا تو رو ناامید کنن ولی من هیچوقت اشتباه نمیکنم.بشین بخاطر زندگیت خداروشکر کن و فقط به آینده ای که پیش روته نگا کن.خودتو تو اون لحظه ای تصور کن که به موفقیت رسیدی بخدا فقط فک کردن ب اینکه ب هدفت میرسی انقد انگیزه میده که نگوزندگی من که خیلی بدتر از زندگی توام هس.میدونی چیه؟آدم دوس داره تو هرکاری یه پشتیبان داشته باشه.یکی که حمایتش کنه اونم پدر و مادرشه.پدر من تو هیچکاری منو حمایت نمیکنه بزرگترین ناراحتی من اینه.من یه پدر بی خیال.بی تفاوت و بی مسوولیت دارم که اصلا نمیدونه پیشرفت تو زندگی چیه؟اصلا نمیدونه زندگی چیه؟تاحالا یه بار تو زندگیم نشده که پدرم بیاد ازم بپرسه دخترم تو چیزی لازم داری؟یا حتی پول خریدن کتابامو نمیده و اصصلا محبت نداره.انگار انسان نیسخیلی وقتا میشه که میشینم ب پدرم فک میکنم کلا از همه چی سرد میشم.میگم آدم پدرش بد نباشه.قبلا خیلی انتظارا ازش داشتم.دوس داشتم همیشه پشتم باشه و تشویقم کنه ولی دیگه کلا ازش ناامید شدم.دیگه اصلا هیچ انتظاری ازش ندارم.اینجوری واقعا بهتر شد جوری فک میکنم با خودم میگم فرض کن اصلا پدرت نیس.اینجوری خودمم نمیسوزم.ولی خداروشکر پدر خوبیم نداشته باشم یه مادر خیلی دلسوز و مهربون دارم که با دنیا م عوضش نمیکنم.درد دلامو با مادرم میکنم اونم بهم امید میده میگه دخترم تو فقط درستو بخون میگه منم همیشه واست دعا میکم.مادرم ارزوشه من دکتر شم منم بهش قول دادم به ارزوش برسونمش.مادرم چراغ امیدیه واسه من.بخاطر اون زنده ام.توام بشین فک کن.اگه یه چیزی هس که روحیه تورو خراب میکنه بهش فکر نکن.حتما یه چیز خوبیم هس که بتونه بهت امید بده واسه ادامه دادن.مثل مادر منالان من یه ذره از ناراحتیمو گفتم.درسته که الان باید با این ناراحتیا و مشکلا بسازمو کاریش نمیشه کرد ولی من مطمینم یه روزی منم میخندم...پس به امید همون روز و توکل به خدا ادامه میدم