سلام دوستان کتاب حافظ کتابی برای زندگیه تک تک غزل هاش عالی و بی نظیرن.
ولی خب بعضی وقتا بعضی از غزل ها حس و حال جالبی به آدم میدن که اون غزل رو برات ناب میکنه.
حالا از نظر شما نابترین غزل حافظ کدومه؟؟؟
سلام دوستان کتاب حافظ کتابی برای زندگیه تک تک غزل هاش عالی و بی نظیرن.
ولی خب بعضی وقتا بعضی از غزل ها حس و حال جالبی به آدم میدن که اون غزل رو برات ناب میکنه.
حالا از نظر شما نابترین غزل حافظ کدومه؟؟؟
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب درحسرت خوابیدن گاریچی
ومرد گاریچی در حسرت مرگ
بَـرنیامــــد از تـمنّای لـبَت کــــامــم هـنوز
بَر امیدِ جامِ لَعلَات دُردی آشامم هنوز
روز اوّل رفــت دینــم ، بــر سـر زلـفین تــو
تا چه خواهد شد درین سودا سرانجامم هنوز
ساقیا یک جرعهای زان آبِ آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز
از خطا گفتم شبی زلف ترا مشک خُتَن
می زند هر لحظه تیغی مُو بر اندامم هنوز
پــرتـو روی تـو تـا در خلوَتم دیـد آفـتــاب
می رود چون سایه هر دَم بر دَر و بامَم هنوز
نام من رفتهست روزی بر لبِ جانان به سَهو
اهل دل را بوی جان میآید از نامَم هنوز
در ازل دادهست مــا را ســاقیِ لعل لبت
جرعهی جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده ، تا باشدت آرام جان
جان به غمهایش سپُردم نیست آرامم هنوز
در قلـــم آورد حـــافظ قـصه لـعل لــبش
آب حیوان می رود هر دم ز اقلامم هنوز
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب درحسرت خوابیدن گاریچی
ومرد گاریچی در حسرت مرگ
ویرایش توسط Joker72 : 28 مرداد 1394 در ساعت 03:43
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب درحسرت خوابیدن گاریچی
ومرد گاریچی در حسرت مرگ
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصوداز کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدارا زلفت شکست مارا
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز هستی
آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب درحسرت خوابیدن گاریچی
ومرد گاریچی در حسرت مرگ
ویرایش توسط Joker72 : 28 مرداد 1394 در ساعت 04:00
زاهدا من که خراباتی و مستم به تو چه؟؟؟
ساغر و باده بود بر سر دستم به تو چه؟؟؟
توکه گوشه محراب نشستی صنمی گفت چرا؟؟؟
من که گوشه می خانه نشینم به تو چه؟؟؟
چه زیباست
اگر حاجت دلت..
با حکمت خدایت...
یکی باشد
The only way to deal with an unfree world is to become so absolutely free that your very existence is an act of rebellion
واقعا انتخاب یک غزل به عنوان بهترین غزل از دیوان حافظ سخته ولی این غزل رو + چند تای دیگه خیلی دوست دارم ؛
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی *** دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد *** کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
دائم گل این بستان شاداب نمیماند *** دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم *** گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند *** این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم *** رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن و گل را بی روی تو رنگی نیست *** شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توأم درمان در بستر ناکامی *** و ای یاد توأم مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم *** لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست *** کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده *** تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد *** شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
ایمـــان دارم! کــه قشنـگـتــرین عشــق
نگــاه مهــربـــان خــداونـــد بـه بنـدگـانـش اســت . . . زنـــدگــی را بـــه او بســــپار . . .
و مطـمئـــن بـــاش که تــا وقتـــی کــه پشتــت بــه خـــدا گــرم اســت
تمـــام هــراس هـــای دنیـــا خـنـــده داراســت ...
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
چنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کسی چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب درحسرت خوابیدن گاریچی
ومرد گاریچی در حسرت مرگ
ایمـــان دارم! کــه قشنـگـتــرین عشــق
نگــاه مهــربـــان خــداونـــد بـه بنـدگـانـش اســت . . . زنـــدگــی را بـــه او بســــپار . . .
و مطـمئـــن بـــاش که تــا وقتـــی کــه پشتــت بــه خـــدا گــرم اســت
تمـــام هــراس هـــای دنیـــا خـنـــده داراســت ...
(در ضمن عصار هم خوندتش)
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند پنهان خورید باده که تعزیر میکنند ناموس عشق و رونق عشاق میبرند عیب جوان و سرزنش پیر میکنند جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز باطل در این خیال که اکسیر میکنند گویند رمز عشق مگویید و مشنوید مشکل حکایتیست که تقریر میکنند ما از برون در شده مغرور صد فریب تا خود درون پرده چه تدبیر میکنند تشویش وقت پیر مغان میدهند باز این سالکان نگر که چه با پیر میکنند صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید خوبان در این معامله تقصیر میکنند قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست قومی دگر حواله به تقدیر میکنند فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر کاین کارخانهایست که تغییر میکنند می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
شاه شمشاد قدان، خسروِ شیرین دهنانکه به مژگان شکند قلبِ همه صفشکنانمستبگذشت و نظر بر منِ درویش انداختگفت: ای چشم و چراغ همه شیرینسخنانتا کیاز سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود؟بندهی من شو و برخور ز همه سیم تنانکمتر ازذره نهای، پست مشو، مهر بورزتا بهخلوتگه خورشید رسی چرخ زنانبر جهان تکیهمکن ور قدحی مِی داریشادی زهرهجبینان خور و نازکبدنانپیرِ پیمانهکشِ منکه روانش خوش بادگفت پرهیز کن از صحبتِ پیمانشکناندامن دوست بهدست آر و زدشمن بگسلمرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنانبا صبا در چمن لاله، سحر میگفتمکه شهیدان که اند این همه خونینکفنان؟گفت: حافظ من و تو مَحرم این رازنه ایماز می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
جانم از آتشفشان ها گذر مي کند
با خويشتن در جنگم
از خود عبور مي کنم
تو آن سوي من ايستاده اي
و لبخند مي زني
و لبخند تو آن قدر بها دارد
که به خاطرش از آتش بگذرم
من طلا خواهم شد
مي دانم .
دیوونه
رفع اسپم:
ألا یا أیها السّاقی! أدر کأساً وناوِلها!/ که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها به بوی نافهای کآخر صبا زان طره بگشاید/ ز تاب جعد مشکینش، چه خون افتاد در دلها! مرا در منزل جانان چه امن و عیش، چون هر دم/ جرس فریاد میدارد که «بربندید محملها» به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید!/ که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل/ کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟ همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخِر/ نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها؟ حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ! / متیٰ ما تلق من تهویٰ، دعِ الدنیا و اهملها
جانم از آتشفشان ها گذر مي کند
با خويشتن در جنگم
از خود عبور مي کنم
تو آن سوي من ايستاده اي
و لبخند مي زني
و لبخند تو آن قدر بها دارد
که به خاطرش از آتش بگذرم
من طلا خواهم شد
مي دانم .
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد باغبانا ز خزان بیخبرت میبینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد رهزن دهر نخفتهست مشو ایمن از او
اگر امروز نبردهست که فردا ببرد در خیال این همه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد جام مینایی می سد ره تنگ دلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد
بگو دل را که گرد غم نگردد
اَزیرا غم به خوردن کم نگردد
«مولانا»
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)